بسمالله...
سلام!
+
هفتهی پیش، روزِ قبل از گودبایپارتی، کلاسِ نظریههای رواندرمانی داشتم. در کلاس گاهی تمرین میکنیم چه شکلی به حرفهای طرف مقابلمان، حتی وقتی از ما درمان نمیخواهد گوش کنیم. گروهبندی شدیم. طبق قرعه من باید حرف میزدم. هفتهی پیش در کلاس یک ماجرای الکی ساخته بودم و سعی کرده بودم خوب بازیش کنم. این بار اما شروع کردم به حرفهای واقعی زدن.
گفتم چهارده سال است با هم دوستایم. گفتم شبیه هم نبودیم خیلی جاها. گفتم قرار است دو هفتهی دیگر برود. و مثل هر بار این جمله را که گفتم بغض دوید در صدایم. گفتم میفهمم همین دو سالی که اضافهتر از بقیه اینجا بوده هم نرمال نبوده. گفتم میفهمم این تصمیم اوست و از دستش ناراحت نیستم. گفتم و گفتم و گفتم و وسط صحبت تصویر را قطع کردم و رفتم دستمال کاغذی آوردم برای خودم! نگاه کردم و دیدم دارم عینهو بچهها گریه میکنم سر کلاس!
فرداش خانهی ما گودبایپارتی بود. کلاسهای آن روزم را زودتر تمام کردم. زرشکپلو با مرغ را بین کلاسهایم پختم و بالای سرش ورد خواندم که آبرویم را نبر! میوهها را از دیشب شسته بودم و چیده بودم در ظرف. به جارو کردن خانه نرسیدم. حولهها را کادو کردم و گذاشتم روی میز و تمام. نشستم منتظر.
زهرا آمد. کیک و شمعها را گذاشت روی اپن و من داشتم فکر میکردم شمع باید چند باشد. 25؟ 1؟ 14؟
تا سر حد توان مسخرهبازی درآوردیم و آخرش اعتراف کردم که دیروز سر کلاس گریههایم را کردهام.
میدانم قرار است حداقل چهار سال نباشی. میدانم نهایتاً سالی یک بار بیایی و از آن دو هفته که اینجایی هم ساعات زیادیش نمیبینمت. میدانم آدمهای آنجا یحتمل به تو نزدیکتر خواهند بود اما دلم از همین حالا تنگ شده.
از سفر شمالی که نمیگذارد بیایم فرودگاه دل خوشی ندارم و حس میکنم یکی از آدمهای امنم دارد دور میشود.
امیدوارم به دوباره یکی شدن؛ reunion.
غصهدارم و کمی سوگوار.
از انرژی روانیای که در این 14 سال گذاشتم هرگز پشیمان نشدهام.
بابت این که این روزها گاهی از تنهایی درم آوردی ممنونام و قدردان.
و امیدوارم هر کجا هستی، هر کجا میروی به درد بخورتر از قبل باشی؛ از صمیم قلب.
شمع 25 را نگه داشتم برای 11 سال دیگر و دوباره یادآوری دوستیمان.
خدا را چه دیدی. شاید آن روزها از امروز هم به هم نزدیکتر بودیم...