کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

بسم الله...

سلام!

اول از همه بگم که شروع کردم به نوشتن یه مجموعه داستان ها و روایت های جدید که خب اولیش رو توی این پست می خونید....

بعد بریم سراغ تعریف کردن ماجراهای این چند روز به صورت مبسوط:

1.ماجرا دوباره با برنامه ریختن عده ی زیادی از بچه ها شروع شد. قرار شد بریم پارک لاله... منم که از خدا خواسته....!بعد از کلی بدبختی کشیدن سر هماهنگی صبح جمعه شد و من سر از وروودی حجاب پارک لاله در آوردم. آخ.... روزای دویدن تو پارک، تنبیه های فیزیکی مربی گرامی..... چه روزایی بود ها.....یادش به خیر..... دوباره نوستالژیک شدم!!!

بریم سراغ ادامه ماجرا:

بعداز اینکه چند بار جامونو عوض کردیم و چند تا متلک آبدار هم شنیدیم ماجرا شروع شد.... آخرش هم خودمون سه تا مونده بودیم دوباره...... نــــــــوفــــــــــــــازه

مامان نونا برا زهرا کیک خریده بود. ما در حال تقسیم و خوردن کیک تولد زهرا بودیم. نونا داشت با یکی از بچه ها برا ایران اپن رفتن هماهنگ می کرد که یهو صدایی ترمز مانند از خودش در آورد.... انگشت اشارش رو گرفت به یه سمتی که ما پشت بهش بودیم. یه آن همه ی سرامون برگشت سمت انگشت نونا..... صحنه دیدنی بود:

زهرا ، خواهر دوساله من روی یه گربه افتاده بود و داشت فشارش می داد......

خلاصه روزی شد... گربه بیچاره مرحوم شد فکر کنم......!

2.چهارشنبه داشتم پله ها رو دوتا دوتا بالا میومدم..... به پله یکی مونده به آخر رسیدم و بعد......

همه ی راه اومده رو خوابیده برگشتم پایین..... پام در رفته بود ظاهرا.....!

3.امروز سر زنگ قاسمی در حال امتحان دادن:

-صدای رعد و برق

توی کلاس همهمه می افته

نگار:بیت سوم شعر حفظی چی بود

مهرخ: سئوال 3

و....
قاسمی: شما راحت باشید ها. انگار نه انگار دارید امتحان می دید. قشنگ از سر و صدای آسمون استفاده کنید....

من: خانوم شما که می دونید.... چرا امتحان می گیرید...!؟

چند دقیقه بعد:

بارون تند می شه:

جیغ همه بلند می شه.....

من و طنین عین بارون ندیده ها می دویم جلوی پنجره.......

دو سه قدم مونده به پنجره پام وایمسته ولی بقیه بدنم می ره جلو همچنان ...( فکر کنم طبق اینرسی تو فیزیک باشه...!)!

سرم می ره عقب...... محکم و با شتاب می خوره به لبه پنجره....!

زهرا:ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

کمونه: یا حضرت عباس...........

مهتا: مــــــــــــــــــــــــرد

قاسمی بیخیال همه چی در حال حرف زدن با پرشینه.....!

منم عین دیوونه ها در حال خندیدن....!

اتاق ساویز:

من: خانوم من باید برم یخ بذارم رو سرم

ساویز: تو داری دروغ می گی.... میخوای بری زیر بارون!!!

من: خانوم مهره های گردنم جابه جا شده ها

ساویز: بشین حالا میام برات جا میندازمشون!!!

الآن تو خونه:

توصیه اکید پزشک معالج:

4 روز استراحت مطلق......

من: من می خوام پس فردا برم اردو جنوب

مامانم(دکتر معالج!): جرئت داری حرف بزن..... می شینی خونه

من: فردا می رم مدرسه

مامانم:می شینی خونه.......

من:.........................

مامانم:...............................

(بقیه مکالمه قابل تایپ نمی باشد!!)

پ.ن:

مانده بودم چه بگویم.دمت گرم رفیقی چیزی ببافم و ردت کنم یا خودم را بیندازم توی بغلت و های های همه ی بغض های این مدت را توی گوشت داد بزنم.... مانده بودم سرم را برگردانم که اشک هایی که چند دقیقه ای بد توی چشمانم جمع شده بود را نبینی یا زل بزنم توی چشمانت و بلند بلند دردم را فریاد بزنم.... مانده بودم دستم را سرد از توی دستت بیرون بکشم یا دستانم را حلقه کنم دور گردنت و مثل بچگی از آدم بد ها شکایت کنم..... بچه تر که بودم به قتل های فیلم ها که می رسید می دویدم توی اتاقم و سرم را زیر پتو می کردم و بعد از تو می خواسم طوری فیلم را برایم تعریف کنی که آب توی دلم تکان نخورد و تو چه خوب بلد بودی.....

مانده بودم ممنونی بگویم یا برایت بگویم این بار پتویی نبوده که سرم را زیرش فرو کنم که فاجعه را نبینم... این بار خودم اوج حادثه بودم.مانده بودم بگویم برایت که آرامم کنی یا نه..... بگویی: خدا کریم است... می بخشد.

مانده بودم بگویم چه دیده ام یا نه. توی تردید بودم که تو می گویی: دختر کوچولوی من! هنوز بچه ای.این بار تو برایم تعریف کن صحنه وحشتناک فیلم را....طوری تعریف کن که آب توی دلم تکان نخورد....

من که می فهمم تو چه نگرانی اما حرف هایم که تمام می شود می گویی:هیچ وقت مادر خوبی نمی شوی دختر بی عرضه من... خدا کریم است... می بخشد.

در نهایت وجودت غرق می شوم.تمام وجودم درد می کند.سعی می کنی مانند حرفه ات آرامم کنی.....مداوایم کنی....

.

.

.

.

تمام که می شدی اذعان می کنم :     بهشت زیر پای توست

                                                تو ملائک را هم همین طور آرام می کنی.....

پ.ن2: پست قبلی دلچسب نبود ببخشید..... سعی کردم جبران کنم....

پ.ن3:

یا با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم.....؟

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس..........

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء

بسم الله....

سلام!

خلی وقت بود که اینجا نیومده بودم.... راستش هم وقت داشتم که بیام و هم می تونستم بیام..... ولی خب....

گاهی نوشتنت نمی آید......

حالا هم نمی دونم باید چی بنویسم. اتفاق که زیاده توی این چند وقتی که به وبلاگم سر نزدم..... مثل آفتابی که احتمالا نمی تونم برم.... مثل روز سمپادی که عین چی  رفتم توش..... مثل وبلاگی که هر روز داره برام عادی تر می شه....

اتفاق زیاده ولی همشون انگار برام عادی اند.... هیچ کدوم نمیان روی کاغذ.....این پست خیلی پراکنده است.ببخشید.....

پ.ن1:

گاهی اوقات فکر می کنم این سمپادی که حتی صاحبانش هم دوستش نمی دارند دیگر به چه دردی می خورد.....خنده ام می گیرد... چه حرف ها...! حتما شنیده اید که می گویند بلایی که بر سر فوتبال جامعه آمده مال کجاست.... (گفتم فوتبال جامعه یاد فردوسی پوری افتادم که 2 هفته ای می شود مچلمان کرده....) مدیر فوتبال باید فوتبالی باشد...!

قاعدتا مدیر سمپاد هم می بایست سمپادی باشد......

به این فکر می کنم که سمپادی که اعضایش حاضر به همکاری با هم نیستند دیگر به چه دردی می خورد....؟

به این فکر می کنم که معنای سمپادی بودنم توی این 4 سال سمپادی بودن چه قدر تغییر کرده.......

پ.ن2: اندر حکایات گیم نت 1.4...........!

با این وضعیتمون سر کلاس خدا آخر عاقبت معدلای این ترممون رو به خیر کنه........!!!

پ.ن3: عجب سالی باشه این سال 91.......!

پ.ن4: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود..................

 

                                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء