بسمالله...
سلام!
+
چند سالی میشود که به مسئلهی ازدواج فکر میکنم؛حتی قبلتر از ازدواج خودم.
به واسطهی دوستانِ مختلف و رنگبهرنگم افراد زیادی را دیدهام که به گونههای مختلف ازدواج کردهاند. موافقِ خانوادهی خود، مخالف آنها، کاملاً سنتی، کاملاً غیرسنتی، با شروع عاشقانه، با شروع عاقلانه، با فشار بقیه، با اصرار خودشان و...
چند روزی است که سعی دارم این آدمها را دستهبندی کنم. شاید بتوان گفت یک معیار خوب برای شکل ارتباط عروس و داماد، نوع نگاهشان به ارتباط شکلگرفته بعد از ازدواج است. این که فرآیند ازدواج را شبیه انتخاب دوست میبینند یا خانواده.
بگذارید کمی بیشتر توضیح بدهم.
ما خانواده را انتخاب نمیکنیم. به واسطهی ارتباط خونیمان لاجرم به ارتباط با بعضی افرادی هستیم که شاید اصلاً هم ازشان خوشمان نیاید. صلهی رحممان نباید با آنها قطع شود و بعضیشان مثل استخوان لای زخم تا آخر اذیتمان میکنند و این ما هستیم که باید برای حفظ خودمان، برای حفظ اعصاب و روان خودمان، برای حفظ ارزشهای خودمان خلاقیت داشته باشیم و رفتارهایمان را باهاشان تنظیم کنیم. گاهی به مهر، گاهی به تغافل، گاهی به شوخی و خنده.
اما دوست؛ حتی بدون ارتباط خونی ما به دوستانمان شبیهتریم تا به خانوادهی درجهی دو و سهمان. آنها را خودمان انتخاب میکنیم. با آنها سفر میرویم، کوه میرویم، دعوتشان میکنیم خانهمان و نگران رفتن آبرویمان جلوشان نیستیم. ارتباط ما با دوستانمان گرچه بسیار عزیز اما قطع آن ممکن است.
به خاطر همین اوصاف است که معمولاً تعامل با دوستان انرژی کمتری از آدم میگیرد. لازم نیست گوشه و کنارش را صاف و صوف کنیم و با کسی که اذیتمان میکند نشستوبرخاست کنیم.
برگردیم به موضوع اصلی خودمان؛ ازدواج.
آدمها یا ازدواج را دوستانه میبینند و یا خانوادگی.
من آن را بیشتر خانوادگی میبینم. شما وارد جمعی میشوید که هیچ چیزی از آنها را نمیدانید و شاید در دوران آشنایی کوتاه یا طولانیتان نهایتا ده درصد از یکی از اعضای آنها -که همسر آیندهی شماست- سردرآورده باشید. ازدواج صاف و صوف کردن میخواهد. شکل دادن ارتباط موثر با لایهی اول دوم خانوادهی همسرتان مثل یک نوزاد میماند که اگر مراقبش نباشید از کوچکترین چیزها ضعف میکند و خفه میشود و میمیرد. نمیشود ترکش کرد، شما لزوماً همسلیقه با آنها نیستید و...
آنها که ازدواج را دوستانه میبینند توی ذوقشان میخورد. آنها خودشان را برای ارتباطی سرشار از محبت آماده کردهاند و حالا لزوماً محبت نمیبینند و از قضا برای ساختن قدم به قدم این ارتباط باید مراقب «احترام» هم باشند. همین تحملشان را طاقتر میکند و راحتتر جا میزنند. دانستن واقعیتِ بعد از ازدواج که در عشق و عاشقیهای ابتدای زندگی و زرق و برق عروسی و بدهکاریهای جشن و آرایشگاه و سرشلوغیهای خرید جهیزیه گم میشود به نظرم یکی از آن چیزهایی است که دانستنشان دنیای عجیب بعد از ازدواج را آشناتر میکند.
راستش به نظرم جملهی «من دارم با خودش ازدواج میکنم، نه خانوادهش» متهمِ درجه اول این قصه است.
پ.ن یک:
الان که مینویسم روتختی را مرتب کردهام، کاهو را شستهام، ناهار خوردهام،(یک وقتی باید راجع به ناهار درست کردن و ناهار پختنهای تنهایی هم صحبت کنیم؛ نمیارزد!)، یک جلسهی کاری برگزار کردهام، راجع به آیندهی شغلیم با یک دوست حرف زدهام، سیزدهمین فصل از صد سال تنهایی را گوش دادهام، برای نمازهای اول وقت و ساعت خواب شبانه و هشت لیوان آب روزانهم جدول کشیدهام و به خودم اولتیاماتوم دادهام، ظرفها را شستهام، خانه را مرتب کردهام، مقالههای پایاننامه را باز کردهام و به هفتهی قبلم فکر میکنم که کمی شبیه آن چیزی که خوشحالم میکرده زندگی کردهام؛ وسط راه رفتم خانهی مهرتا، سر راه دبیرستان سر زدهام به خانهی کابل، مرکز شهر را متر کردهام و حس کردهام هومسیکِ انقلاب شدهام. کلهی سحر رفتهام نهجالبلاغه و پیاده برگشتهام خانه و بعد از یک سال و اندی سوار بیآرتی شدهام. رفتهام هدیه خریدهام و غرق کتابها شدهام. گشتهام دنبال کیک خاص و رفتهام زیر آبشار دارآباد و از صخرهها شبیه مرد عنکبوتی بالا رفتهام و بسیار کارهای احمقانه کردهام! از زندگی یک هفتهی اخیرم به غایت راضیام!
پ.ن دو:
جمعوجورهای قبل از آمدن مهمان دلانگیزند و تمیزکاریهای بعد از رفتنشان غریب. تصمیم گرفتهام پشت به پشت مهمان دعوت کنم که هیچوقت به این عصرهای غریب نرسم!
یک سال شد که من اینجا هستم ها رفقا! بیایید یک صبحی، ظهری، عصری، شبی ببینمتان!
مربای آلبالو و کاهوهای شسته و آبدوغخیارها و گپ زدنهای خودمانی شما را میخواند!
پ.ن سه:
مامان بالاخره به رانندگی من اعتماد کرد! و من زین پس فصل جدیدی را در سلطانی جادهها آغاز خواهم کرد! :))
پ.ن چهار:
غمهای توی دلم هر از چندی با یک جمله، با یک اتفاق، با یک سوءتفاهم، با یک برخورد بد هم میخورند و کل قلبم را توی مشتشان میگیرند.غم قلبم منتشر میشود به خانه، به عزیزترین، به گلدان دوزَک، به قدرت نور منتشرشده از بین تاروپود پرده. و این غمها چه حقیرند. قلبی که غمِ گرامی نداشته باشد اوضاعش همینقدر اسفبار میشود. غمهای من را گرامی کن خدای عزیزم - لطفا -
بسمالله...
سلام!
+
یکی از دوستانم از قول یکی از اساتیدش جملهای نقل میکرد که حسابی در دو ماه اخیر به آن پی بردهام: «اگه به کارهات نمیرسی، یعنی به اندازهی کافی سرت رو شلوغ نکردی!»
دو ماهی میشود که من یک کارِ پارهوقت دارم. کاری که از کارهای پارهوقتِ قبلیم وقت بیشتری میگیرد.
در کنارش دغدغهی هیئت عزیز عقیلهی عشق را هم در حوزهی محتوا دارم.
و کارِ کوچکی هم در هیئت دانشگاه جدید انجام میدهم.
هشت واحد درسی دانشگاه که به اندازهی هجده واحد زمانبر هستند.
و کارهای خانه که تمام وقتاند.
راستش زندگیِ خانوادگی را اداره کردن، برای خانمها به معنای محدود شدن (خوشبینانه نگاه میکنم که نمیگویم از بین رفتن!) زمانهای یکسرهی آزاد است. حالا باید دنبال وقتهای مرده بود.
زندگیِ خانوادگی را اداره کردن، یعنی یک کارِ تمام وقت.
و شما برای انجام یک کار تمام وقت و یک کار پارهوقت به صورت توامان، لازم است تک تک لحظهها را دریابید. وگرنه هفته به نیمه میرسد و شما بین درس دانشگاه و کارهایی که باید تحویلشان بدهید و ددلاینشان گذشته و ظرفهای نشسته در سینک و نداشتنِ ظرف دیگر برای پختن ناهار(!) و لباسهای اتو نشده و کارهای دوستداشتنی خودتان دفن خواهید شد!
نقش یک خانم در خانه چیست؟
مادرم از پیش از تولد من تا همین امروز شاغل است؛ و بسیار شاغل. و بسیارتر مشغول.
فکر میکنم نقش و وظیفهی یک خانم در خانه بیش از انجام دادن کارهای خانه، مدیریت کردن آنهاست. این کار را به دختر اول بسپارد و آن یکی را به پدر خانواده و پسر دوم را هم مامور کار دیگری کند. خودش هم این وسط هم کنترلکنندهی کارها باشد، هم آموزشدهنده و هم همآهنگکننده.
حالا و بین این همه کار هزار و یک رنگ، لزوم برنامهریزی را بیشتر درک کردهام و به چالشهای جدیدی خوردهام. دفترچهای برداشتم و کارهای هر روزم را شب قبل در آن مینویسم. خسته که میشوم و میخواهم زیر میز بازی بزنم، دنبالِ راهحل واقعی میگردم برای رفع مشکل. سعی دارم بین این آجرهایی که دارم و باید برایشان فکری کنم، خانهی مورد علاقهی خودم را بسازم.
شوخی که نیست؛
حدود ربع قرن عمر کردهام و ترسِ بیحاصلی کمکم وارد دنیایم شده. آدمها کارها و ماموریتهای مهم زندگیشان را شروع کردهاند و من نمیدانم پروژهای در جریانم آیا ارزشش را داشتهاند و دارند؟
مرگ انگاری جدیتر و نزدیکتر شده؛ زندگی هم.
برایم نوشت: تسبیحات حضرت زهرا یادت نره. توی همین روزهای شبیه احوالاتِ تو بود که پیامبر به دخترشون این اذکار رو یاد دادن. چه خوب نوشت برایم... آرامش و طمانینهم کم شده. باید برای خودم بیشتر از «خاطر نازک گل» بچسبانم روی در و دیوار...
پ.ن یک:
خواستم بگویم که من فراموشتان نکردهام. حواسم هست دو سال شده که نیت جدی میکنم برای آمدن و نمیشود.
پ.ن دو:
این که این روزها دوباره به این فکرها افتادهام قطعاً تصادفی نیست. این روزهای فاطمیه و این روزهای نزدیک به نیمهی دی و این روزهای ابتلا.
پ.ن سه:
چند ماهی میشود که احساس میکنم باید کفش و لباس بخرم. نگاهی به کمد لباسها و جاکفشی میاندازم. دو کفش کتانی خوب دارم، یک چکمهی خوب، دو کفش مهمانیِ تقریباً نو و یک کفش که روزانه میپوشمش. گرچه آخرینشان را دو سالی میشود که خریدهام اما همچنان قابل استفاده هستند؛ همهشان. مواجه شدم با این واقعیت که احساس فقرم بسیار بیش از فقرم شده. کفشم نو و جدید نیست اما تمیز و مرتب است و قابل استفاده برای حداقل یک سال دیگر.
کار میکنم که حقوق بگیرم.(نه این که تاثیرگذار باشم)
حقوق میگیرم که کفش بخرم.
کفش میخرم که بگذارم توی جاکفشی.
آگاهی به مصرفگرا شدنم باعث شده تا الان سه ماه مقاومت کنم در برابر خرید چیزهای غیرضروری. امیدوارم در این مبارزه با نفس موفق باشم.
آگاهی به مصرفگرایی کمک میکند که بفهمم نیازی نیست بخش قابل توجهی از حقوق ماهیانهام را خرید کنم. کمکم مفهوم قرضالحسنه و صدقه و انفاق مالی روشنتر میشود. حالا حتی کار کردن پرمعناتر میشود. لازم نیست آنقدر برای پول کار کنی که همهی ارکان زندگیت درب و داغان شود. حالا میروی و نقشت را پیدا میکنی و به قدری که نیاز داری از نفعش بهرهمند میشوی و باقی را صرف رشدت میکنی.
غرق شدیم در این مصرفگراییِ رنگارنگ...
خدای عزیزم،
دغدغههای من را بزرگ کن. از این هدفهای کوچک خستهام. روحم مچاله شده در کوچکیِ جسمم.
انگاری هیچ چیز ارزش این دنیا را ندارد. آدمیزاد بیش از این دنیا میارزد. باید دنبال یک راه گشت که بیارزد...
بسمالله...
سلام!
+
معمولِ زندگی افراد این شکلی است:
با کسی آشنا میشوند.
میروند خواستگاری/ میآیند خواستگاریشان.
* بلهبرون میگیرند.
عقد میکنند.
* عروسی میگیرند.
میروند آتلیه و عکس میگیرند.
* آمده و نیامده سر زندگیِ خودشان، میروند ماه عسل.
* چند روزی به سفر و گشت و گذارند.
* مهمانیهای پاگشایشان شروع میشود.
* بعد از آن اقوام و دوستان میآیند خانهی نویشان.
روال معمولِ زندگی را بعد از چند ماه دورانِ گذار شروع میکنند.
واقعیت اول این است که وجود این دوران گذار، به افراد کمک میکند که با شیب ملایمتری از نقشِ دختر/ پسر خانواده به نقش خانم/آقای خانه تغییر وضعیت دهند.
واقعیت دوم این است که حدود هشت ماهی میشود که فرآیندهای * قابل اجرا به شکل سابق نیستند. اگر این روزها با یک خانوادهی در شرفِ ازدواج ارتباط داشته بوده باشید متوجه شدهاید که از ابتدای فرآیند و راه دادن خواستگار و خواستگاری رفتن تا خرید جهیزیه دچار تغییرات جدیای شده.
حالا و با توجه به این دو واقعیت، باید فکری برای عروس و دامادهای این دوران کرونازوئیک کرد.
قدمت فکر کردن من به این موضوع، برمیگردد به قدمت حضور کرونا در ایران؛ همان حدود هشت ماه.
چیزهایی که به ذهنم رسیده را مرقوم میکنم، شاید روزی به درد کسی بخورد.
اول برای اطرافیان:
عزیزانم، میدانم که سالها منتظر عروسیِ دختر/پسر خودتان بودهاید. چه بسا این عروس/ داماد، تنها فرزند/ نوه و... شما باشد که برایش آرزوها توی ذهن و دل داشتهاید. شاید آن دوستِ مثل خواهر/ برادرتان این روزها ازدواج کرده باشد. همانی که شما برای مراسم ازدواجش و هدیهی ازدواجش نقشهها کشیده بودید. اما بیایید این را درک کنیم و بپذیریم که شرایط این روزها به استرس رایج عروس و دامادها اضافه کرده. نگرانی و عذاب وجدانِ بیمار کردنِ دیگران، شدیداً بین زوجهای جوان رایج شده. روزی که داشتیم تصمیم میگرفتیم که مراسممان را برگزار کنیم یا نه، چنان دلشورهای افتاده بود به جانم که لحظهای هم تردید نکردم در لغو مراسم. آن روزها اوضاع خیلی بهتر بود البته؛ آمار مرگ و میر روزانه زیر صد نفر بود.
در پرانتز بگویم: من به عنوان یکی از ارکانِ تصمیمگیرنده به کارم مطمئن بودم اما میدیدم که اطرافیانم با دیدن ماشینهای عروس در خیابان و شنیدن صدای کاروانهای عروسکشان «کاش...» میآورند به دلشان.
نمیدانم در باقیِ ساحتهای زندگیم باید نسبت به «کاش»های بقیه واکنشم چه باشد. نکند من کاری کرده باشم که حسرت بسازد برای دیگری...
پذیرش واقعیتِ وضعیت پیش آمده مهمترین نکته است.
دوم برای عروس و دامادها:
وضعیت پیش آمده عادی نیست.
اما راستش را بخواهید چه کسی به ما تضمین داده بود که وضعیت تا ابد عادی خواهد ماند؟
این وضعیتِ جدید امتحان ماست و یک چالش جدید. چهقدر میتوانیم مدیریتش کنیم؟
ما این روزها دو راه کلی داریم:
یک: در این دوران با روشهای ابداعی که فکر کردن و اجرایشان سخت است فرآیندمان را در هر مرحلهای است ادامه داده و جلو ببریم.
دو: فرآیند را به تاخیر بیندازیم تا پس از اتمام این وضع که معلوم نیست دقیقاً چه زمانی است.
این که هر کسی چه راهی را انتخاب میکند وابسته به شرایط خودش و خانوادهاش و اطرافیانش و هزارتا نکتهی دیگر است. انتخاب من راه اول بود. برای کسانی که میخواهند شبیه من انتخاب کنند، چند نکته دارم:
اول: مسئولیت انتخابتان را بپذیرید. اگر فکر میکنید دو سال دیگر قرار است سر دیگران و خودتان غر بزنید به دنبالکنندگان راه دوم بپیوندید.
دوم: کاری که چندین سال است همگان کردهاند پلنA بوده است. همان روند رایجی که ابتدای متن دیدید. شما باید طرحی نو دراندازید. شروع زندگیتان را برای بقیه پررنگ کنید. این پررنگ کردن به معنای گذاشتن nتا پست در روز دربارهی مراسماتتان نیست. به معنای این است که بعد از گذشت چند سال اقوام و اطرافیانتان روند شروع زندگی شما را یادشان باشد. ما برای اقوام یک بستهی مخصوص درست کردیم و در شرایطی که همه دور هم جمع نبودند پخششان کردیم و بازخوردها هم راجع بهش مثبت بود.
شما باید یک پلنB احتراع کنید!
سوم: شما دوران گذار را ندارید. در پلنA، شما در اوایل زندگیتان میروید ماهعسل و سفر و مهمانی. الان از این خبرها نیست. یادم میآید در هفتهی اول شروع زندگی به واسطهی شرایط پیش آمدهی بیماری، یک ماهی خانهی پدر و مادرم هم نرفتم. پلنA اوایل زندگی به شما سخت نمیگیرد. اما اگر زندگی را شروع کنید و در این شرایط برنامهی جدیدی نداشته باشید قطعاً به مشکل میخورید. بسته به شرایط خودم برای عروسهای آینده ( :) ) چند پیشنهاد کوچک دارم:
1. شما ناگهانی وارد زندگی خواهید شد. کارهای خانه را اندکی تمرین کنید ولی نگران نباشید. برای آزمون و خطا وقت هست و میتوان دستور پخت غذاها را از عمو گوگل هم پرسید.
2. یک مشغولیت هنری برای خودتان بسازید. به شدت در این روزها لذتبخش است. سایت هنری هم میتواند به شما کمک کند.
3. برای خود تفریحات و برنامهی مستقل داشته باشید. همسرِ شما بیشتر زمان مفید روزش را به اقتضای وظیفهاش کار خواهد کرد و اگر در آن زمان شما برنامهی دقیقی برای خودتان نداشته باشید به شدت احساس سیبزمینی بودن میکنید.
4. کتاب خواندن و فیلمدیدنتان را متوقف نکنید. قرار نیست همه چیز به ناگاه کنفیکون شود! مخصوصاً در این اوضاع.
5. با دیگران معاشرت کنید و کار مشترک انجام دهید. از بقیه کمک بگیرید. نمیتوانید مهمانی بروید و مهمانی بدهید ولی میتوانید یک برش کوچک کیک را زیبا بستهبندی کنید و برسانید به دوستانتان که! با قطع ارتباطاتتان ناگهان خودتان را تنها نکنید.
6. اگر از سر و کله زدن با معماها لذت میبرید، نگاه کردن به این روزها به عنوان یک چالش میتواند به شما شدیداً کمک کند. خمودگی و منتظر نشستن برای رسیدنِ روزهای عادی تغییری به وجود نخواهد آورد.
7. فعالیتهای درون خانهای برای خودتان تعریف کنید. اگر روزهی قضا دارید، این روزها بهترین وقت برای ادا کردنشان است. روزهای کوتاه و بیرون نرفتن و گرم نبودن هوا و...! چند هیچ جلویید!
این وضعیت امتحان ماست رفقا.
اگر چند ده سال بعد ازمان بپرسند در یکی از منحصربهفردترین برهههای زندگیمان چه کردیم، کاش جوابی داشته باشیم که حداقل خودمان را راضی کند. خلاق باشید!
بسمالله...
سلام!
+
عروس تردید نداشت؛ امام رضا برای مردمِ ما حسابی عزیز است.
قرار بود شبِ میلاد خورشید ایران، جشن عروسیشان برگزار شود که کرونا آمد و برنامهشان را جابهجا و بعد کنسل کرد.
عقدشان را مهمان مشهد بودند و در دارالحجه محرم شده بودند. امام رضا برایشان یک معنای ویژه داشت. دوست داشتند باقی عزیزانشان را هم شریک کنند در این معنا.
فکر کردند و فکر کردند و فکر کردند.
دلشان میخواست همه یک نشانه از ضامن ایران داشته باشند توی خانههاشان.
گشتند دنبال قابهای کوچک فرشِ حرم.
برای هر خانواده از عزیزانشان یک قاب کوچک خریدند و با وسواس کادو کردند و بهشان هدیه دادند.
کارشان شاید معمول نبود ولی عروس فکر میکند دیدن برق توی چشم آدمهایی که بیماری، بین آنها و شهر امامشان فاصله انداخته میارزیده به این کارِ غیرمعمول.
عروس از کارش خوشحال است.
پ.ن:
بگذارید من بهتان از این قابها هدیه بدهم!
آدرستان را لطف کنید برایتان میفرستمشان :)
بسمالله...
سلام!
+
عید غدیر بود و زوج جوان دلشان میخواست کاری برای عید بکنند. به علاوه که شروع زندگیشان هم گره خورده بود به این روز و دوران همهگیری کرونا. شبِ قبل از عید رفتند توی خیابانهای شهر گشتند دنبال ظرف یک بار مصرف. روش ساخت پاپیون از روبان را از پینترست پیدا کردند. ماژیک سیدی خریدند و تکتک روبانها را روی ظرفها چسباندند. بعد از آن دنبالِ چهل تک مصرع زیبا دربارهی غدیر گشتند و روی ظرفها به تعداد اعضای خانوادهشان تکبیت و تکمصرع نوشتند و بین عزیزانشان پخش کردند.
روزِ عید، آن طوری که دوست داشتند جشن کوچکی گرفتند و به هر کس یک بستهی میوه و شیرینی دادند و زندگیشان را رسماً شروع کردند.
شاید به نظر بقیه جشنشان بیسروصدا بوده اما همان چیزی بود که خودشان میخواستند. مهم این است که دل خودشان حسابی خوش است با شیوهی شروع زندگیشان...
بسمالله...
سلام!
+
دوست عزیزی دارم که چند ماهی است متاهل شده و حالا دارد میرود سر خانه و زندگی خودش.
امروز پیامش به دستم رسید که:
سلام
عیدتون مبارک 😍
ما امروز به امید خدا زندگی مشترکمون رو شروع میکنیم 😊
خیلی دوست داشتم تو همچین شبی، کنار شما رفقای عزیزم باشم و کِیف کنم باهاتون ولی خب شرایط جوری نبود که بشه. حتما خیر و صلاحی توش بوده 😊
خیلی دعا کنید برام. برای عاقبت بخیری و خوشبختیم. برای اینکه پدرم امام علی، به زندگیمون نگاه ویژه بکنه 🍃
دوستتون دارم؛ زینب سادات 😊
عزیز است و کارش و نگاهش به زندگی هم دوستداشتنی :)
عاقبت هر دوتان با هم ختم به خیر شود و روز به روز همدیگر را بیشتر رشد بدهید و تندتند بیایید با ما معاشرت کنید