کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «از مدرسه» ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

دل‌‌م می‌خواهد این روزها یادِ بچه‌ها بماند.

تلخی و اضطراب‌ش نه؛ حلِ مسئله‌اش.

دل‌م می‌خواهد یادشان بماند که در بحران‌های آینده‌ی کشورشان آن‌ها موثرند و نقش ایفا خواهند کرد. برای همین برایشان یک بسته‌ی کرونایی ترتیب داده‌ام!

وقتی تمام شد همین‌جا بارگذاری‌‌شان می‌کنم که نظرتان را بدانم :)

 

سری اول

سری دوم

تکلیف یک قسمتی

استفاده از تمامی این فایل‌ها آزاد و موجب خرسندی ما هم هست!

فایل ورد را هم اگر خواستید خدمت‌تان تقدیم می‌شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۵۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

کرونا که اپیدمی شد، مدرسه‌ها را هم از ما گرفت. حالا فکر کنم یک هفته است سر کلاس نرفته‌ام و در به‌ترین حالت یک هفته‌ی دیگر هم تعطیل‌ایم. (امسال باید قید کمال‌گرایی‌م را بزنم در سیلابس درسی!)

بچه‌های مدرسه تعداد زیادی‌شان من را در فضاهای مجازی‌ نمی‌شناسند. من برایشان یک هم‌درسِ ادبیات و روان‌شناسی هستم که می‌روم و می‌آیم؛ در حد یک زنگ.

دختری دارم که بسیار مودب است.

من را دی‌روز در اینستاگرام پیدا کرده و پیام داده:

 

- سلام خانم رحمانی جان

شب‌تون به خیر

من یکی از دانش‌آموزهاتون هستم

حسابی مراقب خودتون باشیییییید

ما یدونه خانم رحمانی بیشتر نداریماااااا

 

دل‌م رفت برای این همه محبت‌ش...

باید راست و حسینی بگویم که شاید از نظر خودت کار خاصی نکرده باشی ولی این همه مهربانی‌ت رفت کنج دل‌م دختر :)

روزم را بین این همه  غرغرِ بدون راه‌حل از سمت اطرافیان‌م ساختی!

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۹
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

یادواره‌ی سفر کربلای هیئت عقیله‌ی عشق(س)


زائرِ رند حاجت‌ش این است:

مرده آید، شهید برگردد...


-آقای احمد بابایی-


پ.ن:
عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچه‌های هیئت گرفتم در نمازخانه‌ی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا به‌مان لطف می‌کند و اجازه می‌دهد که هر از گاهی از این مراسم‌ها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۳:۱۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

من به واسطه‌ی رفت‌وآمدم توی مدرسه و گاهی مشق معلمی کردن و هیئت عقیله‌ی عشق دوستانِ دانش‌آموز زیاد دارم. تعداد خوبی‌شان دهه‌ی هشتادی اند.

اولین برخوردم باهاشان برمی‌گردد به سفر مشهد هیئت عقیله‌ی عشق. به خاطر این که یک سال مسئول برگزاری بازارچه‌شان بودم، بچه‌های هیئت به این نتیجه رسیدند که من مسئول یک گروه‌شان باشم.

تجربه‌ی سخت ولی عزیزی بود.

حالا بعد از کمی بیش‌تر از یک سال وقتی جنسِ دغدغه‌هاشان، نوع نگاه‌شان به مسائل، شوق‌شان برای اصلاح جامعه را می‌بینم توی دل‌م قند آب می‌شود و برق چشمان‌م بیش‌تر می‌شود.

حالا وقتی ازم راجع به انتخاب رشته سئوال می‌پرسند و می‌برم‌شان دانش‌گاه، وقتی مسئولیت‌هایم را تک به تک به‌شان واگذار می‌کنم و بابت‌شان مطمئن‌ام، وقتی می‌ایستم و از دور نگاه‌شان می‌کنم به خودم افتخار می‌کنم که دوست‌شان هستم.

این حرف‌ها را به خودشان نزده‌ام. شاید روز جشن فارغ‌التحصیلی‌شان -اگر دعوت‌م کنند.- بروم بالای سن و این حرف‌ها را برایشان بخوانم.

این چند سال روزهایی شد که دنیا چهره‌اش را برایم خاکستری کند و طاقت‌م را طاق.

ولی چند وقتی می‌شود که وقتی زهرا را می‌بینم که مسئول جشن نیمه‌ی شعبان شده و وقتی کوثر را می‌بینم که چای می‌ریزد و وقتی شادی را می‌بینم که متن می‌خواند و وقتی نگار را می‌بینم که شربت را هم می‌زند و وقتی یاسمین را می‌بینم که اوریگامی درست می‌کند و وقتی پریا را می‌بینم که عکس می‌گیرد، انگاری به مرحله‌ی یک‌پارچگی اریکسون رسیده باشم.


می‌خواهم یک اعترافِ سخت بکنم!

شماها، همه‌تان، شبیه خواهرهای من شدید. یک‌جاهایی حتی خواهرهای بزرگ‌ترم.

یک روزی حتماً به‌تان می‌گویم که وجود شما من را به ظهور امیدوارتر می‌کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۵۷
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

عطیه گفت عازم کربلاست و اگر تهران‌ام به جاش بروم سر کلاس رویای نوشتن؛ یک کلاس نویسندگی خلاق. رفتم. دو زنگ کلاس داشت. با بچه‌های هفت‌ام و هشت‌ام. کمی با هم داستان‌سازی کار کردیم. دل‌م می‌خواست بیش‌تر وقت می‌داشتیم که از کلیشه‌ها دورتر می‌شدند. دل‌م می‌خواست عمق خلاقیت و خیال‌پردازی‌شان را ببینم ولی زمان کم بود و تعدادشان زیاد. دوم آبان که آمدم خانه، دفتر طرح درس‌هایم را درآوردم و توی بخش انشا و بخش داستان‌سازی و صفحه‌ی داستان‌سازی به وسیله‌ی تصویر چندتایی نکته‌‌‌ی عملی که از کلاس گیرم آمده بود را نوشتم.


چهارشنبه‌ها برنامه‌ی کلاس‌های دانش‌گاه‌م طوری است که به هیئت و روضه‌های ساعت سه، به زور هم نمی‌رسم چون در به‌ترین حالت تازه ساعت سه و ربع می‌رسم جلوی سردر دانش‌گاه! کلاس‌های مدرسه که قبل از آن و قشنگ روی کلاس‌های دانش‌گاه هستند! کلاسِ دردسرساز دانش‌گاه، کلاس فارسی عمومی است. کلاسی که همیشه منتظرش بودم. بیش‌تر منتظر چیزی شبیه کلاس‌های خانم بهبهانی و خانم ملایی و آقای رحیمی و تنها چیزی که کلاس‌م شباهتی به‌شان ندارد همین موارد بالا است. البته نکته‌ای که بیش از همه اذیت‌م می‌کند این است که بچه‌ها احترام استادی که با او هم‌سلیقه نیستند را حفظ نمی‌کنند و سر کلاس تصورم از تعدادی از هم‌ورودی‌ها درب‌وداغان می‌شود. ( یکی از بچه‌ها می‌گفت هرچه این شکل برخوردها را کم‌تر ببینیم به‌تر است. شاید ابعاد متفاوت آدم‌ها را نشناسیم ولی حداقل افراد در نظرمان همان جای‌گاه سابق‌شان را حفظ می‌کنند. تا حدی با او موافق‌ام. از آدم‌هایی که قرار نیست ارتباط نزدیکی با آن‌ها داشته باشیم شناخت‌مان در حد همان حسن‌ظن باقی بماند چه مشکلی پیش می‌آید؟) خلاصه این که این ترم این کلاس پربحث، من را از مدرسه و مراسم‌ها انداخته. دو آبان که نیستم ولی متوجه می‌شوم بچه‌ها کلاس نه آبان را هم کنسل کرده‌اند. وقت‌م خالی می‌شود که هفته‌ی بعدی هم بروم مدرسه. این بار جای سوده و در نقشی که شاید هیچ‌وقت تصورش نمی‌کردم؛ معلمِ دینی!!

سه تا کلاس دارم با سه کلاس هشت‌ام. از ساعت نه می‌روم سر کلاس. اول از روی اسم‌هاشان می‌خوانم. (این پروسه جاهایی که قرار است چند جلسه با بچه‌ها باشم یک جلسه طول می‌کشد. ازشان می‌خواهم خودشان را معرفی کنند و چیزی که به نظرشان می‌آید من باید راجع به‌شان بدانم را بگویند.) بعد خودم را معرفی می‌کنم:

"من رحمانی هستم. فارغ‌التحصیل سال نود و چهار فرزانگان. الان روان‌شناسی می‌خونم. دانش‌گاه علامه طباطبایی. برای این که چیزی ذهن‌تون رو راجع به من درگیر نکنه که باعث بشه در طول کلاس نتونید تمرکز کنید همین الان پنج دقیقه وقت دارید اگر سئوالی دارید از من بپرسید."

معمولا می‌پرسند اسم کوچک‌م چی است و چند سال‌م است و دوباره رشته و دانش‌گاه را می‌پرسند. می‌پرسند قرار است امروز چه کار کنیم بعد با یک خجالتی می‌گویند: "خانوم ببخشیدها شاید مسخره باشه ولی ..." و سئوال‌های شخصی‌تر می‌پرسند. مثلا می‌پرسند مجردم یا متاهل، شغل پدر و مادرم را می‌پرسند و...

بیش‌تر وقت‌ها پنج دقیقه که تمام می‌شود سئوال‌هایشان هم تمام شده است.

بعد می‌گویم کلاسِ ما چند تا قانون دارد:

۱. به نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهید چیزی بخورید یا آب بنوشید. فقط این خوردن‌تان نباید باعث شود بقیه اذیت بشوند. مثلا اگر نارنگی سر کلاس پوست کندید و بقیه‌ی کلاس دل‌شان خواست باید به تک‌تک‌شان از نارنگی‌تان بدهید!

۲. به نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهید جایی جز روی صندلیِ نیم‌کت‌تان بنشینید. فقط من باید شما را ببینم، شما من را ببینید و وضعیت نشستن‌تان برای کسی مشکل ایجاد نکند. مثلا اگر خواستید روی میز بایستید نمی‌توانید ردیف دوم را انتخاب کنید و باید بروید ردیف آخر بایستید!

۳. هرچه روی قوانین دیگر انعطاف دارم روی این قضیه جدی‌ام و فرد خاطی تخفیفی نمی‌گیرد! این‌جا کسی حق ندارد نظر دیگری را مسخره کند؛ حتی با لحن‌ش. اگر سئوالی برایش پیش آمد راجع به نظر دیگری باید آن را در محترمانه‌ترین شکل ممکن بپرسد. اگر نه تا آخر آن جلسه‌ی کلاس یک برچسب روش می‌زنیم و نمی‌تواند حرفی بزند!

(توی کلاس‌های طولانی‌تر می‌گویم این‌ها را اول دفتر یا کتاب‌شان بنویسند.)

و ادامه می‌دهم:

این‌جا من روی گلوی شما گیوتین نمی‌گذارم! از گفتن نظرات‌تان نترسید. و یک نکته‌ی مهم: هر کلاسی قانو‌ن‌های خودش را دارد. قوانین این کلاس را به بقیه‌ی کلاس‌هایتان تعمیم ندهید.

خیلی وقت‌ها بعد از گفتن قانون اول و دوم کلاس متلاطم می‌شود. همه جای‌شان را عوض می‌کنند و از توی کیف‌شان خوراکی در می‌آورند. چه‌قدر قوانینِ رایج بچه‌ها را خسته کرده...

کلاس که آرام می‌شود می‌روم پای تخته که کار را شروع کنم. 

این وسط‌ها یکی دو باری از قوانین سوءاستفاده می‌کنند. این اتفاق که می‌افتد کمی جدی‌تر می‌شوم و جلویشان می‌ایستم و می‌گویم: "قوانین اساسا به وجود اومدن برای این که بتونن نیازهای جامعه‌شون رو تامین کنن. جایی که دیگه این اتفاق نیفته، وقتی قوانین کارآمدی‌شون رو از دست بدن تغییر می‌کنن."

همین را که می‌گویم معذرت‌خواهی می‌کنند و توی این سه تا کلاس نیازی پیدا نکردم که تبصره‌ای به قوانین بزنم. معمولا بچه‌ها خودشان خودشان را اصلاح می‌کنند.تجلیِ عینیِ امر به معروف و نهی از منکر.

و یک راه‌کار که خیلی جواب می‌دهد و توی کلاس آخر مجبور شدم ازش استفاده کنم: بچه‌ها گاهی واقعا با هم حرف دارند. کلاس آخر بعد از زمان ناهار بود و بچه‌ها هم کمی خسته بودند و آن‌قدر با هم حرف زدند که کلافه‌ام کردند! کمی نگاه‌شان کردم و وقتی دیدم جواب نمی‌دهد گفتم: بچه‌ها صبر می‌کنیم تا شما آماده بشید. 

بعد از این حرف‌م احساس گناه می‌کنند و ساکت می‌شوند. ادامه می‌دهم: نه، واقعا صبر می‌کنیم تا آماده بشید. یک دقیقه با هم حرف بزنید!

جدیت‌م را که می‌بینند باورشان می‌شود و یک دقیقه یک‌بند با هم حرف می‌زنند! و بعد از یک دقیقه تلاطم کلاس تا حد خوبی خوابیده. 


پای تخته می‌نویسم: دین.

می‌گویم می‌خواهیم بارش فکری انجام بدهیم و هرکس کلماتی که با دین توی ذهن‌ش می‌آید را بگوید. جواب‌ها خیلی متنوع‌اند:

معجزه، تحریف، تنوع، خدا، آخوند، جنگ، انسانیت، شخصی، اعتقاد، سود، مرگ، عرف، ترس، گشت ارشاد، جامعه، مذهب، تعصب، داعش، مراسم مذهبی خسته‌کننده، مکان‌ها و نمادها و کتب مذهبی، مردسالاری، احساسات، زور و اجبار، محدودیت، احکام، قانون، عقل، پیام‌بر، خرافه، وحی، شرع، مبهم، سانسور، اتحاد، خشونت، قدرت، بهشت و جهنم، هویت، قصه، غم، نیاز، قدیمی، تقلید، اخلاق، ترس، دغدغه، هدف آفرینش، اعتقاد، وحشی‌گری، نفوذ، لزوم و ...

بعضی وقت‌ها می‌خواهند واژه‌ای را بگویند و تردید می‌کنند و بعد می‌گویند: "خانوم ببخشیدها ولی..." و کلمه‌شان را می‌گویند. این جور وقت‌ها به‌شان می‌گویم چرا از من معذرت می‌خواهید؟! من دین‌ام مگر؟!

این‌جا یک چیز سخت وجود دارد. گاهی جواب‌های بچه‌ها آدمِ کم‌ظرفیتی مثل من را اذیت می‌کند. قلب‌م به درد می‌آید ولی نباید حتی ذره‌ای توی چهره‌ام چیزی مشخص شود وگرنه هرچه تا حالا رشته‌ام پنبه می‌شود.

توی مدرسه بچه‌هایی که در دسته‌ی بچه‌های مذهبی نمی‌گنجند بیش‌تر مشارکت می‌کنند و این هنوز چالش من است. نکند بچه مذهبی‌ها با رفتار من مظلوم واقع شوند توی کلاس. نکند رفتارم اعتماد به نفس‌شان را نسبت به هویت دینی‌شان کم کند... باید برای این، راه‌کار پیدا کنم.

حرف‌هایشان که تمام می‌شود می‌گویم: ما دوتا دین را می‌توانیم بررسی کنیم؛ دینی که هست و دینی که باید باشد. بیش‌ترتان دینی که هست را گفتید. و دینی که هست را مشاهداتِ ما، رسانه‌هایی که دنبال می‌کنیم، کتاب‌هایی که می‌خوانیم، پدر و مادرمان و... می‌سازند. و می‌تواند لزوما درست نباشد. کمی با هم از دینی که باید باشد حرف می‌زنیم و بعد به‌شان می‌گویم من، در جای‌گاهِ فردی که نسبت به دین تعلق خاطر دارم خیلی غصه می‌خورم که شما یک واژه را توی کلمات‌تان نگفتید. می‌گویم این نشان می‌دهد من و امثال من چه‌قدر بی‌عرضه بوده‌ایم که این کلمه به نظر شما نمی‌آید.

کنج‌کاو می‌شوند. بعضی‌شان می‌خواهند من هم کلمه‌ای به شبکه‌مان اضافه کنم.

برای‌شان روی تخته، کنار کلمات‌شان می‌نویسم: هل الدین الا الحب؟

از یکی‌شان می‌خواهم معنایش کند. به حب که می‌رسند بیش‌ترشان تعجب می‌کنند. می‌گویم این جمله‌ی من نیست؛ مالِ امام صادق(ع) است!

کمی مباحثه می‌کنیم و آخرش ازشان می‌پرسم موافق‌اند که به شبکه، کلمه‌ی محبت و دوستی را هم اضافه کنیم؟

موافق‌اند...

این‌جای بحث، کلی سئوال دارند.

ازشان پنج دقیقه وقت می‌گیرم که بحث امروز را تمام کنم و بعد اگر زمانی داشتیم روی مسائل‌شان حرف بزنیم.

توی قسمت خالی تخته یک دایره‌ی بزرگ می‌کشم و سه تا بخش کوچک‌تر داخل‌ش. می‌گویم: اگر این دایره‌ی بزرگ کلِ آدم‌های دنیا باشند مواجهه‌شان با دین می‌تواند آن‌ها را در چهار وضعیت قرار بدهد:

یا بروند توی دایره‌ی کوچک‌ترِ "نفی دین". کسانی که می‌گویند همچین چیزی وجود ندارد و هر چیزی که بگوید هم به درد نخور است.

یا بروند توی دایره‌ی "دین، مثلِ بقیه" که علم و احساسات و عقل و... هم داخل‌ش هستند و جایی ممکن است با هم تعارض پیدا کنند و هرکدام‌شان الویت پیدا کند.

و یا بروند توی دایره‎ی "اثبات" که هر مسئله‌ای را به دین ارائه کنند و از دین راه‌کار بخواهند و ببینند دین راجع به آن مسئله حرف‌ش چیست.

گروه چهارم اما آدم‌هایی هستند که این وسط‌ها می‌پلکند. نوجوان‌ها اگر نوجوانیِ سالمی داشته باشند باید این‌جا باشند ولی اگر این‌جا بمانند شبیه گربه‌هایی می‌شوند که بین تردید رفتن و ماندن زیر چرخ ماشین‌ها له می‌شوند. دین به خاطر یک سری از ویژگی‌هایی که برایش ذکر کردید و همه‌شان هست و هیچ‌کدام‌شان نیست آن‌قدری مسئله‌ی مهمی هست که نمی‌توان رهایش کرد. یک جایی باید بگذاری‌ش جلویت و تکلیف‌ت را باهاش معلوم کنی. این که می‌خواهی بروی توی کدام دایره‌ی کوچک. الان‌ها هم وقت‌ش است. همین اواخر راه‌نمایی و اوایل دبیرستان.

(توی کلاس‌های ادامه‌دار می‌گویم وظیفه‌ی من معرفیِ این دین است. اما تصمیم با شماست که می‌خواهید چه جوری باشید. لا اکراه فی الدین را برایشان می‌خوانم و البته بل الانسان علی نفسه بصیره.)

معمولا زنگ همین‌جاها می‌خورد و به سئوال نمی‌رسیم ولی کلاس برای من تمام نمی‌شود! زنگ تفریح‌ها بچه‌ها سئوال دارند و من هم بلدشان نیستم! می‌پرسند امام موسی صدر از کجا امرار معاش می‌کرده! یکی‌شان با بغض می‌گوید: "خانوم یه مسئله‌ای هست که من هروقت به‌ش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیره." و واقعا دارد گریه‌اش می‌گیرد وقتی از ازدواج موقت و تعدد زوجات می‌پرسد. یکی‌شان می‌خواهد اسم کتاب‌هایی که معرفی کردم را یک بار دیگر بگویم و...

سه زنگ دینی، ساعت دو و نیم تمام می‌شود و برای من تقریبا صدایی باقی نمانده!

یک چیزی خیلی به چشم‌م می‌آید:

بچه‌ها پر از سئوال‌اند. پر از ابهام. پر از حرف‌اند. بعضی وقت‌ها فقط همین که بگذاری حرف بزنند و وقتی دهن‌شان را باز کردند نزنی توی دهن‌شان کار را درست می‌کند و اصلا کار دیگری لازم نیست. بچه‌های مدارس ما آدم‌های این شکلی دارند ولی من این روزها یک چیزی را توی دانش‌گاه می‌بینم و آن بچه‌هایی هستند که با همین حرف‌‌ها و سئوال‌های رسوب‌کرده آمده‌اند دانش‌گاه. و حالا دیگر آن بچه‌های سیزده چهارده نیستند. حالا قبل از حرف‌های تندشان معذرت‌خواهی نمی‌کنند. حالا بعد از کلاس بابت تخطی‌شان از قانون از معلم عذر نمی‌خواهند...

روزِ خوبی بودی نه‌ام آبان!


پ.ن یک:

نه، من نمی‌ترسم که بچه‌ها از دین‌شان برگردند! من به اسلامی باور دارم که آن‌قدر قدرت‌مند هست که بتواند دربرابر سئوال‌ها و شبهه‌ها و تحقیق‌ها جواب داشته باشد آن هم از نوع قابل پذیرش و قانع‌کننده‌اش. اگر نه چرا معتقد باشیم به دینی که توانِ محافظت از خودش را ندارد؟!


پ.ن دو: 

این شنیدن ولی روی همان بچه‌های دانش‌گاهی هم جواب می‌دهد.شنیدن، کلا جواب می‌دهد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۰۲:۲۱
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
چند وقت پیش دنبالِ تغییر دادنِ برنامه‌های معمول‌م بودم. به نظرم می‌رسید که روزهایم خیلی شبیه به هم شده‌اند و دارم می‌افتم توی ورطه‌ی رکود. گرچه به نظر بعضی‌ها کارها داشتند خوب پیش می‌رفتند ولی خودم ارزش افزوده نداشتنِ پروژه‌های زندگی‌م را می‌دیدم.
در وهله‌ی اول مسئولیت‌م در آن گروهِ دانش‌گاه‌مان را تحویل دادم. به خاطرِ مشغولیت‌های فکری‌ش و مهم‌تر از آن، این که احساس می‌کردم برنامه‌های گروه منحصرا طرز فکر من را منعکس می‌کنند.
بعد از آن جرئت کردم به بعضی مسئولیت‌های دیگر توی دانش‌گاه فکر کنم و در لحظه ردشان نکنم. البته که هنوز قطعی نیستند ولی پروپوزالِ پیش‌نهادی‌م برای معاونت علمی بسیج را نوشته‌ام. اگر بپذیرندش، شاید بتوانم کمی از عذاب وجدان‌م راجع به وضع اسف‌بار بسیج دانش‌کده را کم کنم!
و بعدتر برنامه‌ی این تابستان‌م را پروپیمان بستم؛ دوتا مدرسه! قرار است درسی را ارائه بدهم که به اندازه‌ی ۶ واحد خوانده‌ام ولی عجالتا ۸ تا کتابِ استخوان‌دار پیدا کرده‌ام برایش!
بلکه دوباره برگردم به روزگار کتاب‌خواری‌م!
احتمالا به یکی دوتا پروژه‌ی دیگر هم به صورت مقطعی کمک کنم ولی این روزها بیش‌ترین دغدغه‌ام شده است کلاس‌های تابستان‌م.
چه کسی فکر می‌کرد من روزی فلسفه‌ی علم درس بدهم؟!


پ.ن یک:

پیش‌نهادات شما را برای کلاس پذیراییم!

هم‌چنین از یک هم‌مباحثه‌ای به شدت استقبال می‌کنم!

پ.ن دو:

برنامه‌های ثابتی هم هستند که هیچ‌جوره مایل به تغییرشان نیستم.

هیئت عقیله‌ی عشق(س) و امام جواد(ع) و زینت زینب(س).

کلاس‌های طلیعه‌ی حکمت.

باشگاه قرآنی.



بعدنوشتِ مهم!

برای کلاس اگر اسمی به نظرتان می‌رسد حتما بگویید.

و البته که اگر برای چگونگیِ معرفی‌ش ایده‌ای دارید به شدت پذیراییم!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۹
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

وقت‌هایی که خبرِ رفتن‌های یک‌هویی و مرگ‌های غیرمنتظره ( و مگرچه مرگی‌ست که غیرمنتظره نیست..؟ ) را می‌شنوم ذهن‌م درگیر می‌شود. آدم توی یک سنی درکی از مسائلِ بزرگ ندارد. 

درکی از ازدواج ندارد؛ فکر می‌کند که همان جشن و آن لباس‌های زیبا و آن دسته‌گل است زندگیِ جدید.

درکی از مهاجرت ندارد؛ فکر می‌کند که مثلِ شمال رفتنِ دو سه ماهه است و فقط مقصد کمی دورتر است.

درکی از مرگ ندارد؛ فکر می‌کند که... نه، اصلا فکری نمی‌کند راجع به این قضیه. اصلا متوجه نیست چه خبر شده.

من هم مثلِ همه‌ی آدم‌ها، مرگ را گذری دیده بودم. داییِ بزرگ، عموی مادر، پدربزرگ. ولی توی آن بازه‌ای بودم که کلا منگ بودم نسبت به‌ش. تا سالِ دوم دبیرستان. همان روزهای محرم که تَق.. خورد توی صورت‌م.

مه‌سا.

فکر کنم تا هر وقت زنده باشم فراموش‌ش نکنم.

آن‌قدری ناگهانی و سخت و خاص بود که گمان‌م شد دیگر هیچ رفتنی نمی‌تواند من را شوکه کند.

و مگر سخت‌تر از آن هم بود..؟

بود....

چند ماه بعد دخترِ معلم دینی‌مان.

چند ماه بعد آقاصفیِ عزیزِ راه‌نمایی.

چند ماه بعد تارا.

چند ماه بعد مادر معلم دینی‌مان.

سالِ بعد زهرا.

چند ماه بعد آن دختر کلاس هشتمی.

و حالا مریم میرزاخانی..

من او را از نزدیک نمی‌شناختم ولی یک چیزی خیلی ذهن‌م را مشغول کرده؛ این که وقت ندارم. 

او برنده‌ی مدال فیلدز بود. یکی از ده مغز برتر دنیا. استاد دانش‌گاه استنفورد. ثروت‌مند. جوان. برنده‌ی دو مدال طلای المپیاد جهانی ریاضیات. فول‌مارک. دانش‌جوی دانش‌گاه هاروارد. 

من چه موفقیت تحصیلی و علمی‌ای بیش از او می‌خواهم کسب کنم؟

او در 40 سالگی رفت.

مه‌سا در 16 سالگی.

تارا در 17 سالگی.

زهرا در 18 سالگی.

شاید همین فردا، همین فردا دیگر نباشیم. بدونِ هیچ تعارفی بیایید یک بار به این مرگ‌های ناگهانی فکر کنیم..

.

.

.

.

و اصلا اگر فکر نکنیم، من تصور می‌کردم از یک سنی به بعد آدم بیش‌تر به مرگ فکر می‎‌کند. به این که بعد از پنجاه شصت سالگی دیگر احتمال مرگ بیش‌تر می‌شود اما دیدم این چنین نیست. انگاری دنیا بعضی را چنان مشغول می‌کند، انگاری هم‌سر و فرزند و نوه و سندِ خانه و حقوق بازنشستگی و آن میزِ توی اداره چنان بزرگ می‌شوند که جایی برای مرگ نمی‌ماند.

یک آیه‌ای آب پاکی را می‌ریزد روی دستِ من: "  أَینََما تَکونُوا یدْرِککمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیدَةٍ " 

و شما بعد از " و لو کنتم " هر چیزِ خاصی که به نظر خودتان در وجودتان است را می‌توانید بگذارید!

ما مرگ را درک خواهیم کرد؛ هرکجا که باشیم. هر کسی که باشیم...




پ.ن یک:

برای همه‌ی عزیزانی که نام‌شان را بردم توی این نوشته فاتحه‌ای بخوانیم..

پ.ن دو: 

همان‌قدر که نمی‌توانستم به عباس و تسنیم فکر کنم حالا نمی‌توانم به آناهیتا فکر کنم.. 

پ.ن سه:

راجع به تو مریمِ عزیز، بگذار عصبانی بشوم!

که چه نکردند این آدم‌های وقیح با تو..

بگذار عصبانی بشوم.

تو عزیزِ همه‌ی ما بودی. با این که بیست سالی بزرگ‌تر ولی عزیزِ همه‌ی ما بودی و هستی..

بگذار راجع به تو عصبانی بشوم..



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

قرار است نقدی بنویسم بر مستندی دانش‌آموزی؛ مرثیه‌ای برای یک رویا.

به عنوانِ یک مخاطبِ عام،

یک دانش‌آموخته‌ی سمپاد،

یک حاضر در مراسمِ رونمایی،

و یک بازبینِ فیلم‌های جشنواره‌ی فیلمِ مدرسه.

+

بخشی از مستند را دیده بودم. یک بخشِ حدودا بیست دقیقه‌ای را. و از همان موقع منتظرِ نسخه‌ی کامل‌ش بودم. تقریبا یک ماهی در عرضه‌ی نسخه‌ی نهایی تاخیر پیش آمد ولی بالاخره سه‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته در سالنِ اندیشه‌ی حوزه‌ی هنری، مستند اکران شد. 

از چند روز قبل‌ش با عواملِ اجراییِ برنامه مکاتباتی داشتیم حولِ این موضوع ک می‌خواهیم بچه‌ها را گروهی ببریم و آیا امکان جادادنِ این تعداد بچه هست یا نه. آن روز از دانش‌گاه زودتر زدم بیرون و خودم را رساندم به مدرسه و بچه‌ها را تحویل گرفتم. تعدادشان خیییییلی بیش‌تر از آماری بود که داشتیم! اما با زود رسیدن‌مان، جا تقریبا به همه‌ی دانش‌آموزها رسید. مشکلِ تاخیر در آغازِ کار این‌جا هم وجود داشت. برنامه‌ی اصلی با بیست دقیقه تاخیر شروع شد و البته با سالنی که هزار نفر آدم روی صندلی‌های طبقه ی اول و دوم و روی زمین‌ش نشسته بودند. با جمعیتی که در میانه‌ی یک روزِ وسطِ هفته و نزدیک به امتحان‌های پایان‌ترمِ دانش‌گاه محال می‌نمود. با جمعیتی که دل‌م می‌خواست یک دلِ سیر، هر کدام را نگاه کنم..

مستند آغاز می‌شود.

با داستانِ نظامِ فشلِ آموزشی.

سپس می‌پردازد به یک نمونه‌ی موفقِ تعلیم و تربیتِ غیرانتفاعی با مدیریتِ یک سمپادی. و نقصِ این گونه مدارس - هزینه‌ی بالای تحصیل درشان - از زبانِ مدیرِ مدرسه.

و بعد از سمپاد می‌گوید.

بعد از این تعریف و تاریخ‌چه‌ها مرثیه می‌خواند.

روشِ روایت گفت‌وگوست. و البته خرده‌داستان‌هایی در دلِ همین گفت‌وگوها. که نقدِ فراوانی دارم به‌شان.

پروژه، به عنوانِ یک مستندِ دانش‌آموزی بالاتر از حدِ انتظار است. اما نقدهای جدی‌ای به آن وارد است:

پژوهش‌گرها هیچ سری به فرزانگان نزده‌اندد. هیچ فریمی از مدارسِ دخترانه در این مستند نمی‌بینیم. با وجودِ آن که بدونِ شک می‌توان گفت که مشکلاتِ مدارسِ دخترانه با اختلاف از مدارسِ پسرانه پیشی گرفته. تا حدی که کار به تخریبِ فیزیکِ دبیرستانِ فرزانگان یک تهران و نگرفتنِ ورودی کشید. تا جایی که طیِ سه سال، سه مدیر  به خود دیده! فقط خانم عفاف صحبت می‌کنند و حتی یک نظرسنجیِ ساده هم وجود ندارد. این مسئله، مستند را به اثری تبدیل می‌کنند که به راحتی، دغدغه‌ی نیمی از مخاطبان‌ش را مطرح نمی‌کند.

و اما نکته‌ی بعدی؛

مستند، یک نوستالژیِ تمام‌عیار است و حرفِ مشترکِ یک تعداد آدم که از قضا همین الان نشسته‌اند توی سالن. آدم‌ها در لحظاتی خاص از مستند، بی‌امان دست می‌زنند و یادشان به روزهای خوشِ قبل می‌افتد اما مستند به جز در بخشِ ابتدایی‎‌اش نمی‌تواند دفاعی باشد از سمپاد. احساس می‌کنید مستندات‌ش کم است. آمار کم ارائه می‌دهد. نمونه‌های شناخته شده را به صورتِ مصداقی و با نام معرفی نمی‌کند و همین اثر را اثری "سخت‌فهم" برای غیرِ سمپادی‌ها می‌کند.

توی متن از خرده‌داستان‌ها حرف زدم. خرده‌داستان‌هایی مانندِ ماجرا و سرانجامِ پروژه‌ی راکت. که به سادگی می‌تواند توسطِ کسانی که نقد به‌شان وارد است تعبیر به خطای آزمایش و استثنا شود. خرده‌داستانی که می‌توانست مستند را نجات بدهد از روندِ گفت‌وگومحورِ صرف اما حالا انگار که کار را پراکنده کرده.

و یک مسئله که می‌تواند اضافه بشود به نظرم به داستان:

کنگره‌ی قرآنیِ سمپاد،

المپیادِ ورزشیِ سمپاد،

طرح‌های تدبر و تفسیرِ قرآن،

اردوهای سمپاد

و استارتاپ‌هایی که از دلِ همین مدارس برآمده‌اند.


بعد از پخشِ فیلم، یکی از بچه‌های دانش‌آموز می‌آید و غر می‌زند که می‌توانست به‌تر باشد.

تا حدی با او می‌توانم موافق باشم اما چیزی که به او گفتم را این‌جا هم می‌نویسم:

مشکلِ همیشگیِ ما همین بوده؛

همه دچارِ ایده‌آل‌نگری‌ای بوده‌ایم که مانعِ خروجی داشتنِ کارهایمان می‌شده. اما کارِ این بچه‌ها خروجی داشته. و خروجی را هم به جرئت می‌توان متوسطِ رو به بالا دسته‌بندی کرد. اشکالات‌ش را گروهِ بعدی همت کند و رفع کند..


و یک حرف که دل‌م می‌خواست به آقای اکرمی، عبدالعالی، یزدی، گلشن، امیرخانی، آزین، ایازی، آشتیانی، فریپور و هرکس دیگری که آن بالا بود بزنم:

آن روزی که ما واردِ سمپاد شدیم حوالیِ انحلال‌ش بود. حول‌وحوشِ شعار - و فقط شعارِ - عدالتِ آموزشی. آن روزهای دومِ راهنماییِ ما خیلی‌ها تا جایی ایستادند و بعد رفتند کلا از سمپاد. از مدارسِ سمپاد. کندند از بچه‌های جدیدِ سمپاد. 

و دل‌م می‌خواست به‌شان بگویم که شما ما را ندیدید؟

 شما ما را به حساب نیاوردید؟

چرا ناگهان همه گذاشتید و رفتید؟

چرا سمپاد را فقط همان ساختمان‌ش پنداشتید؟

مگر ما، همان سمپاد نبودیم؟





آیا شما مقصر نیستید در ایجادِ این مرثیه‌ای که امروز همه‌مان داریم می‌خوانیم.. ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

توی خانه نشسته بودم که هدا پارسافر گفت روزهای خالی‌م را بدهم. دادم. قرار شد اگر برنامه جور بود، یک روز را که معلم‌های دینی در مسیرِ پیاده‌رویِ اربعین هستند بروم مدرسه و امتحانِ روخوانیِ قرآن بگیرم از بچه‌ها. بعد از جمع‌بندیِ برنامه، روزِ من شد شنبه.

شنبه صبح از خواب بیدار شدم و با یک احساسِ عجیب و غریب راه افتادم سمتِ خیابانِ سرپرست. و این بار نه در نقشِ دانش‌آموز. وقتی خواستم وارد شوم آقای رستمی گفت: " سلام رحمانی! کجا میری؟ "

- " به جای خانم رفعتی اومدم آقای رستمی. "

- " بابا چه طوره؟ "

- " سلام می‌رسونه. "

- "نمی‌آد؟ "

- " رفته کربلا آقای رستمی. اگر باشه میاد حتما می‌بیندتون. "


خوانِ اول را رد کردم!
رفتم توی مدرسه. برگه‌های امتحانیِ بچه‌ها را از دفتر گرفتم و رفتم توی کلاس.

- " بچه‌ها، قرآن داره کسی؟ "

- " خانوم ما امتحان نداریم. "

- " چه جالب! ولی من می‌خوام ازتون امتحان بگیرم! "

- " خانوم من مطمئن‌م ما امروز امتحان نداریم. "

قرآن‌ش را بغل گرفته بود و نشسته بود.

خوانِ دوم شروع شده بود. بچه‌ها نمی‌خواستند امتحان بدهند و من حوصله‌ی بحث‌کردن باهاشان را نداشتم. چادرم را سرم کردم و آمدم پایین سمتِ نمازخانه. قرآنی از توی نمازخانه برداشتم و داشتم می‌آمدم بالا که دیدم دخترک دارد پشتِ سرم می‌دود!

- " خانوم به خدا من منظوری نداشتم. به خدا خودم‌م ناراحت شدم این جوری گفتم به‌تون. "

- " بریم بالا. "

این بار که واردکلاس شدم تقریبا همه آمده بودند. چادرم را آویزان کردم و مدادم را درآوردم. خواستم برگه‌ها را پخش کنم که زمزمه‌شان خورد به گوش‌م: " سفید بدیم. "

این هم از خوانِ سوم!

در حینِ پخشِ ورقه‌هایشان گفتم:

- " اسم‌م فاطمه رحمانی‌ه. فارغ‌التحصیلِ سالِ 94 از فرزانگان یک. "

فکر می‌کردند متوجهِ هماهنگ‌کردن‌هایشان نیستم!

- " سه سالِ پیش جای شما روی همین نیمکت‌ها نشسته بودم. "

- " خانوم، ما امتحان نداشتیم این هفته. "

- " من ورقه‌هاتون رو می‌دم و شما همین حرف‌ها رو برای خانوم رفعتی بنویسید. "

- " خانوم شما اگر جای ما بودید چی کار می‌کردید؟ "

سئوالِ سختی‌ست. فقط به این فکر می‌کنم که به‌شان بگویم: " می‌نشستم و هر زنگِ دینی خانم رفعتی را سیر نگاه می‌کردم... "

نمی‌گویم.

پرس و جو می‌کنم و می‌فهمم که الناز، دوشنبه با همین‌ها، کلاس دارد.

راهِ‌حل را می‌گویم؛

برای دوشنبه آماده باشید.

امتحانِ روخوانیِ قرآن ازشان می‌گیرم و مابینِ کار کمی از رشته و حال و اوضاع‌م می‌پرسند. 

کلاسِ اول آن‌جور که دوست دارم پیش نمی‌رود.

***

زنگِ دومی‌ها بین‌شان چندتایی آشنا هست. مراعات‌م را بیش‌تر می‌کنند! 

***

زنگِ سومی‌ها هم همان روندِ "سفید بدیم. " را پیش گرفته‌اند.

کمی ناراحت می‌شوم.

برایشان یک سخنرانیِ مفصل می‌کنم که:

" اسم‌م فاطمه رحمانی‌ه. فارغ‌التحصیل 94. نمی‌شه سفید بدید بچه‌ها. واقعا نمی‌شه. من چندان آدمِ سختی نیستم اما به هر حال آدم ناراحت می‌شه وقتی می‌بینه آدم‌هایی که از جنسِ خودش‌ان نمی‌فهمن‌ش. من واقعا ترجیح‌م این‌ه که الان بشینم و باهاتون راجع به انتخابِ رشته‌ی دانش‌گاهی و کارگاه هنری و سمپاد حرف بزنم ولی من مسئولیت دارم که الان ازتون امتحان بگیرم..

من این ورقه‌ها رو می‌ذارم روی میزهاتون. و اگر اتفاقی بیفته که باعث بشه نتونم مسئولیت‌م رو انجام بدم، علی‌رغمِ میلِ باطنی‌م مجبورم از کسی که می‌تونه و قدرت داره کمک بگیرم. "

گند زدم.

ابرازِ ضعفِ صد درصدی.

پچ‌پچ می‌افتد بین‌شان.

- " بدیم بچه‌ها. "

خدا خیلی به‌م رحم می‌کند که باهام راه می‌آیند و مجبور نمی‌شوم بروم دفترِ خانم مسعود. اگر این اتفاق می‌افتاد، به صورتِ کامل، توی همین خوانِ چهارم مغلوب می‌شدم. 

امتحانِ تستی‌شان که تمام می‌شود، یک‌شان از آن تهِ کلاس بلند می‌شود و می‌گوید:

- " خانوم ببخشید، اکانت اینستاگرامِ شما چیه؟! "

- " اگه بگم به‌ت که دیگه نمی‌تونم تا آخرِ کلاس این‌جا وایسم! باید بیام بشینم کنارتون! "

- " خانوم shaalgardan نیستید؟ "

سکوت می‌کنم و لبخند می‌نشیند روی صورت‌م!

-" من عطیه‌ام "

همان لحظه، بیست تا نوتیفیکیشن می‌آید روی گوشی‌م!

بعد از این قضیه کمی می‌خواهم کلاس را صمیمانه‌تر کنم که آن سفت و سختیِ ابتدای کارم از بین برود!

آخرِ کلاس گوشی‌م بینِ بچه‌ها می‌چرخد و خودشان را با اکانتِ من فالو می‌کنند!

رعایتِ صمیمیت و حفظِ مرزها برای خودش هفت خوانی‎ست!

***

زنگِ آخر بی هیچ حاشیه‌ای شروع می‌شود!

بچه‌ها امتحان‌شان را می‌‌دهند و هم‌کاری می‌کنند. 

کمی حرف می‌زنیم و دوست می‌شویم.


زنگ که می‌خورد یعنی باید بیایم دفتر و لیستِ کلاسی را تحویل بدهم. و بروم...

این بار که می‌آیم بیرون، بچه‌ها جورِ دیگری نگاه‌م می‌کنند.

بعضی‌شان می‌گویند: " خداحافظ خانوم. "

و من "خانوم" بودن را برای بارِ دوم و این بار توی مدرسه‌ی قدیمیِ خودم تجربه می‌کنم.

بچه‌های فرزانگان سخت‌اند. سئوال‌هایی می‌پرسند که باید در لحظه توکل کنی بلکه بتوانی جواب‌شان را بدهی! باید توی انتخابِ تک‌تکِ کلمات‌ت دقت کنی چون ممکن است با همان کلمات جوری گیرت بیندازند که از گفتن‌شان پشیمان شوی. بچه‌ها، هرچیزی را از تو قبول نمی‌کنند و هر کسی را به عنوانِ معلم قبول نمی‌کنند. 

ولی اگر روزی بیاید که بتوانی معلم‌شان باشی تا آخرِ عمرشان توی خیابان ببینندت می‌ایستند و احوال‌پرسی می‌کنند. تا آخر عمرشان برایت غافل‌گیری دارند. تا آخر عمرشان با تو حرف خواهند داشت...



پ.ن:

کاش می‌شد بیش‌تر با هم حرف بزنیم...

کاش می‌شد این حرف‌های رسوب‌کرده را برایتان بگویم؛ که بدانید کجا نشستید...

کاش می‌شد بدانید چه‌قدر تک‌تک‌تان را حتی نشناخته، دوست می‌دارم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

چه‌قدر،

چه‌قدر دل‌م می‌خواهد اصلا بغل‌تان کنم...



که میانِ همه‌ی این سرشلوغی‌ها، هنوز حواس‌تان به ما هست.



پ.ن:

جدی گرفتنِ تشکیل هسته‌های نخبگانی در دانشگاه‌ها و مراقبت وزارت آموزش و پرورش برای حل مشکلات سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان دو نکته‌ی دیگر بود که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در تقویت حرکت علمی کشور مؤثر و مفید خواندند.


بعدنوشت:

این که می‌نویسم عینِ پیاده شده‌ی سخن‌رانی‌ست:


حالا وزیر محترم آموزش‌وپرورش هم این‌جا حضور ندارند لکن به گوش ایشان باید برسد،

من از این مسئله‌ی سمپاد - این سازمان مّلی پرورش استعدادهای درخشان - نگرانم. گزارش‌هایی که به من می‌رسد، گزارش‌های خرسندکننده‌ای نیست؛ این سمپاد خیلی مهم است. این کار خیلی مهّمی است و آن نکته هم که اشاره کردند که یک تعداد زیادی مدرسه بر اساس این طرح تأسیس شده، این متوّقف به این است که این سازمان خوب بچرخد و خوب اداره بشود. گزارش‌هایی که به ما می‌رسد در این جهت، گزارش‌های خرسندکننده‌ای نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۸
فاء