کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۲:۲۱ ق.ظ

معلمِ جهنمی!

بسم‌الله...

سلام!

+

عطیه گفت عازم کربلاست و اگر تهران‌ام به جاش بروم سر کلاس رویای نوشتن؛ یک کلاس نویسندگی خلاق. رفتم. دو زنگ کلاس داشت. با بچه‌های هفت‌ام و هشت‌ام. کمی با هم داستان‌سازی کار کردیم. دل‌م می‌خواست بیش‌تر وقت می‌داشتیم که از کلیشه‌ها دورتر می‌شدند. دل‌م می‌خواست عمق خلاقیت و خیال‌پردازی‌شان را ببینم ولی زمان کم بود و تعدادشان زیاد. دوم آبان که آمدم خانه، دفتر طرح درس‌هایم را درآوردم و توی بخش انشا و بخش داستان‌سازی و صفحه‌ی داستان‌سازی به وسیله‌ی تصویر چندتایی نکته‌‌‌ی عملی که از کلاس گیرم آمده بود را نوشتم.


چهارشنبه‌ها برنامه‌ی کلاس‌های دانش‌گاه‌م طوری است که به هیئت و روضه‌های ساعت سه، به زور هم نمی‌رسم چون در به‌ترین حالت تازه ساعت سه و ربع می‌رسم جلوی سردر دانش‌گاه! کلاس‌های مدرسه که قبل از آن و قشنگ روی کلاس‌های دانش‌گاه هستند! کلاسِ دردسرساز دانش‌گاه، کلاس فارسی عمومی است. کلاسی که همیشه منتظرش بودم. بیش‌تر منتظر چیزی شبیه کلاس‌های خانم بهبهانی و خانم ملایی و آقای رحیمی و تنها چیزی که کلاس‌م شباهتی به‌شان ندارد همین موارد بالا است. البته نکته‌ای که بیش از همه اذیت‌م می‌کند این است که بچه‌ها احترام استادی که با او هم‌سلیقه نیستند را حفظ نمی‌کنند و سر کلاس تصورم از تعدادی از هم‌ورودی‌ها درب‌وداغان می‌شود. ( یکی از بچه‌ها می‌گفت هرچه این شکل برخوردها را کم‌تر ببینیم به‌تر است. شاید ابعاد متفاوت آدم‌ها را نشناسیم ولی حداقل افراد در نظرمان همان جای‌گاه سابق‌شان را حفظ می‌کنند. تا حدی با او موافق‌ام. از آدم‌هایی که قرار نیست ارتباط نزدیکی با آن‌ها داشته باشیم شناخت‌مان در حد همان حسن‌ظن باقی بماند چه مشکلی پیش می‌آید؟) خلاصه این که این ترم این کلاس پربحث، من را از مدرسه و مراسم‌ها انداخته. دو آبان که نیستم ولی متوجه می‌شوم بچه‌ها کلاس نه آبان را هم کنسل کرده‌اند. وقت‌م خالی می‌شود که هفته‌ی بعدی هم بروم مدرسه. این بار جای سوده و در نقشی که شاید هیچ‌وقت تصورش نمی‌کردم؛ معلمِ دینی!!

سه تا کلاس دارم با سه کلاس هشت‌ام. از ساعت نه می‌روم سر کلاس. اول از روی اسم‌هاشان می‌خوانم. (این پروسه جاهایی که قرار است چند جلسه با بچه‌ها باشم یک جلسه طول می‌کشد. ازشان می‌خواهم خودشان را معرفی کنند و چیزی که به نظرشان می‌آید من باید راجع به‌شان بدانم را بگویند.) بعد خودم را معرفی می‌کنم:

"من رحمانی هستم. فارغ‌التحصیل سال نود و چهار فرزانگان. الان روان‌شناسی می‌خونم. دانش‌گاه علامه طباطبایی. برای این که چیزی ذهن‌تون رو راجع به من درگیر نکنه که باعث بشه در طول کلاس نتونید تمرکز کنید همین الان پنج دقیقه وقت دارید اگر سئوالی دارید از من بپرسید."

معمولا می‌پرسند اسم کوچک‌م چی است و چند سال‌م است و دوباره رشته و دانش‌گاه را می‌پرسند. می‌پرسند قرار است امروز چه کار کنیم بعد با یک خجالتی می‌گویند: "خانوم ببخشیدها شاید مسخره باشه ولی ..." و سئوال‌های شخصی‌تر می‌پرسند. مثلا می‌پرسند مجردم یا متاهل، شغل پدر و مادرم را می‌پرسند و...

بیش‌تر وقت‌ها پنج دقیقه که تمام می‌شود سئوال‌هایشان هم تمام شده است.

بعد می‌گویم کلاسِ ما چند تا قانون دارد:

۱. به نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهید چیزی بخورید یا آب بنوشید. فقط این خوردن‌تان نباید باعث شود بقیه اذیت بشوند. مثلا اگر نارنگی سر کلاس پوست کندید و بقیه‌ی کلاس دل‌شان خواست باید به تک‌تک‌شان از نارنگی‌تان بدهید!

۲. به نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهید جایی جز روی صندلیِ نیم‌کت‌تان بنشینید. فقط من باید شما را ببینم، شما من را ببینید و وضعیت نشستن‌تان برای کسی مشکل ایجاد نکند. مثلا اگر خواستید روی میز بایستید نمی‌توانید ردیف دوم را انتخاب کنید و باید بروید ردیف آخر بایستید!

۳. هرچه روی قوانین دیگر انعطاف دارم روی این قضیه جدی‌ام و فرد خاطی تخفیفی نمی‌گیرد! این‌جا کسی حق ندارد نظر دیگری را مسخره کند؛ حتی با لحن‌ش. اگر سئوالی برایش پیش آمد راجع به نظر دیگری باید آن را در محترمانه‌ترین شکل ممکن بپرسد. اگر نه تا آخر آن جلسه‌ی کلاس یک برچسب روش می‌زنیم و نمی‌تواند حرفی بزند!

(توی کلاس‌های طولانی‌تر می‌گویم این‌ها را اول دفتر یا کتاب‌شان بنویسند.)

و ادامه می‌دهم:

این‌جا من روی گلوی شما گیوتین نمی‌گذارم! از گفتن نظرات‌تان نترسید. و یک نکته‌ی مهم: هر کلاسی قانو‌ن‌های خودش را دارد. قوانین این کلاس را به بقیه‌ی کلاس‌هایتان تعمیم ندهید.

خیلی وقت‌ها بعد از گفتن قانون اول و دوم کلاس متلاطم می‌شود. همه جای‌شان را عوض می‌کنند و از توی کیف‌شان خوراکی در می‌آورند. چه‌قدر قوانینِ رایج بچه‌ها را خسته کرده...

کلاس که آرام می‌شود می‌روم پای تخته که کار را شروع کنم. 

این وسط‌ها یکی دو باری از قوانین سوءاستفاده می‌کنند. این اتفاق که می‌افتد کمی جدی‌تر می‌شوم و جلویشان می‌ایستم و می‌گویم: "قوانین اساسا به وجود اومدن برای این که بتونن نیازهای جامعه‌شون رو تامین کنن. جایی که دیگه این اتفاق نیفته، وقتی قوانین کارآمدی‌شون رو از دست بدن تغییر می‌کنن."

همین را که می‌گویم معذرت‌خواهی می‌کنند و توی این سه تا کلاس نیازی پیدا نکردم که تبصره‌ای به قوانین بزنم. معمولا بچه‌ها خودشان خودشان را اصلاح می‌کنند.تجلیِ عینیِ امر به معروف و نهی از منکر.

و یک راه‌کار که خیلی جواب می‌دهد و توی کلاس آخر مجبور شدم ازش استفاده کنم: بچه‌ها گاهی واقعا با هم حرف دارند. کلاس آخر بعد از زمان ناهار بود و بچه‌ها هم کمی خسته بودند و آن‌قدر با هم حرف زدند که کلافه‌ام کردند! کمی نگاه‌شان کردم و وقتی دیدم جواب نمی‌دهد گفتم: بچه‌ها صبر می‌کنیم تا شما آماده بشید. 

بعد از این حرف‌م احساس گناه می‌کنند و ساکت می‌شوند. ادامه می‌دهم: نه، واقعا صبر می‌کنیم تا آماده بشید. یک دقیقه با هم حرف بزنید!

جدیت‌م را که می‌بینند باورشان می‌شود و یک دقیقه یک‌بند با هم حرف می‌زنند! و بعد از یک دقیقه تلاطم کلاس تا حد خوبی خوابیده. 


پای تخته می‌نویسم: دین.

می‌گویم می‌خواهیم بارش فکری انجام بدهیم و هرکس کلماتی که با دین توی ذهن‌ش می‌آید را بگوید. جواب‌ها خیلی متنوع‌اند:

معجزه، تحریف، تنوع، خدا، آخوند، جنگ، انسانیت، شخصی، اعتقاد، سود، مرگ، عرف، ترس، گشت ارشاد، جامعه، مذهب، تعصب، داعش، مراسم مذهبی خسته‌کننده، مکان‌ها و نمادها و کتب مذهبی، مردسالاری، احساسات، زور و اجبار، محدودیت، احکام، قانون، عقل، پیام‌بر، خرافه، وحی، شرع، مبهم، سانسور، اتحاد، خشونت، قدرت، بهشت و جهنم، هویت، قصه، غم، نیاز، قدیمی، تقلید، اخلاق، ترس، دغدغه، هدف آفرینش، اعتقاد، وحشی‌گری، نفوذ، لزوم و ...

بعضی وقت‌ها می‌خواهند واژه‌ای را بگویند و تردید می‌کنند و بعد می‌گویند: "خانوم ببخشیدها ولی..." و کلمه‌شان را می‌گویند. این جور وقت‌ها به‌شان می‌گویم چرا از من معذرت می‌خواهید؟! من دین‌ام مگر؟!

این‌جا یک چیز سخت وجود دارد. گاهی جواب‌های بچه‌ها آدمِ کم‌ظرفیتی مثل من را اذیت می‌کند. قلب‌م به درد می‌آید ولی نباید حتی ذره‌ای توی چهره‌ام چیزی مشخص شود وگرنه هرچه تا حالا رشته‌ام پنبه می‌شود.

توی مدرسه بچه‌هایی که در دسته‌ی بچه‌های مذهبی نمی‌گنجند بیش‌تر مشارکت می‌کنند و این هنوز چالش من است. نکند بچه مذهبی‌ها با رفتار من مظلوم واقع شوند توی کلاس. نکند رفتارم اعتماد به نفس‌شان را نسبت به هویت دینی‌شان کم کند... باید برای این، راه‌کار پیدا کنم.

حرف‌هایشان که تمام می‌شود می‌گویم: ما دوتا دین را می‌توانیم بررسی کنیم؛ دینی که هست و دینی که باید باشد. بیش‌ترتان دینی که هست را گفتید. و دینی که هست را مشاهداتِ ما، رسانه‌هایی که دنبال می‌کنیم، کتاب‌هایی که می‌خوانیم، پدر و مادرمان و... می‌سازند. و می‌تواند لزوما درست نباشد. کمی با هم از دینی که باید باشد حرف می‌زنیم و بعد به‌شان می‌گویم من، در جای‌گاهِ فردی که نسبت به دین تعلق خاطر دارم خیلی غصه می‌خورم که شما یک واژه را توی کلمات‌تان نگفتید. می‌گویم این نشان می‌دهد من و امثال من چه‌قدر بی‌عرضه بوده‌ایم که این کلمه به نظر شما نمی‌آید.

کنج‌کاو می‌شوند. بعضی‌شان می‌خواهند من هم کلمه‌ای به شبکه‌مان اضافه کنم.

برای‌شان روی تخته، کنار کلمات‌شان می‌نویسم: هل الدین الا الحب؟

از یکی‌شان می‌خواهم معنایش کند. به حب که می‌رسند بیش‌ترشان تعجب می‌کنند. می‌گویم این جمله‌ی من نیست؛ مالِ امام صادق(ع) است!

کمی مباحثه می‌کنیم و آخرش ازشان می‌پرسم موافق‌اند که به شبکه، کلمه‌ی محبت و دوستی را هم اضافه کنیم؟

موافق‌اند...

این‌جای بحث، کلی سئوال دارند.

ازشان پنج دقیقه وقت می‌گیرم که بحث امروز را تمام کنم و بعد اگر زمانی داشتیم روی مسائل‌شان حرف بزنیم.

توی قسمت خالی تخته یک دایره‌ی بزرگ می‌کشم و سه تا بخش کوچک‌تر داخل‌ش. می‌گویم: اگر این دایره‌ی بزرگ کلِ آدم‌های دنیا باشند مواجهه‌شان با دین می‌تواند آن‌ها را در چهار وضعیت قرار بدهد:

یا بروند توی دایره‌ی کوچک‌ترِ "نفی دین". کسانی که می‌گویند همچین چیزی وجود ندارد و هر چیزی که بگوید هم به درد نخور است.

یا بروند توی دایره‌ی "دین، مثلِ بقیه" که علم و احساسات و عقل و... هم داخل‌ش هستند و جایی ممکن است با هم تعارض پیدا کنند و هرکدام‌شان الویت پیدا کند.

و یا بروند توی دایره‎ی "اثبات" که هر مسئله‌ای را به دین ارائه کنند و از دین راه‌کار بخواهند و ببینند دین راجع به آن مسئله حرف‌ش چیست.

گروه چهارم اما آدم‌هایی هستند که این وسط‌ها می‌پلکند. نوجوان‌ها اگر نوجوانیِ سالمی داشته باشند باید این‌جا باشند ولی اگر این‌جا بمانند شبیه گربه‌هایی می‌شوند که بین تردید رفتن و ماندن زیر چرخ ماشین‌ها له می‌شوند. دین به خاطر یک سری از ویژگی‌هایی که برایش ذکر کردید و همه‌شان هست و هیچ‌کدام‌شان نیست آن‌قدری مسئله‌ی مهمی هست که نمی‌توان رهایش کرد. یک جایی باید بگذاری‌ش جلویت و تکلیف‌ت را باهاش معلوم کنی. این که می‌خواهی بروی توی کدام دایره‌ی کوچک. الان‌ها هم وقت‌ش است. همین اواخر راه‌نمایی و اوایل دبیرستان.

(توی کلاس‌های ادامه‌دار می‌گویم وظیفه‌ی من معرفیِ این دین است. اما تصمیم با شماست که می‌خواهید چه جوری باشید. لا اکراه فی الدین را برایشان می‌خوانم و البته بل الانسان علی نفسه بصیره.)

معمولا زنگ همین‌جاها می‌خورد و به سئوال نمی‌رسیم ولی کلاس برای من تمام نمی‌شود! زنگ تفریح‌ها بچه‌ها سئوال دارند و من هم بلدشان نیستم! می‌پرسند امام موسی صدر از کجا امرار معاش می‌کرده! یکی‌شان با بغض می‌گوید: "خانوم یه مسئله‌ای هست که من هروقت به‌ش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیره." و واقعا دارد گریه‌اش می‌گیرد وقتی از ازدواج موقت و تعدد زوجات می‌پرسد. یکی‌شان می‌خواهد اسم کتاب‌هایی که معرفی کردم را یک بار دیگر بگویم و...

سه زنگ دینی، ساعت دو و نیم تمام می‌شود و برای من تقریبا صدایی باقی نمانده!

یک چیزی خیلی به چشم‌م می‌آید:

بچه‌ها پر از سئوال‌اند. پر از ابهام. پر از حرف‌اند. بعضی وقت‌ها فقط همین که بگذاری حرف بزنند و وقتی دهن‌شان را باز کردند نزنی توی دهن‌شان کار را درست می‌کند و اصلا کار دیگری لازم نیست. بچه‌های مدارس ما آدم‌های این شکلی دارند ولی من این روزها یک چیزی را توی دانش‌گاه می‌بینم و آن بچه‌هایی هستند که با همین حرف‌‌ها و سئوال‌های رسوب‌کرده آمده‌اند دانش‌گاه. و حالا دیگر آن بچه‌های سیزده چهارده نیستند. حالا قبل از حرف‌های تندشان معذرت‌خواهی نمی‌کنند. حالا بعد از کلاس بابت تخطی‌شان از قانون از معلم عذر نمی‌خواهند...

روزِ خوبی بودی نه‌ام آبان!


پ.ن یک:

نه، من نمی‌ترسم که بچه‌ها از دین‌شان برگردند! من به اسلامی باور دارم که آن‌قدر قدرت‌مند هست که بتواند دربرابر سئوال‌ها و شبهه‌ها و تحقیق‌ها جواب داشته باشد آن هم از نوع قابل پذیرش و قانع‌کننده‌اش. اگر نه چرا معتقد باشیم به دینی که توانِ محافظت از خودش را ندارد؟!


پ.ن دو: 

این شنیدن ولی روی همان بچه‌های دانش‌گاهی هم جواب می‌دهد.شنیدن، کلا جواب می‌دهد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۱۱
فاء

نظرات  (۱)

سلام:)
دلم تنگ شد برای مدرسه
چرا دانشگاه اینجوری نیست؟
پاسخ:
سلام به روی ماه‌ت :)
وااااااقعا دانش‌گاه کم‌بودِ معلم داره...
و من دی‌روز به جای درس خوندن برا میان‌ترم‌م نشستم سرِ هارد و عکس‌های مدرسه رو شخم زدم و خودم رو از دل‌تنگی کشتم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی