بسمالله...
سلام!
+
آن جنتلمنهایی که پشت میز مذاکره هستند، در حقیقت تروریستهای فرودگاه بغداد هستند که لباس عوض کردهاند.
نکته به نظرم بدیهی آمد.
از آن دسته نکات بدیهی که گاهی فراموششان میکنم...
بسمالله...
سلام!
+
آن جنتلمنهایی که پشت میز مذاکره هستند، در حقیقت تروریستهای فرودگاه بغداد هستند که لباس عوض کردهاند.
نکته به نظرم بدیهی آمد.
از آن دسته نکات بدیهی که گاهی فراموششان میکنم...
بسمالله...
سلام!
+
پیشنویس:
با یکی دیگر از نوشتههای بیسروته طرفاید! اگر حوصلهشان را ندارید، حرف مهمی نزدهام؛ میتوانید صفحه را ببندید.
+
چند سال میگذرد از دوران دانشآموزی؟
راستش را بخواهید چند سالِ اول دقیق یادم بود و به ثانیه نکشیده، جواب این سئوال را میدادم.
حالا روزگار به جایی رسیده که باید در ذهنم بگویم:"یه سال که بعد کنکور،حدود چهار سال هم لیسانس میشه تقریباً پنج سال."
این روزها آخرین امتحانات دوران کارشناسی را میدهم و یک هفتهی دیگر میتوانم بیایم و بگویم با معدل نسبتاً خوبی از دانشگاه مدرکم را گرفتم و تمام.
دانشگاه یک هفتهی دیگر تمام میشود و اینجا میخواهم کمی حرف بد بزنم.
انتظارم نسبت به دانشگاه همه جوره بیشتر بود. چه از علمِ صرفاً ترجمه شده بگویم و منش دانشجویی که ندیدمش و چه تداوم ارتباطات دبیرستان. کمی دلخورم و این را انکار نمیکنم. مدتی است که به خاطر مشغلههای اخیر، کمتر میرسم بروم شهید بهشتی، تهران، آزاد و ... مدتی است که دوستانم را کمتر میبینم.
زمان دارد ما را از هم دورتر میکند و راستش میترسم از دو سه سال آینده که روزهایی برسند که به هر دلیلی، ماهها بگذرد و پیامی بینمان تبادل نشود.
راستش زمان، برخلاف انتظارم دارد فاصلهها را بیشتر میکندو دلها را دورتر. غمانگیز نیست؟ باور کنید که هست.
+
غم دارم این روزها.
بغض دارم.
انگاری غم هم اثر تجمعی دارد.
میآید و تحمل میکنی.
جولان میدهد و تحمل میکنی.
میچرخد و میچرخاند و تحمل میکنی.
ولی یک شبِ زمستانی در حالی که غصهدارِ خانه نشستن در شب شهادتای پایش را میگذارد روی گلویت و نفست را میگیرد.
فکر میکنم بعضی غمها عزیزند و گرامی.
دعای این روزهایم این شده که خدای عزیزم، غمهای من را گرامی و عزیز کن. کمک کن رنجهایم فایده داشته باشند...
+
شکوای سبز را برای خودم خریدهام و فایلهاش را ریختم توی یک پلیلیست در گوشی تلفنم. گاهی آیکون شافل را میزنم و میگذارمش توی گوشم.
جواب میدهد؛ صد در صد تضمینی!
+
احساس عجیبی است این که بیدلیل اسامیِ کشتهشدگان سانحهی هوایی را اسکرول کنی و ناگهان یک اسم چشمت را بگیرد و بعد به خودت بگویی:"نه بابا، این که دو سه سالی میشد ایران نبود دیگه." و بعد یادت بیاید که الان تعطیلات کریسمس است و بیشتر دانشجوها برگشتهاند ایران و بعد یادت بیاید فرنوش یک هفتهی پیش عکس مراسم عروسی و کارت دعوتشان را گذاشته بود و بعد دوباره به خودت بگویی که :"حالا شاید یه پونه گرجیِ دیگه باشه." و بعد به خودت نهیب بزنی که اسمش خاص است فاطمه. تاریخ تولدش درست است. اسم همسرش هم پایین نامش آمده.
بعد مدام برای خودت بخوانی:
اینما تکونوا یدرککم الموت،
و لو کنتم فی بروجٍ مُشَیَّده...
+
کم قرآن میخوانم.
کم قرآن میخوانم که میترسم.
آیات ۲۴۳ تا ۲۵۲ سورهی بقره را بسیار باید بخوانم...
بسمالله...
سلام!
+
دوری، دوری است. طول مدت و فاصلهش تسکینش نمیدهد.
فرقی نمیکند آن کسی که دوستش داری، رفته باشد جایی دور در شهرِ تو و یا جایی دور در این عالم. فرقی نمیکند قرار است چند وقت این دوری ادامه داشته باشد.
اوضاعِ آدمیزاد در این دوری پریشان میشود.
انگاری امنیتِ تو در کنار کسی است که عزیزِ توست.
حالا، یک کمی میفهمم چرا همسران رزمندهها طی سالهای جنگ امنیت ظاهریِ شهر خودشان را رها میکردند و میرفتند دزفول و اندیمشک و اهواز، زیرِ موشکباران.
دوری، دوری است. طول مدت و فاصلهش تسکینش نمیدهد؛ هدف چرا.
دلیلِ دوری را اگر باور داشته باشی شاید اوضاع کمی برایت بهتر شود...
بسمالله...
سلام!
+
مدتهاست نوشتههای اینجا پیشنویس، باقی میمانند و منتشر نمیشوند ولی این بار غم دارم. غم خودش را از گوشهی دلم پخش کرده و الان رسیده به آخرش. غم دلم را گرفته و پر از تجربهی احساسات جدیدم.
دیروز صبح بلند شدم برای نماز صبح. با حواس جمع و پرت و در حالتی از سکر شیرینی خواب سحر. از دیشبش گوشی را چک نکرده بودم و روی حساب شلوغی و حواسپرتی این چند وقت گفتم نکند قراری چیزی را فراموش کرده باشم. اینترنت گوشی را روشن کردم و بله را باز کردم. سه گروه پیام داشت. خواندم. کوبیده شدم به زمین. گویی کسی چنگ انداخته باشد در دلم. مستاصل شدم. صدایم در گلو خفه شده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم.
رفتم توی پذیرایی و تلویزیون را روشن کردم. من زیاد سراغ تلویزیون نمیروم. این که ساعت شش صبح آمده بودم و دنبال کنترل میگشتم برای همه عجیب بود. مادر از اتاق آمد بیرون و داشت میگفت صدای تلویزیون را کم کنم که زهرا بیدار نشود. چشمش افتاد به زیرنویس شبکهی دو. گفت: وای. و نشست روی زمین و شروع کرد به آه کشیدن...
پدر برگشت سمت مادر و خبر را که شنید برگشت سر سجاده.
من این وسط همان طور میخ زمین بودم. نشسته بودم روی زمین و صدایم بند آمده بود. یک چیزی جای صدا جاری شد از چشمانم.
غم داشت در وجودم پخش میشد.
دلم چه میخواست؟
دلم میخواست بروم و خودم را بیندازم توی خیابان و یکی را پیدا کنم و ببینم خبر درست نبوده.
من ترور را از نزدیک تجربه نکرده بودم.
عماد مغنیه را دیده بودم ولی هم او آنقدرها برایم ملموس نبود و هم کوچک بودم. حالا من حالِ صبح هفت تیر را داشتم. حسِ وقتی که نمیدانی باید چه کار کنی...
میدانستم، مطمئن بودم که شهید میشوید. از سالها پیش.
گوشی را برداشتم و به عزیزترین پیام دادم: شنیدی؟
زنگم زد.
گفتم: انتظارش را داشتیم؛ ولی چرا این قدر سخت است این داغ؟
گفت دوستتان داشتیم که این شکلی شدهایم...
راست میگفت.
شما بزرگ بودید.
شما قهرمان بودید.
شما پهلوان بودید و پشتگرمیِ امنیت ما.
و حالا، همان طور که همه انتظارش را داشتند رفتید؛ بهترین جا، بهترین وقت، بهترین روز، بهترین شکل.
خوش به حالِ شما سردارِ سرباز...
پ.ن یک:
دلم داشت میترکید.
غم از دست دادن شما داشت از درون فاتحهام را میخواند.
اما کمکم ماجرا دارد فرق میکند انگار؛ غمِ شما دارد در کورهی داغش مرا میپزد...
پ.ن دو:
این سالها چه قدر محافظهکاری کردی فاطمه خانم رحمانی؟
بعد از همهی این جریانات، دفاعی داری از عملکردت؟
پ.ن سه:
تروریسم را برایم تعریف کنید.