کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله...

سلام!

+

این روزها، دورانِ تصمیم های بزرگی ست برایم.

خیلی حسِ خوبی بود؛ می دانید؟ این که فکر کنی کسی هست که هر روز حرف هایت را بشنود و بخواند و مدام هم ازت تعریف کند.این که فکر کنید یک شخصِ مادی هست که هر کسی اذیت تان کرد بروید و یک حرفِ معمولی بزنید و مثلا او خودش بفهمد که ناراحت ید. خیلی حسِ خوبی بود ولی راستش نشستم و با خودم فکر کردم که درست نیست؛ حالا من هر اسمی می خواهم برایش بگذارم، هر جور می خواهم توجیه ش کنم. به هر حال درست نیست. شیرین است اما درست نیست.

و خب تمام ش کردم.

سخت بود. خیلی زیاد.

نیم ساعتی زل زده بودم به پنجره های اتاق م و به نمودارِ انرژی یونشِ عناصر فکر می کردم. یک عنصر وقتی یک لایه ی الکترونی ش را از دست می دهد یک جهش می زند. فکر می کردم که جهش های زندگی م تا این جا، تعدادِ زیادی شان بعد از بریدن بوده. بریدن از شال گردن م، "یوسف" هام، وبلاگ م و... تعدادی شان بعد از قطعِ انحصارطلبی م بوده. انحصارطلبی نسبت به پدر و مادرم بعد از آمدنِ زهرا، انحصارطلبی نسبت به دوستان م، انحصارطلبی نسبت به وسایلِ شخصی ام.

عناصر وقتی خودشان را از الکترون هایشان می کَنند جهش می کنند...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

یک روزی کرایه ی تمامِ این اتوبوس ها و تاکسی ها را که برای دیدن و پیدا کردن ت سوار شدم، پول کفه ی ساب رفته ی تمام کفش هام که خیابان ها را باهاشان متر کردم و خرجِ فریم و عدسیِ عینک م را که آسمان و زمین را جوریدند برای پیدا کردن ت ازت می گیرم!



پ.ن:

الکی مثلا من هم بلدم عاشقانه بنویسم!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

این را پارسال همین موقع ها نوشتم. این روزها که گاهی دوباره حالم عجیب می شود این پست می آید به خاطرم و با شهدای گمنامِ خیابانِ فاطمی خودم را آرام می کنم...

+

روایت اول: پردیس سینمایی ملت، پارک ملت، تهران

با زهرا و نونا آمده ایم پارک. توی یکی از صبح های جمعه ی اول دبیرستان. مهرخ اول پارک را اشتباه رفته. این هم یکی دیگر از اشتباه های من است که نغییر پارک را نرساندم به گوش مهرخ. نیم ساعت بعد مهرخ هم کنارمان است. عکس گرفتن و رفتن کنار بزها و گشتن توی زمین بازی. قرار بوده یک فیلم هم ببینیم و حالا مقابل آن کشتی جلوی پردیس سینمایی ایستاده ایم به تماشای لیست فیلم ها.

خوابم میاد رضا عطاران و یکی و دو فیلم دیگر. آن گوشه هم سالن اکران یک فیلم است که نام کارگردانش زیاد برایم آشنا نیست ولی از بنر جلوی سالن می شود فهمید که با یک فیلم دفاع مقدس طرف هستی. چون سلیقه ی همه ی بچه ها را نمی دانم این انتخاب را برای خودم منتفی می کنم و خوابم میاد هم به دلایلی وتو می شود و در نتیجه بی خیال فیلم دیدن می شویم.

اما من ته دلم دوست دارم این فیلم را ببینم: شورِ شیرین.

 

روایت دوم: کردستان، سنندج، مسابقات قرآن کشوری.

امروز یکی از روزهای مهم زندگی من است. اولین مسابقه ی قرآن رسمی ام را قرار است بدهم و آن هم توی یک شهر غریبه و دور از مامان. سنندج توی پستی ساخته شده؛ یعنی کوه های اطراف کاملا به آن مشرف اند. مسابقه با اول شدنم تمام می شود و من غرق فضای متفاوت شهر شده ام. توی 6 سالگی هنوز درکی از متفاوت بودن مذاهب ندارم. برای من مردمان سنندج هم کسانی هستند شبیه مردمان تبریز و تهران و شیراز و اصفهان. و چه نگاه زیبایی است نگاه بچگی هایمان...

کوه های اطراف سنندج قشنگ اند. صبح های زود، توی سرمای زمستان کردستان کوه ها دلت را قرص می کنند به زمین زیر پایت.

سنندج شهر زیبایی است.

کردستان اقلیم دوست داشتنی است. توی 6 سالگی. توی 17 سالگی.

 

روایت سوم: کتابخانه ی دایی جان. یکی از روزهای دبستان

کتابخانه ی دایی یک قفسه دارد که کتاب های دوران دفاع چیده شده اند داخلش. کتاب چمران، کتاب صیاد، کتاب باقری، کتاب کاوه، سری کتاب های درهای بسته و نیمه ی پنهان ماه و یادگاران.

روزهای دبستان من با این کتاب ها می گذرد. و من پر از واقعیات عجیبی می شوم که این روزها اصلا نمی فهممشان. حالا من یک فرد با دیتاهای زیادی از دوران دفاع هستم که قدرت تحلیلشان را ندارد...

 

روایت چهارم: خانه ی خودمان، تهران. بخش خبری ساعت 20 شبکه ی خبر

  • مرضیه ی افخم، سخنگوی وزارت امور خارجه نسبت به وقوع فاجعه ی انسانی در کوبانی، شهرِ کرد نشین هشدار داد. ایشان با اشاره بر جنایات گروه تروریستی داعش به جامعه ی بین المللی خاطرنشان کرد داعش هم اکنون کوبانی را از 3 جهت محاصره کرده است و با بی توجهی نهادهای بین المللی و سازمان های مدعی دفاع از حقوق بشر احتمال وقوع یک قتل عام دیگر دور از ذهن نیست.

    ایشان این حرکت را به شدت محکوم و حمایت های جمهوری اسلامی ایران را از مردم مظلوم کوبانی اعلام کرد.

سرم سوت می کشد...

اینجا، توی همین دنیا هنوز هم جنگ نابرابر ادامه دارد...

ما پس ادعای چه می کنیم؟ چه چیزی مان از زمان حضرت آدم بیشتر شده که از همه ی کائنات توقع همکاری داریم؟

هنوز هم همان ماجرای قلدری و زور من بیشتره بر روابط ما حاکم است. و تمام.

 

روایت پنجم: خانه ی خودمان، همین روزهای اخیر.

شورِ شیرین به نیمه هایش رسیده.

آهنگ از خون جوانان وطن علیرضا قربانی از گوشی تلفن همراهم پخش می شود.

کتاب های روایت فتح جلوی چشم هایم می آیند.

کردستان توی اتاقم جان می گیرد.

تپش قلبم بیشتر می شود وقتی صحنه ای از فیلم می رسد که می شنوم: " اگه شما نمیان به محمود بگین..."

دست هایم یخ می کنند و دلم می خواهد مامان همین الان بیاید توی اتاق و دست هایش را برایم باز کند که من بروم توی آغوشش و بگویم: مرد بود مامان، مــــرد...

 

روایت ششم: زیباکنار، مجتمع فرهنگی صدا و سیما، نوروز 93

چ ابراهیم حاتمی کیا اکران می شود. من با پیش زمینه ی نیمه ی پنهان حبیبه جعفریان، مرد رویاهای سیدمهدی شجاعی و چند کتاب دیگر چمران را تماشا می کنم. من دیتاهایم را زیادتر می کنم...

منتظرم یک روزی بشود که بروم قزوین، بروم یادمان شهدای شلمچه، بروم منظقه ی شرهانی، بروم بهشت رضا، بروم کردستان...

منتظرم یک روزی بشود دهلاویه را ببینم و دیتاهای توی ذهنم مجسم بشود.

منتظرم...

روایت هفتم: خانه ی خودمان، پشت میز تحریر

فاطمه ی ریاحی چیزهایی از شهید همت گفته برایم که دارد دیوانه ام می کنم...

منِ بچه ی به اصطلاح مذهبی جامعه چه کار دارم می کنم؟

کجای کار جهان ایستاده ام؟ چرا اصلا شبیه این اسطوره ها نیستم؟ قهرمان هایم چه کسانی شده اند؟ مردِ عنکبوتی؟ تن تن؟ چه کسی؟

من چرا شجاعت کاوه را نمی شناسم؟ من چرا هوش  و خلاقیت باقری را نمی شناسم؟ من چرا حیای همت را نمی شناسم؟

 

 

هر کسی باید توی زندگی اش قهرمان داشته باشد...

هر کسی باید اسطوره داشته باشد. اسطوره نباید بت باشد که شکسته بشود . قهرمان باید از جنس آدم باشد. قهرمان باید شبیه ما باشد. روح آدم قهرمان می خواهد که زنده بماند.

فکر می کنم مردم عراق و سوریه این روزها قهرمان ندارند. فکر می کنم یک کاوه، یک چمران، یک باقری لازم است برای عراق. برای سوریه. برای فلسطین.

خدای من !

فکری می شود برای این اوضاع بکنی؟

ما هنوز همان مخلوقات روز اولیم. ماجرای هابیل و قابیل هرروز تکرار می شود. ما بچه های مثلا مذهبی هم شده ایم خوب های قوم سبا. صدایمان در نمی آید نکند به کسی بر بخورد. ظلم می بینیم و سکوت می کنیم. ظلم می کنیم و افتخار می کنیم. و فقط برایمان مهم است که واردات پژو به ایران کم شده و اپل توی ایران نمایندگی ندارد.

خدای من !

دغدغه ی دوستان من نیست دخترک کرد کوبانی، سیلان.

خدای من !

اگر فردا بخواهی جانم را بگیری نمی دانم خلاف های این دنیایم را قرار است چه کسی صاف کند.

خدای من !

می دانم تا وقتی این اوضاع ادامه داشته باشد خبری از منجی نیست.

می دانم با این اوضاع ما هم رفوزه می شویم.

می دانم ما هم نمی توانیم بهانه ی آمدن حجت از نظر پنهانت باشیم.

خدای من !

مردهای روزگار کجا رفتند؟

یعنی واقعا کسی نیست که از رژان و سیلان دفاع کند؟

کسی نیست اشک چشم هایش بریزد برای این وضع و بنشیند کنار اجساد سوخته ی غیرنظامی ها ؟

کسی نیست سینه اش را سپر کند جلوی این آدم های عجیب و دخترکان ترسیده ی این جهان را پشت خودش مخفی کند و کمی آرامشان کند؟

کسی نیست که مطمئنشان کند تا پای جان می ایستد و مراقب آن هاست؟

کسی نیست برادرانه نگاهشان کند؟

دخترکان سوری این روزها مثل گنجشک های ترسیده قلبشان تند تند می زند. دخترکان عراقی این روزها گلوله ی آخر تفنگ هایشان را نگه می دارند برای لحظات آخر خودشان و وقتی که مقاومت شکسته است.

خدای من !

می شود خودت آرام دلشان باشی؟ خودت مراقب قلب های ترسیده شان باشی؟

                                       ***

مامان در اتاق و دست هایش را باز می کند. می روم توی آغوشش و توی گوشش زمزمه می کنم: مرد بودن مامان؛ مـــــــــــــرد...

 

پ.ن 1 :

این روزها دربرابر نگاه های سنگین توی خیابان و بعضا تیکه هایی که می شنوم و گام هایی که پشت سرم راه می افتند و مدام یک چیزهایی را تکرار می کنند که من تا به حال نشنیدمشان هر چه قدر دنبال یک نگاه سر به زیر امن می گردم پیدایش نمی کنم.

یکی که یک چشم غره ی به جا برود و پشت سرش احساس امنیت بکنم. بدون این که بشناسمش به جای برادر نداشته ام پشتم را بگیرد.

پیدایش نمی کنم...

فقط بعد از هربار رسیدن به خانه مقنعه ام را تنگ تر می کنم و کش چادرم را محکم تر. یک دل سیر گریه می کنم و به بابا می گویم اشتباه کردم؛ لطفا همیشه خودت مرا ببر و بیاور...

مرد بودن مامان؛ مــــــــــرد...

پ.ن 2 :

 کاش اسم مرا نمی دانستید، کاش من را نمی شناختید.

آن وقت می نشستم و یک دل سیر برایتان از این روزهای شهرم می گفتم...

پ.ن 3 :

شما پشت و پناه من اید. شک ندارم.

محرم ها دلم را قرص تر می کند؛ که ما صاحبان مهربانی داریم...

ما تا آخر ایستاده ایم....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۳
فاء


بسم الله...

سلام!

+

لپ تاپ را باز می کنم که از این روزهایم بنویسم. این مشغله های جدید حواسم را پرت کرده از تقویم رومیزی. حواسم نیست که اربعین است.

محرم ها، صفر ها و فاطمیه ها به جای شال گردن هایی که حتی جای شان را میان حساب های کاربریِ اینترنتی ام باز کرده اند یک پارچه ی سیاه می آید دورِ گردنم؛ شال عزایم.

شال عزا.

برای من تداعی کننده ی صبح های هیئت حضرت زینب است.

تداعی کننده ی امام زاده صابر ده ونک و شال عزای خانم وظیفه که رفت روی صورت مه سا.

تداعی کننده ی روزهای محرمِ این پنج سال که همراهم است.

تداعی کننده ی اشک هایی که بدون شرم از نگاه های دور و برم آمده اند و روی گونه هایم غلتیده اند و رفتند توی دلِ همین شال.

شال عزایم.

همیشه بوی یاس می دهد.

همیشه مرتب و تاخورده است دورِ گردنم.

همیشه یک افتخاری دارد برایم؛ افتخارِ عزادارِ بزرگ ها بودن را.

شال عزایم.

میانِ تار و پودش همه ی قصه های کربلا برایم مرور می شود. گاهی می گذارم ش جلوی چشم هایم و همین طور نگاه ش می کنم.


بعضی چیزها نشانه اند. یادم هست اولین بار که معلم مان آمد سرِ کلاس و شالِ سیاه ش را توی مراسم فاطمیه دیدم ناخودآگاه بهش احساسِ نزدیکی کردم. فکر کردم می توانم از دردِ مشترکی بگویم که هر دومان را سیاه پوش کرده. از آن روز تا همین حالا شاید بیش از ده ساعت ندیده باشم آن معلم مان را ولی هنوز که هنوز است این داغ، یک پل مشترک شده میان مان.


می خواهم یک رازی را برایتان بگویم:

من از داغ دیدن متنفرم.

دلم می خواهد هر چه زودتر مظاهرش را دور کنم از جلوی چشمم. نهایتا یک ماه سیاه بپوشم. آن را هم مدام کم می کنم. قهوه ای می پوشم، سورمه ای می پوشم و...

 ولی این روزها، هنوز صفر تمام نشده دلم برای شال عزایم تنگ شده، فَرَح و شوقی که محرم ها می اندازد توی قلب م از ذهن م بیرون نمی رود، نشاطِ بعد از صبح های محرمِ فرزانگان هنوز زیر زبان م است...

این جا، همین جایی که چفیه ام را گذاشته ام وسطِ اتاق که لباس های عزا را جمع کنم برای فاطمیه، مدام برای خودم زمزمه می کنم:

" اصلا حسین (ع) جنسِ غم ش فرق می کند... "

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
فاء


بسم الله...

سلام!

+

احساسِ عشق احساس جالبی ست؛ این که فکر کنی کسی هست که روزی مالِ تو می شود. احساسِ تعلق. احساسِ این که رازی داری توی دلت که کسی نمی داند و می توانی تصمیم بگیری آدم ها را ازش آگاه کنی یا نه.

هوا و شرایط اقلیمی هم توی بعضی فصل ها این احساسِ عشق را بیشتر می کند.

روی همین حساب آدم ها گاهی به اولین کسی که می رسند تصمیم می گیرند عاشق ش بشوند! و از دردِ عشقی که کشیده اند بگویند.

بعد بروند توی لک و آهنگ های آرام گوش کنند و با خیال ش قدم بزنند و بعضا سیگار بکشند و بروند توی کافه تنها بنشینند و با شبح ش حرف بزنند.

حالا،

چه کار باید کرد با این احساسِ خوشایند که از قضا باید عقل هم قاطی ش بشود؟

یک:

گروه های درسی و غیردرسی با دوستانِ هم جنس تان تشکیل دهید و مسخره بازی را به اوج برسانید! گروه کوه های دانشگاه و گروه های کوچکی که توی تشکل ها، خود بچه ها تشکیل می دهند خوب اند. در ارتباط بودن با دوستانِ قدیمیِ مدرسه هم خوب چیزی ست؛ مخصوصا توی مدارس خاص شبیهِ فرزانگان و علامه حلی و البرز و...

دو:

خانواده تان را دریابید.

باور کنید دل شان برایتان تنگ شده است.

با مادرتان بروید کافی شاپ. پدرتان را ببرید مقبره الشهدای خیابان فاطمی یا کهف الشهدا که هم فال است و هم تماشا. هم کوه نوردیِ کوتاهی می کنید و هم چند "مرد" می بینید.

یا مثلا ماشین را راه بیندازید و بروید تهران گردی. اتوبان ها را ببینید، نقاطی از شهر که تا به حال ندیده اید.

سه:

معلم بشوید.

اگر اندک توانایی ای در انتقال مطالب دارید بروید و توی مدارسِ بسیاری که به فکرِ جوان و تازه نیاز دارند درس بدهید. هم خودتان ساخته می شوید و هم آن مدرسه جان می گیرد. لازم نیست با ابوریحان و خرد و انرژی اتمی هم شروع کنید! بروید سراغِ مدرسه ی دولتیِ سرِ کوچه تان حتی.

چهار:

این دوره، دورانِ جوانی بهترین زمان است برای یاد گرفتن. پس بروید دنبال کارهایی که دوازده سال منتظر بودید مدرسه تان تمام شود و وقت پرداختن بهشان را داشته باشید.

تا می توانید یاد بگیرید.

بروید رانندگی یاد بگیرید.

زبان یاد بگیرید.

مهارت های اولیه ی زندگی را به دست بیاورید که اگر خانواده دو روز خواستند بروند سفر شبیهِ انسان های اولیه مجبور نشوید دوباره آتش را کشف کنید!

پنج:

سفر کنید.

ماها آدم های نسلِ تکنولوژی بیشتر عکس و دیتا دیده ایم.

لمس نکرده ایم، در بافت فضا قرار نگرفته ایم.

محضِ رضای خدا این لطف را به خودمان بکنیم و کمی واقعی زندگی کنیم.

مقصدِ سفر را عوض کنیم، روش ش را عوض کنیم، سبکِ سفرِ خودمان را عوض کنیم.

شش:

با کسانی که احساسِ عشق دارند حرف نزنید.

احساسِ عشق از آن جا که بسیار خوشایند می نماید دلِ تان را می سوزاند که او این احساس را دارد و شما ندارید و ای وااااااای! چه چیز مهمی را ندارید!

پس سریع بیایید برویم یک تَرَک دیوار پیدا کنیم و عاشق ش شویم!

احساس عشق توی این سن بسیار مسری ست.

هفت:

به فکر کار و بارِ آینده تان باشید.

اغلب آدم هایی که به یک جاهای خوبی رسیده اند دقیقا از همین جا شروع کرده اند.از همین نوزده بیست سالگی. رضا امیرخانی ارمیا را توی همین سن نوشته و تصمیم گرفته به جای مکانیکِ شریف برود دنبالِ نوشتن و...

هشت:

حد و حدود را رعایت کنید.

خداوند خوب می دانسته چه آفریده و دستورات دینی را فرستاده.

اگر می خواهید زندگیِ به دور از حاشیه و با سلامت روانی داشته باشید در هر مورد دین دار نیستید در این مورد باشید.

یوسفِ پیامبر به خدا پناه برد؛ من و شما چه مراقبه ای کردیم که با یک "حواسم هست. " سر و ته قضیه را هم می آوریم؟!


 نه ( به پیشنهادِ .):

در انتخابِ موسیقی های انتخابیِ لیست پخشِ پلیرهایتان دقت کنید.

موسیقی چیزِ عجیبی ست. قدرتِ انکارناشدنی ای دارد و می تواند به راحتی به روح تان جهت بدهد.

محض رضای خدا چیزهایی را که فقط و فقط برای عاشق شدن ساخته شده اند گوش نکنید...



این ها را اول از همه برای خودهامان نوشتم. دخترانِ عزیزی که گاهی خودمان هم حواس مان نیست با حرکات مان چه کار می کنیم و چند نفر را به عشق پنداری می اندازیم.

این را اول تر برای خودم نوشتم که پاری وقت ها با قلم م، ادبیات م، راه رفتن م آدم ها را به عشق پنداری انداخته ام.

بعد هم برای کسانی که نمی دانند من چه ذهنِ پیش بینی کنِ مسخره ای دارم و با حرف هایشان دارند آزارم می دهند.

ما یک معلم داریم که از قضا زیاد هم شاید نتوانید در مجموعه ی آدم های مذهبی جایش بدهید. این هفته دو نفر را از کلاس بیرون کرد و بعد گفت: فکر کنید مادر شده اید و می آیید دم در کلاس و مدرسه ی دخترتان. بعد می بینید چند نفر با این شکل و قیافه دارند وارد می شوند. به عنوانِ مادر اجازه می دهید دخترتان در این محیط آموزشی درس بخواند؟

می روی و وارد دانشگاه های حتی خوب می شوی و می بینی هر کسی دو نفری ست! من نمی توانم باور کنم هفتاد دختر و عجیب تر از آن پسرِ نوزده ساله "عشق" شان را پیدا کرده اند! و این عشق ها جالب اند اگر بنشینی پای دلیل بعضی شان:

- من از زرد خوشم میاد.

- اِ، چه جالب، من هم کرم دوست دارم!

یا مثلا:

- ما خیابون انقلاب می شینیم.

- چه تفاهمی، ما هم خیابون قیطریه!

یا حتی:

- من از فلان مداح و خواننده خوشم میاد.

- چه جالب، من هم!

 

مطلق حرف نمی زنم چون یکی از عزیزترین معلم هایم توی همین سن ازدواج کرده حتی و الان هم خوش حال است با تصمیم ش بعد از نزدیک به یک دهه ولی لب کلام م این است که هیجانات تان را کنترل کنید.

خیلی از این احساساتی که خوشایندند و به نظرِ همه مان خیلی خوب هیجاناتِ شدید دورانِ جوانی اند...

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۱
فاء


بسم الله...

سلام!

+

مهرماه هزار و سیصد و نود و سه یادواره ی شهید گرفتیم توی دبیرستان فرزانگان یک تهران. بعد از پنج سال برگزاری این بار به یاد شهید گمنام.

رفتیم گلزار شهدا و حرف زدیم و مهم تر از همه دیدیم.

بعد از کنکور این طرحِ پرداختن به شهید را کامل می نویسم.

فعلا این ها باشند.

این ها را توی یادواره پخش کردیم و کف دستی شان کردیم چسباندیم روی برد ورودی آمفی تئاتر.

البته که نمی توان از نقش سخنرانِ عزیز برنامه گذشت..

کلیپ یک

کلیپ دو

کف دستی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

این جا روستای چوبی ست.

جایی نزدیک نیشابور.

همان جا که توی پست "سهم موریانه ها" ازش گفته بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
فاء


بسم الله...

سلام!

+

ما می رویم دانشگاه که چه کار کنیم؟

مگر قرار نیست درس بخوانیم؟

اگر قرار نیست پس چرا این همه خودمان را اذیت می کنیم؟

من مطمئنم که قرار نیست توی دانشگاه مسئله ی روابط آدم ها نقطه ی اول و الویت بشود و برای جا انداختن این مسئله هر کاری لازم باشد انجام می دهم.

طبق تجربه ام "محبت" بهترین نتیجه را می دهد؛ همیشه.

حتی بیش از استدلالات منطقی.

به طرف محبت کن، بگو چه قدر برایت مهم است و ارزش ش بالاتر از این آدم هاست. و خیلی از این آدم ها اصلا ندارند ظرفیت محبت صادقانه اش را. برای ش بگو که رنگیِ دنیای توست...

برای من محبت همواره آخرین تیر ترکش است. وقتی با کسی نرم می شوم، از مسخره بازیِ صحبت م کم می کنم، شروع می کنم و می گویم از اهمیت فراوان ش توی زندگی ام یعنی این آخرین تیر را گذاشته ام توی کمان.

و وقتی تیر هدر می شود می نشینم و به پنجره ی اتاقم نگاه می کنم و اسمِ طرف را توی گوشی تلفن همراهم از اد لیستِ رنگی ها خارج می کنم.

وقتی همه چیز دارد خوب پیش می رود و یکهو کل رشته ها پنبه می شود عصبانی می شوم و حتی تایپ کردن توی صفحه ی چت هم برایم سخت می شود چه برسد به حضوری حرف زدن...

با وجود بارهای فراوانی که به خودم یادآوری می کنم من هیچ کسِ خاصی نیستم بازهم مغرور شده ام و خداوند مجبور شده شاخِ غرورم را بشکند.

آقای مهربان،

من سردرگم م. وظیفه ام را نمی دانم.

خودم گندش را درآورده ام و بدبختانه چشم گروهی به من است و فقط همین حرف برایم می ماند که : "خداوند، روزِ قیامت ستاریت ت رو از من برندار. آدم ها فکر می کنن من آدم خوبی ام... "

آقای مهربان،

ما این جاییم هنوز.

همان جایی که بودیم.

جلوی پایمان تاریک است. دلتنگیم. حالمان بد است. هیچ کاری را سر جایش انجام نمی دهیم.

ما داریم خودمان را حیف می کنیم.

همه مان حیف شده ایم.

گم شده ایم.

و خیلی هامان حتی نمی دانیم داریم با خودمان، احساساتمان، ظرفیت هایمان چه کار می کنیم...

 

بس نیست...؟

 

پ.ن یک :

آیا هنوز آمدن ت را بها کم است...؟

 

 پ.ن دو :

آهسته تر برو

بذار

من هم باهات بیام...

 

پ.ن سه:

حال م را که می دانی...

این که عصبانیت دیوانه ام می کند.

ندیدنِ نتیجه من را عصبانی می کند.

فکر نکردن نمی گذارد نتیجه بگیرم.

گل م را سپردم دستِ خودت خداوند.

گل م را دادم دستت که خودت مراقب ش باشی.

می دانی چه قدر برایم عزیز است این گل. خوب نگاه ش کن؛ همیشه. -لطفا-

 

پ.ن چهار:

آخرین بار این حس روزی آمده بود به سراغ م که دو سالی بود کار گره خورده بود و گره هم باز نمی شد.

گل م رفت مشهد.

آمد.

همه ی گره ها باز شده بود.

این گل م را هم بردار ببر یک جایی و یک نجمه ی قنبری بگذار جلویش که گره ها به دست ش باز شود.

من غره شده بودم..

" یا ایها الانسان، ما غرک بربک الکریم...؟ "

من غره شده بودم قبول.

شاخِ غرورم را باید می شکستی که شکستی.

به چه چیز مغرور شده بودم...؟

منِ انسانِ ضعیف به چه چیز دربرابر تو خداوندِ کریم مغرور شده بودم...؟

دست ش را گذاشتم توی دستِ خودت...

 

پ.ن پنج:

مرا ببر و نیاور فقط همین...

 

پ.ن شش:

کاش کمی به گل های من فکر می کردید.

کاش گل هایم را به خودتان گره نمی زدید.

گل های من ارزش شان خیلی بالاتر از این هاست.

گل های من خیلی گران اند.

حداقل بهایشان را بدهید حالا که دارید می بریدشان...

غصه می خورم که تهِ آرزویشان شده اید...

 

پ.ن هفت:

این بار هم تمام شد.

این حس دوباره کی بیاید سراغم خدا می داند.

خدایا شکرت که تمام شدن ش مصادف بود با رفتن م به اتاق قرنطیه.

:)

 

پ.ن هشت:

صفر که تمام بشود، شالِ سیاهِ این دو ماه را دوباره معطر می کنم به عطر یاس و می گذارم ش تا سال بعد بیاید دوباره دورِ گردنم و یا توی قبر، کنارِ صورتم...

مرگ همین قدر نزدیک است.

به قدر گذاشتن و درآوردن همین شالِ عزیزِ سیاه...

 

پ.ن نُه:

می خواستم بپرم وسط که غلط کردی نگران ش می شوی. خواستم بگویم هر که هستی باش برای من فقط دزد گلم ی!

اما دیدم دوست ش دارد و ته چشم ش برق می زند وقتی می گویم حق نداری نگران ش کنی.

دیگر من چه کاره ام..؟

به درک.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
فاء