کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ

چند روایت از مردهای سرزمین م

بسم الله...

سلام!

+

این را پارسال همین موقع ها نوشتم. این روزها که گاهی دوباره حالم عجیب می شود این پست می آید به خاطرم و با شهدای گمنامِ خیابانِ فاطمی خودم را آرام می کنم...

+

روایت اول: پردیس سینمایی ملت، پارک ملت، تهران

با زهرا و نونا آمده ایم پارک. توی یکی از صبح های جمعه ی اول دبیرستان. مهرخ اول پارک را اشتباه رفته. این هم یکی دیگر از اشتباه های من است که نغییر پارک را نرساندم به گوش مهرخ. نیم ساعت بعد مهرخ هم کنارمان است. عکس گرفتن و رفتن کنار بزها و گشتن توی زمین بازی. قرار بوده یک فیلم هم ببینیم و حالا مقابل آن کشتی جلوی پردیس سینمایی ایستاده ایم به تماشای لیست فیلم ها.

خوابم میاد رضا عطاران و یکی و دو فیلم دیگر. آن گوشه هم سالن اکران یک فیلم است که نام کارگردانش زیاد برایم آشنا نیست ولی از بنر جلوی سالن می شود فهمید که با یک فیلم دفاع مقدس طرف هستی. چون سلیقه ی همه ی بچه ها را نمی دانم این انتخاب را برای خودم منتفی می کنم و خوابم میاد هم به دلایلی وتو می شود و در نتیجه بی خیال فیلم دیدن می شویم.

اما من ته دلم دوست دارم این فیلم را ببینم: شورِ شیرین.

 

روایت دوم: کردستان، سنندج، مسابقات قرآن کشوری.

امروز یکی از روزهای مهم زندگی من است. اولین مسابقه ی قرآن رسمی ام را قرار است بدهم و آن هم توی یک شهر غریبه و دور از مامان. سنندج توی پستی ساخته شده؛ یعنی کوه های اطراف کاملا به آن مشرف اند. مسابقه با اول شدنم تمام می شود و من غرق فضای متفاوت شهر شده ام. توی 6 سالگی هنوز درکی از متفاوت بودن مذاهب ندارم. برای من مردمان سنندج هم کسانی هستند شبیه مردمان تبریز و تهران و شیراز و اصفهان. و چه نگاه زیبایی است نگاه بچگی هایمان...

کوه های اطراف سنندج قشنگ اند. صبح های زود، توی سرمای زمستان کردستان کوه ها دلت را قرص می کنند به زمین زیر پایت.

سنندج شهر زیبایی است.

کردستان اقلیم دوست داشتنی است. توی 6 سالگی. توی 17 سالگی.

 

روایت سوم: کتابخانه ی دایی جان. یکی از روزهای دبستان

کتابخانه ی دایی یک قفسه دارد که کتاب های دوران دفاع چیده شده اند داخلش. کتاب چمران، کتاب صیاد، کتاب باقری، کتاب کاوه، سری کتاب های درهای بسته و نیمه ی پنهان ماه و یادگاران.

روزهای دبستان من با این کتاب ها می گذرد. و من پر از واقعیات عجیبی می شوم که این روزها اصلا نمی فهممشان. حالا من یک فرد با دیتاهای زیادی از دوران دفاع هستم که قدرت تحلیلشان را ندارد...

 

روایت چهارم: خانه ی خودمان، تهران. بخش خبری ساعت 20 شبکه ی خبر

  • مرضیه ی افخم، سخنگوی وزارت امور خارجه نسبت به وقوع فاجعه ی انسانی در کوبانی، شهرِ کرد نشین هشدار داد. ایشان با اشاره بر جنایات گروه تروریستی داعش به جامعه ی بین المللی خاطرنشان کرد داعش هم اکنون کوبانی را از 3 جهت محاصره کرده است و با بی توجهی نهادهای بین المللی و سازمان های مدعی دفاع از حقوق بشر احتمال وقوع یک قتل عام دیگر دور از ذهن نیست.

    ایشان این حرکت را به شدت محکوم و حمایت های جمهوری اسلامی ایران را از مردم مظلوم کوبانی اعلام کرد.

سرم سوت می کشد...

اینجا، توی همین دنیا هنوز هم جنگ نابرابر ادامه دارد...

ما پس ادعای چه می کنیم؟ چه چیزی مان از زمان حضرت آدم بیشتر شده که از همه ی کائنات توقع همکاری داریم؟

هنوز هم همان ماجرای قلدری و زور من بیشتره بر روابط ما حاکم است. و تمام.

 

روایت پنجم: خانه ی خودمان، همین روزهای اخیر.

شورِ شیرین به نیمه هایش رسیده.

آهنگ از خون جوانان وطن علیرضا قربانی از گوشی تلفن همراهم پخش می شود.

کتاب های روایت فتح جلوی چشم هایم می آیند.

کردستان توی اتاقم جان می گیرد.

تپش قلبم بیشتر می شود وقتی صحنه ای از فیلم می رسد که می شنوم: " اگه شما نمیان به محمود بگین..."

دست هایم یخ می کنند و دلم می خواهد مامان همین الان بیاید توی اتاق و دست هایش را برایم باز کند که من بروم توی آغوشش و بگویم: مرد بود مامان، مــــرد...

 

روایت ششم: زیباکنار، مجتمع فرهنگی صدا و سیما، نوروز 93

چ ابراهیم حاتمی کیا اکران می شود. من با پیش زمینه ی نیمه ی پنهان حبیبه جعفریان، مرد رویاهای سیدمهدی شجاعی و چند کتاب دیگر چمران را تماشا می کنم. من دیتاهایم را زیادتر می کنم...

منتظرم یک روزی بشود که بروم قزوین، بروم یادمان شهدای شلمچه، بروم منظقه ی شرهانی، بروم بهشت رضا، بروم کردستان...

منتظرم یک روزی بشود دهلاویه را ببینم و دیتاهای توی ذهنم مجسم بشود.

منتظرم...

روایت هفتم: خانه ی خودمان، پشت میز تحریر

فاطمه ی ریاحی چیزهایی از شهید همت گفته برایم که دارد دیوانه ام می کنم...

منِ بچه ی به اصطلاح مذهبی جامعه چه کار دارم می کنم؟

کجای کار جهان ایستاده ام؟ چرا اصلا شبیه این اسطوره ها نیستم؟ قهرمان هایم چه کسانی شده اند؟ مردِ عنکبوتی؟ تن تن؟ چه کسی؟

من چرا شجاعت کاوه را نمی شناسم؟ من چرا هوش  و خلاقیت باقری را نمی شناسم؟ من چرا حیای همت را نمی شناسم؟

 

 

هر کسی باید توی زندگی اش قهرمان داشته باشد...

هر کسی باید اسطوره داشته باشد. اسطوره نباید بت باشد که شکسته بشود . قهرمان باید از جنس آدم باشد. قهرمان باید شبیه ما باشد. روح آدم قهرمان می خواهد که زنده بماند.

فکر می کنم مردم عراق و سوریه این روزها قهرمان ندارند. فکر می کنم یک کاوه، یک چمران، یک باقری لازم است برای عراق. برای سوریه. برای فلسطین.

خدای من !

فکری می شود برای این اوضاع بکنی؟

ما هنوز همان مخلوقات روز اولیم. ماجرای هابیل و قابیل هرروز تکرار می شود. ما بچه های مثلا مذهبی هم شده ایم خوب های قوم سبا. صدایمان در نمی آید نکند به کسی بر بخورد. ظلم می بینیم و سکوت می کنیم. ظلم می کنیم و افتخار می کنیم. و فقط برایمان مهم است که واردات پژو به ایران کم شده و اپل توی ایران نمایندگی ندارد.

خدای من !

دغدغه ی دوستان من نیست دخترک کرد کوبانی، سیلان.

خدای من !

اگر فردا بخواهی جانم را بگیری نمی دانم خلاف های این دنیایم را قرار است چه کسی صاف کند.

خدای من !

می دانم تا وقتی این اوضاع ادامه داشته باشد خبری از منجی نیست.

می دانم با این اوضاع ما هم رفوزه می شویم.

می دانم ما هم نمی توانیم بهانه ی آمدن حجت از نظر پنهانت باشیم.

خدای من !

مردهای روزگار کجا رفتند؟

یعنی واقعا کسی نیست که از رژان و سیلان دفاع کند؟

کسی نیست اشک چشم هایش بریزد برای این وضع و بنشیند کنار اجساد سوخته ی غیرنظامی ها ؟

کسی نیست سینه اش را سپر کند جلوی این آدم های عجیب و دخترکان ترسیده ی این جهان را پشت خودش مخفی کند و کمی آرامشان کند؟

کسی نیست که مطمئنشان کند تا پای جان می ایستد و مراقب آن هاست؟

کسی نیست برادرانه نگاهشان کند؟

دخترکان سوری این روزها مثل گنجشک های ترسیده قلبشان تند تند می زند. دخترکان عراقی این روزها گلوله ی آخر تفنگ هایشان را نگه می دارند برای لحظات آخر خودشان و وقتی که مقاومت شکسته است.

خدای من !

می شود خودت آرام دلشان باشی؟ خودت مراقب قلب های ترسیده شان باشی؟

                                       ***

مامان در اتاق و دست هایش را باز می کند. می روم توی آغوشش و توی گوشش زمزمه می کنم: مرد بودن مامان؛ مـــــــــــــرد...

 

پ.ن 1 :

این روزها دربرابر نگاه های سنگین توی خیابان و بعضا تیکه هایی که می شنوم و گام هایی که پشت سرم راه می افتند و مدام یک چیزهایی را تکرار می کنند که من تا به حال نشنیدمشان هر چه قدر دنبال یک نگاه سر به زیر امن می گردم پیدایش نمی کنم.

یکی که یک چشم غره ی به جا برود و پشت سرش احساس امنیت بکنم. بدون این که بشناسمش به جای برادر نداشته ام پشتم را بگیرد.

پیدایش نمی کنم...

فقط بعد از هربار رسیدن به خانه مقنعه ام را تنگ تر می کنم و کش چادرم را محکم تر. یک دل سیر گریه می کنم و به بابا می گویم اشتباه کردم؛ لطفا همیشه خودت مرا ببر و بیاور...

مرد بودن مامان؛ مــــــــــرد...

پ.ن 2 :

 کاش اسم مرا نمی دانستید، کاش من را نمی شناختید.

آن وقت می نشستم و یک دل سیر برایتان از این روزهای شهرم می گفتم...

پ.ن 3 :

شما پشت و پناه من اید. شک ندارم.

محرم ها دلم را قرص تر می کند؛ که ما صاحبان مهربانی داریم...

ما تا آخر ایستاده ایم....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۹
فاء

نظرات  (۳)

مرد های این روزگار کجا رفتند ؟ -__________-
پاسخ:

کجا..؟

می شناسم شما رو؟

سلام راستی:)

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۹ دیانا مهربون
 مرد ها جایی نرفتند ...
آنها هم در عذابند از وجود مونث هایی که نام خود را زن گذاشته اند...



.
سلام
باز هم عالی نوشتید...شما یک نویسنده فوق العاده هستید:)
پاسخ:

جمله ی اول تون رو نفهمیدم.


سلام.

ممنون م. لطف دارید شما.

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۰ دیانا مهربون
 جمله اول خطاب به miss N بود که گفتند مرد ها کجایند ؟
:)
منظورم این بود هنوز هم مرد هایی به تمام معنا وجود دارند که اونها هم از اوضاع زن ها ناراضی هستند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی