کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم الله...

سلام!

 

+

 

 

پیشنهاد:

با آهنگ خاطرات آلبوم حریق خزان یا اشتیاق علیرضا قربانی بخوانید.

 

 

 

 

مثل هر روز مادرم برخواست

تا نماز و نوافلش را خواند

نگهی سوی همسرش انداخت

با نگاهی غم دلش را خواند

پدرم مرد لحظه های خطر

پدرم مرد روزهای نبرد

ولی این روزها شکسته شده

پدرم مرد روزهای نبرد...

 

 

فاطمه یک تنه سپاه علی است

تا نگوید کسی علی تنهاست

حیدری بود کار زهراییش

مادر امروز جلوه ی باباست

زخمها را خرید با جانش

چون برای علی است می ارزد

و ستونهای مسجد شهر از-

ترس نفرین هنوز می لرزد

 

از سر صبح صورت او را

خیره خیره نگاه می کردم

چشمم از اشک تار و چشمش را

تیره تیره نگاه می کردم

بهر احقاق حق خود امروز

در سر خود خیال دیگر داشت

زیر لب ذکر یاعلی(ع)می گفت

چادرش را که از زمین بر داشت

چادرش را سرش که کرد انگار

آسمان در حصار ماه افتاده

گفت برخیز دیر شد حسنم

دست من را گرفت و راه افتاد

بر سرش ابر سایه می انداخت

از رهش باد خار را پس زد

راه کوتاه و ما هم آهسته

مادر اما نفس نفس می زد

تا رسیدیم حق خود را خواست

با روایات و تکیه بر آیات

شیرزن مثل همسر شیرش

زیر بار ستم رود هیهات

 

حق خود را گرفت آخر سر

دلم اما نمی گرفت آرام

سوی خانه روانه شدیم اما

رمقی که نبود در پاها

شور و آشوب و دلهره یک ریزه

در تب کوچه هر قدم می ریخت

هر قدم سمت خانه می رفتیم

قلب من می زد و دلم می ریخت

در سکوتی غریب و شوم از دور

ناگهان یک صدای پا آمد

گردبادی از آن سر کوچه

بی محابا به سمت ما آمد

 

دست او مثل باد بالا رفت

مثل یک صاعقه فرود آمد

در حوالی چشم و گونه ی ماه

ابر بارانی و کبود آمد

 

 

آفتابا بیا ز گوشه ی ماه

بر زمین یک ستاره افتاده

با دو دستش پی چه می گردد؟

نکند گوشواره افتاده؟

 

 

گِل دیوار هم ترک برداشت

عرض کوچه چقدر وا شده بود

گویی از ضربه ای که مادر خورد

جای دیوار جا به جا شده بود

 

کمکی نیست بین این کوچه

چقدر او کمک به مردم کرد

دو قدم مانده بود تا خانه

دو قدم راه مانده را گم کرد

 

چادرش را سرش که کرد انگار

آسمان در حصار ماه افتاده

گفت برخیز دیر شد حسنم

دست من را گرفت و راه افتاد

بر سرش ابر سایه می انداخت

از رهش باد خار را پس زد

راه کوتاه و ما هم آهسته

مادر اما نفس نفس می زد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۳۱
فاء