بسمالله...
سلام!
+
وقتهایی که خبرِ رفتنهای یکهویی و مرگهای غیرمنتظره ( و مگرچه مرگیست که غیرمنتظره نیست..؟ ) را میشنوم ذهنم درگیر میشود. آدم توی یک سنی درکی از مسائلِ بزرگ ندارد.
درکی از ازدواج ندارد؛ فکر میکند که همان جشن و آن لباسهای زیبا و آن دستهگل است زندگیِ جدید.
درکی از مهاجرت ندارد؛ فکر میکند که مثلِ شمال رفتنِ دو سه ماهه است و فقط مقصد کمی دورتر است.
درکی از مرگ ندارد؛ فکر میکند که... نه، اصلا فکری نمیکند راجع به این قضیه. اصلا متوجه نیست چه خبر شده.
من هم مثلِ همهی آدمها، مرگ را گذری دیده بودم. داییِ بزرگ، عموی مادر، پدربزرگ. ولی توی آن بازهای بودم که کلا منگ بودم نسبت بهش. تا سالِ دوم دبیرستان. همان روزهای محرم که تَق.. خورد توی صورتم.
مهسا.
فکر کنم تا هر وقت زنده باشم فراموشش نکنم.
آنقدری ناگهانی و سخت و خاص بود که گمانم شد دیگر هیچ رفتنی نمیتواند من را شوکه کند.
و مگر سختتر از آن هم بود..؟
بود....
چند ماه بعد دخترِ معلم دینیمان.
چند ماه بعد آقاصفیِ عزیزِ راهنمایی.
چند ماه بعد تارا.
چند ماه بعد مادر معلم دینیمان.
سالِ بعد زهرا.
چند ماه بعد آن دختر کلاس هشتمی.
و حالا مریم میرزاخانی..
من او را از نزدیک نمیشناختم ولی یک چیزی خیلی ذهنم را مشغول کرده؛ این که وقت ندارم.
او برندهی مدال فیلدز بود. یکی از ده مغز برتر دنیا. استاد دانشگاه استنفورد. ثروتمند. جوان. برندهی دو مدال طلای المپیاد جهانی ریاضیات. فولمارک. دانشجوی دانشگاه هاروارد.
من چه موفقیت تحصیلی و علمیای بیش از او میخواهم کسب کنم؟
او در 40 سالگی رفت.
مهسا در 16 سالگی.
تارا در 17 سالگی.
زهرا در 18 سالگی.
شاید همین فردا، همین فردا دیگر نباشیم. بدونِ هیچ تعارفی بیایید یک بار به این مرگهای ناگهانی فکر کنیم..
.
.
.
.
و اصلا اگر فکر نکنیم، من تصور میکردم از یک سنی به بعد آدم بیشتر به مرگ فکر میکند. به این که بعد از پنجاه شصت سالگی دیگر احتمال مرگ بیشتر میشود اما دیدم این چنین نیست. انگاری دنیا بعضی را چنان مشغول میکند، انگاری همسر و فرزند و نوه و سندِ خانه و حقوق بازنشستگی و آن میزِ توی اداره چنان بزرگ میشوند که جایی برای مرگ نمیماند.
یک آیهای آب پاکی را میریزد روی دستِ من: " أَینََما تَکونُوا یدْرِککمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیدَةٍ "
و شما بعد از " و لو کنتم " هر چیزِ خاصی که به نظر خودتان در وجودتان است را میتوانید بگذارید!
ما مرگ را درک خواهیم کرد؛ هرکجا که باشیم. هر کسی که باشیم...
پ.ن یک:
برای همهی عزیزانی که نامشان را بردم توی این نوشته فاتحهای بخوانیم..
پ.ن دو:
همانقدر که نمیتوانستم به عباس و تسنیم فکر کنم حالا نمیتوانم به آناهیتا فکر کنم..
پ.ن سه:
راجع به تو مریمِ عزیز، بگذار عصبانی بشوم!
که چه نکردند این آدمهای وقیح با تو..
بگذار عصبانی بشوم.
تو عزیزِ همهی ما بودی. با این که بیست سالی بزرگتر ولی عزیزِ همهی ما بودی و هستی..
بگذار راجع به تو عصبانی بشوم..