کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۱۵ مطلب با موضوع «از دانش‌گاه» ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

آه دانش‌گاه!

و ما ادراک؟!

 

پ.ن:

آقای دانش‌گاه تهران!

کاش زودتر ما را ثبت‌نام کنی برویم پی کارمان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش‌نویس:

با یکی دیگر از نوشته‌های بی‌سروته طرف‌اید! اگر حوصله‌شان را ندارید، حرف مهمی نزده‌ام؛ می‌توانید صفحه را ببندید.

 

+

چند سال می‌گذرد از دوران دانش‌آموزی؟

راست‌ش را بخواهید چند سالِ اول دقیق یادم بود و به ثانیه نکشیده، جواب این سئوال را می‌دادم. 

حالا روزگار به جایی رسیده که باید در ذهن‌م بگویم:"یه سال که بعد کنکور،حدود چهار سال هم لیسانس می‌شه تقریباً پنج سال."

این روزها آخرین امتحانات دوران کارشناسی را می‌دهم و یک هفته‌ی دیگر می‌توانم بیایم و بگویم با معدل نسبتاً خوبی از دانش‌گاه مدرک‌م را گرفتم و تمام.

دانش‌گاه یک هفته‌ی دیگر تمام می‌شود و این‌جا می‌خواهم کمی حرف بد بزنم.

انتظارم نسبت به دانش‌گاه همه جوره بیش‌تر بود. چه از علمِ صرفاً ترجمه شده بگویم و منش دانش‌جویی که ندیدم‌ش و چه تداوم ارتباطات دبیرستان. کمی دل‌خورم و این را انکار نمی‌کنم. مدتی است که به خاطر مشغله‌های اخیر، کم‌تر می‌رسم بروم شهید بهشتی، تهران، آزاد و ... مدتی است که دوستان‌م را کم‌تر می‌بینم.

زمان دارد ما را از هم دورتر می‌کند و راست‌ش می‌ترسم از دو سه سال آینده که روزهایی برسند که به هر دلیلی، ماه‌ها بگذرد و پیامی بین‌مان تبادل نشود.

راست‌ش زمان، برخلاف انتظارم دارد فاصله‌ها را بیش‌تر می‌کندو دل‌ها را دورتر. غم‌انگیز نیست؟ باور کنید که هست.

 

+

غم دارم این روزها.

بغض دارم.

انگاری غم هم اثر تجمعی دارد.

می‌آید و تحمل می‌کنی.

جولان می‌دهد و تحمل می‌کنی.

می‌چرخد و می‌چرخاند و تحمل می‌کنی.

ولی یک شبِ زمستانی در حالی که غصه‌دارِ خانه نشستن در شب شهادت‌ای پایش را می‌گذارد روی گلویت و نفس‌ت را می‌گیرد.

فکر می‌کنم بعضی غم‌ها عزیزند و گرامی.

دعای این روزهایم این شده که خدای عزیزم، غم‌های من را گرامی و عزیز کن. کمک کن رنج‌هایم فایده داشته باشند...

 

+

شکوای سبز را برای خودم خریده‌ام و فایل‌هاش را ریختم توی یک پلی‌لیست در گوشی تلفن‌م. گاهی آیکون شافل را می‌زنم و می‌گذارم‌ش توی گوش‌م.

جواب می‌دهد؛ صد در صد تضمینی!

 

+

احساس عجیبی است این که بی‌دلیل اسامیِ کشته‌شدگان سانحه‌ی هوایی را اسکرول کنی و ناگهان یک اسم چشم‌ت را بگیرد و بعد به خودت بگویی:"نه بابا، این که دو سه سالی می‌شد ایران نبود دیگه." و بعد یادت بیاید که الان تعطیلات کریسمس است و بیش‌تر دانش‌جوها برگشته‌اند ایران و بعد یادت بیاید فرنوش یک هفته‌ی پیش عکس مراسم عروسی و کارت دعوت‌شان را گذاشته بود و بعد دوباره به خودت بگویی که :"حالا شاید یه پونه گرجیِ دیگه باشه." و بعد به خودت نهیب بزنی که اسم‌ش خاص است فاطمه. تاریخ تولدش درست است. اسم هم‌سرش هم پایین نام‌ش آمده.

بعد مدام برای خودت بخوانی:

اینما تکونوا یدرککم الموت،

و لو کنتم فی بروجٍ مُشَیَّده...

 

+

کم قرآن می‌خوانم.

کم قرآن می‌خوانم که می‌ترسم.

آیات ۲۴۳ تا ۲۵۲ سوره‌ی بقره را بسیار باید بخوانم...

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۲۳:۴۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

ناراحت‌ام؟

بله.

چیزی می‌گویم؟

نه.

متاسفانه با بعضی آدم‌ها به این نقطه رسیده‌ام و خودم هم ازش تعجب می‌کنم و ناراحت‌ترم می‌کند اما راهِ دیگری برای گذراندنِ این برهه به ذهن‌م نمی‌رسد.

ناراحت‌ام و دیگر زمان آن رسیده که بقیه بیایند و بپرسند چرا ناراحت‌ام و آیا آن‌ها درش نقش دارند.

ناراحت‌ام و فکر می‌کنم دیگر نوبت دیگران است که شروع کنند.

ناراحت‌ام و احساس می‌کنم هرچه برای خوب پیش رفتنِ اوضاع باید می‌کردم را کرده‌ام و سهم من دیگر پرداخت شده.

و حالا خیلی وقت است که کسی حرفی نمی‌زند، کسی از ناراحتی و یاس‌م نمی‌پرسد، کسی دیالوگ را شروع نمی‌کند.

همیشه همان شکلی نمی‌شود که ما انتظارش را داریم.

شاید به‌تر باشد بعضی تغییرات را رها کنم و بگذارم‌شان به حالِ خودشان؛ شاید یک روزی بالاخره خودشان درست شدند. شاید هم نه.


باید بنشینم برای آمدنِ کسی دعا کنم که اصلاحِ همه چیز ازش برمی‌آید...



پ.ن:

شاید هم باید راه بروم و دعا کنم.

قُلْ إِنَّمَا أَعِظُکُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ

ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا مَا بِصَاحِبِکُم مِّن جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِیرٌ لَّکُم بَیْنَ یَدَیْ عَذَابٍ شَدِیدٍ

مصحف، سبا، ۴۶

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۴۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

اول: ما، همه، شبیه ماژیک‌های علامت‌زن، در حالِ هایلایت کردن متن‌ها و شعرها و اتفاقات و احساسات و ارزش‌ها هستیم. آن‌ها را به سلیقه‌ی خودمان انتخاب و دیگران را متوجه حضورشان می‌کنیم. تا قبل از عبور ما از تکه‌های دنیا، آن‌ها هم یک طوری مثل بقیه هستند، اما ما فسفری‌شان می‌کنیم و نگاه‌ها را به سمت‌شان می‌کشانیم!


دوم: ما، همه، شبیه همین ماژیک‌ها، عمر کوتاه و جوهر مشخصی داریم که باید صرف علامت زدنِ مهم‌ترین سطور زندگی بشود. وگرنه حیف می‌شویم...



روی ماژیک‌ها نوشته:

می‌گردم و باارزش‌ترین‌ها را به دنیا نشان می‌دهم؛

حتی اگر به قیمت جان‌م تمام شود!




پ.ن:

روزهای دانش‌آموزی تمام شده و روزگار رسیده به دانش‌جویی.

نمی‌دانم این روزها چه‌قدر طول می‌کشند فقط کاش حیف نشوم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۱۲:۴۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

اگر بخواهم با یک کلمه دانش‌گاه را توصیف کنم خواهم گفت: متفاوت.


من راجع به چند برهه از زندگی‌م این کلمه را استفاده می‌کنم. یکی‌شان قطعا ورودم به فرزانگان است. محیطی کاملا متفاوت با چیزی که من در خانواده تجربه کرده بودم و جدا شدن از فضای گل‌خانه‌ایِ دبستان و کودکی‌م.
با این وجود فرزانگان، یک مدرسه‌ی هویت‌ساز بود. شبیهِ علامه حلی، مثل البرز و علوی و نیکان و مفید.
آدم‌ها توی فرزانگان در عینِ داشتنِ هویتِ فردیِ کاملا مجزا و هیجان‌انگیز، در بسیاری از مسائل شبیه هم می‌شدند و همین می‌شد که لازم نبود برای رساندنِ بعضی مفاهیم به افرادش زیاد به خودت زحمت بدهی‌.
با حداقلِ اشاره‌ی مستقیم، مفاهیم منتقل می‌شدند.
اما چیزی که باعث می‌شود به دانش‌گاه‌ام بگویم "متفاوت" و این صفت را تا این‌جای زندگی‌م بیش از برهه‌های دیگر برازنده‌اش بدانم این است که توی دانش‌گاه شما با افرادی طرف‌اید که تا حدِ خوبی شکل گرفته‌اند؛ شکل گرفتن‌ای!
هر کدام هجده سال توی محیط‌های خانوادگیِ خاص بزرگ شده‌اند و دوازده سال تحت تاثیر سیستم‌های متفاوت مدارس‌شان بوده‌اند و حالا رسیده‌اند به شما.
آدم‌های متفاوتِ متفاوت!
که یا مجبوراید کلا قید ارتباط باهاشان را بزنید و یا رفتارتان را با محیط جدید تنظیم کنید.
دانش‌گاه تا به حال برای من آن‌قدرها جدی نشده و بالطبع ارتباطات‌ش هم همین‌طور اما نمی‌شود قید همه چیز و همه کس را درش زد. باید کمی از مواضع‌ت کوتاه بیایی. باید بتوانی با آدم‌هایی که اصلا تو را نمی‌فهمند و نمی‌شناسند حرف بزنی؛ گاهی به خاطرِ پروژه‌ی اجباریِ مشترکی که درگیرش هستی‌.
باید متوجه باشی که حرف‌ها و رفتارهایت ممکن است برای بقیه سوءتفاهم بسازد و یاد بگیری حداقلِ سوءتفاهم را تولید کنی.
دانش‌گاه برای من متفاوت بود چون مجبورم کرد ادبیاتِ سخت‌م را کمی‌ قابل‌فهم‌‌ کنم.
متفاوت بود به خاطرِ مدلِ دخترانگی‌هایی که تا به حال ندیده بودم.
متفاوت بود به خاطرِ آدم‌های فوق‌العاده متفاوت‌ش.
و اگر من در فرزانگان به خاطرِ بقا، مجبور شدم گفت‌وگو و تحمل مخالف را کمی یاد بگیرم، در علامه طباطبایی مجبور شدم تعامل با افرادی را یاد بگیرم که بعضا هیچ نکته‌ی مشترکی نداشتند با من.
تعامل با افرادی که هیچ علاقه‌ای به حضورشان دوروبرم نداشتم!
تنظیم روابط در دانش‌گاه مسئله‌ی بزرگِ من بود.

هرچند هنوز هم‌ زیاد آدمِ پرارتباطی در دانش‌گاه نیستم، 

هرچند به ندرت پیش آمده کامنتی بگذارم روی عکس‌های اینستاگرام‌شان، - از این بگذریم که اساسا افراد زیادی از دانش‌گاه را هم دنبال نمی‌کنم -
هرچند با خیلی‌‌هاشان حتی سلام و علیک هم ندارم
ولی دانش‌گاه من را مجبور کرد کمی از قوانینِ فوق آرمانی‌م برای ارتباط داشتن با افراد کوتاه بیایم. شما فرض کنید به خاطرِ همان بقا!

پ.ن:
تو نمی‌توانی آدم‌ها را طبقِ پازلِ دوست‌داشتنیِ خودت بسازی،

نمی‌توانی ازشان‌ انتظار داشته باشی آن طوری که تو دوست داری رفتار کنند،

نمی‌توانی زندانی‌شان کنی در تصورات‌ت،

ولی مختاری در تنظیم فاصله‌ات ازشان.

همان کارِ سخت..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۹
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

گفته بودم که ان‌شاءالله از سوره‌ی هود می‌نویسم.

این چیزهایی که توی ادامه‌ی مطلب می‌گذارم کاری است که برای یک گروهی توی دانش‌گاه انجام می‌دهیم. همه‌ش هم کارِ من نیست. همه‌ی اعضای آن گروه هم‌کاری کرده‌اند.

اگر خدا بخواهد بعدها بیش‌تر ازش برایتان خواهم نوشت.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۴۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

مدتی که این‌جا ننوشتم، آن‌قدری حرف برای گفتن هست انگار که دو تا پستِ طولانیِ دی‌شب هم علاج‌ش نبوده!

می‌خواهم از دانش‌گاهِ دورمان بنویسم این بار. دانش‌گاهی که به هیچ‌وجه خودم را درگیرش نکردم. دانش‌گاهی که روی دیوارِ کارها و پروژه‌های در جریان‌م فقط یک استیکر را به خود اختصاص داده و آن امتحان‌های پایان‌ترم و مقاله‌هاش هستند. دانش‌گاهی که یک ربع قبل از کلاس واردش می‌شوم و پنج دقیقه بعد از کلاس از آن خارج. دانش‌گاهی که انگار حرفِ کسی را نمی‌فهمم داخل‌ش. نه حرفِ بچه‌های انجمنِ اسلامی و انجمنِ اسلامیِ مستقل را و نه روش‌های بسیج را و نه کانون‌ها و مسافرت‌هایش را. 

من در بزرگ‌ترین دانش‌گاهِ علوم‌انسانیِ خاورمیانه درس می‌خوانم.

بچه‌های دانش‌کده‌ی من بسیار کم دردِ مملکت دارند. پروژه‌ی ملی‌ای را که سرمنشاش یک سئوال و مسئله‌ی بومی باشد نمی‌بینم. البته که حضورِ بسیار کم‌م توی دانش‌گاه می‌تواند بخشی از این ندیدن را توجیه کند. 

ما صد و سه نفر ورودیِ روان‌شناسیِ سالِ نودوپنجِ دانش‌گاهِ علامه هستیم که توزیعِ جنسیتی میان‌مان 80:20 است. این توزیعِ جنسیتی و البته سیاست‌های کلیِ دانش‌گاه، ورودی‌ها را به سه گروهِ کوچک‌ترِ حدودا سی نفره تقسیم کرده که دو کلاس را دانش‌جویانِ دختر و کلاسِ سوم را بچه‌ها به نسبتِ 50:50 پر کرده‌اند. این نسبت و جداسازی، حداکثر تا ترمِ دوم اعمال می‌شود و بعد کلاس‌ها مختلط می‌شوند. ورای تمامِ راحتی‌های که من به عنوانِ یک دخترِ چادری توی این گونه جداسازی دارم، می‌توان گفت این شیوه‌ی ورود به دانش‌گاه از نظرِ کیفیتِ جامعه‌پذیری یک الگوی بسیار خوب است. بچه‌ها توی سالِ اول با کلیاتِ دانش‌گاه و فضای آن آشنا می‌شوند و بعد اگر قرار باشد اختلاطی صورت بگیرد، توی این یک سال فرصتِ کسبِ تواناییِ ارتباطِ موثر را دارند. ارتباطی که بتوانند مدیریت‌ش کنند. روندی که کمک می‌کند بچه‌ها، ماهِ دومِ ترمِ یک توی ارتباطی فرو نروند که هیچ شناخت و حتی کنترلی روی آن ندارند. بچه‌ها توی دو سه هفته‌ی اول خیلی غر می‌زنند که آمده‌ایم دانش‌گاه که فلان کارها را بکنیم و فضایمان آزادتر باشد و امثالِ این حرف‌ها. این حرف‌های بچه‌ها علاوه‌براین که من را آگاه می‌کند از فلسفه‌های دانش‌گاه‌آمدنی که نظامِ آموزش‌وپرورشِِ ما یادِ بچه‌ها می‌دهد به دلایلِ دانش‌گاه آمدنِ خودم فکر می‌کنم. و البته که استادِ مباحث اساسی در روان‌شناسی هم کمک‌م می‌کند با این سئوالِ امتحانی که " چرا روان‌شناسی را انتخاب کردید؟ "

از استادِ روان‌شناسی‌مان گفتم. بگذارید کمی دیگر از احوالاتِ خودش و کلاس‌ش بگویم:

استادمان شیمیِ محض خوانده در صنعتیِ شریف. از کارشناسیِ ارشد واردِ حوزه‌ی روان‌شناسی شده. حالا دانش‌جوی دکترای روان‌شناسیِ عمومیِ دانش‌گاهِ خودمان است و سابقه‌ی تدریس در علامه‌حلیِ تهران را دارد. حدس می‌زنم که سمپادی نباشد ولی مسلما آشنایی دارد با فضای سمپاد. اگر "مباحثِ اساسی در روان‌شناسیِ دو" را هم با او برداشتم می‌توانم کمی از روان‌شناسیِ کودکانِ استثایی را زودتر با او پروژه بردارم. همه‌جور کاری کرده. کارِ صنعتی-سازمانی، بالینی، آکادمیک و ...

شاید یک سری از مبانی‌ام با او فرق بکند ولی یک حرفی را می‌زند که من هم در اندازه‌های کوچک‌تر تجربه‌اش را دارم و از این نظر، بسیار می‌پسندم و تحسین‌ش می‌کنم؛

اول این که، اولین ترم را با یک کارِ پژوهشیِ مقدماتی ولی جدی شروع می‌کند که بخشِ بزرگی از نمره‌مان را تامین می‌کند. و البته که همه‌ی بچه‌هایی را که تجربه‌ی کارِ پژوهشِ درست‌ودرمان ندارند را مجبور می‌کند یادش بگیرند و معدود آدم‌هایی که تابه‌حال کارِ عملیِ پژوهش را انجام داده‌اند را وادار می‌کند تکمیل کنند آموخته‌هایشان را. 

( به شخصه منبع‌نویسیِ درست و درمان و منبع‌سنجی را توی نوشتنِ این مقاله‌ی پنج صفحه‌ای یاد گرفتم. )

و دوم؛

text خواندن.

بچه‌ها را مجبور می‌کند با سئوال‌هایش، که منبعِ اصلی را بخوانند. دورانِ جزوه‌خوانی تمام شده و تو را به جایی نمی‌رساند. فعلا کاری به این ندارم که میزانِ منابعِ بومی در رشته‌ی ما به صفر میل می‌کند و اساتید همان منابعِ معدود را هم جدی نمی‌گیرند.

من این تجربه را در اندازه‌های کوچک‌تر دارم. بارها گفته‌ام که آموزش‌وپرورشِ عزیزم،

اصلا شاه‌کارهایت در زمینه‌ی آموزشِ زبان به بچه‌ها را نادیده می‌گیرم. این که کاری می‌کنی که تا آخرِ عمر بچه، نسبت به عربی جبهه دارد و خروجی‌هایی که ذره‌ای توانِ صحبت و پرزنت‌کردن در سمینارهای بین‌المللی را ندارند را نمی‌بینم. 

نظرت نسبت به خودت چیست که بچه‌ای که هشت سال درسِ قرآن توی مدرسه‌اش خوانده، حالا نمی‌تواند دوخط قرآن را از روی قرآنِ خانه‌شان بخواند؟

کاش به جای کتابِ قرآن، از سومِ دبستان به بچه‌ها بگوییم قرآنِ روی طاقچه‌تان را بردارید بیاورید مدرسه که باهم تمرین‌ش کنیم.

به وفور دیده‌ام که بچه‌ای آیاتِ کتابِ قرآن و دینی‌اش را درست می‌خواند ولی اگر همان آیات را توی قرآنِ خانه‌شان به‌ش نشان بدهی در صورتی که حافظه‌ی صوتی‌اش یاری‌اش نکند، نمی‌تواند بخواندشان.

ما دقیقا همین‌قدر text نمی خوانیم.

چون text سخت است، زیاد است. و البته که با جزوه‌ی استادمان می‌توانیم 20 بگیریم. چرا text؟!

دیدمان به مسائل جامعه وسیع و جامع نمی‌شود؟! بعدا میانِ آدم‌های باسواد، نمی‌توانیم اظهارِ نظر بکنیم؟!

به درک!

ما از دانش‌گاه مدرک می‌خواهیم!

الان که نوشته را می‌نویسم، مقاله‌ام را تمام نکرده‌ام و ازقضا بسیار هم درگیرم کرده اما بسیار خوش‌حال‌م که سرِ کلاسِ استادی می‌نشینم که برای درس‌دادن‌ش برنامه دارد. برای رشدِ علمیِ دانش‌جوهایش.

و اما تحلیل! واژه‌ای که انگار توی مدارسِ ما یک شوخیِ عجیب است!

دانش‌آموزانِ کمی نسبت به فضای جامعه‌شان تحلیلِ شخصیِ خودشان را کسب کرده‌اند و همین قضیه علاوه بر این‌که توی تندروی‌های ورودی‌جدیدهای دانش‌گاه و دیدگاه‌های رادیکال‌شان در همان ماه‌های ابتدایی مشهود است توی تحلیلِ سئوال‌های امتحانی هم تاثیرگذار است. یک استادِ جامعه‌شناسی داریم که سئوال‌هایش مرا کمی به یادِ امتحان‌های دورانِ راه‌نمایی‌ام می‌اندازد. امتحان‌ش را با اختلاف در نسبتِ ساعتِ مطالعه‌‌ی درس به نمره‌‌ی کسب شده از بقیه‌ی بچه‌ها پشتِ سر گذاشتم. و اعتراض‌ها سرش فراوان بود.

چرا؟

چون از پنج سئوال، فقط دوتاش به صورتِ مستقیم توی کتاب آمده بود. و بقیه‌اش را باید با توجه به بحث‌های انجام شده سرِ کلاس و یا نظرِ شخصی جواب می‌دادی.

و بچه‌ها، نظرِ شخصی نداشتند...


و برسیم به بحثِ هم‌کلاس‌ها.

هفته‌ی اول اصلا خودم نبودم. شده بودم یک "خانمِ" "چادریِ" "ساکت". داشتم دنبالِ آدم‌هایی می‌گشتم که بتوانم تحمل‌شان کنم. متاسفانه شبیه بودنِ بی‌حدوحصرِ بچه‌ها از منظرهایی توی فضای سمپاد، باعث می‌شود که نتوانند ارتباطِ موثری با آدم‌هایی که خارج از آن فضا هستند برقرار کنند. و من در ابتدای ورودم به هر جمعِ جدیدِ غیرِسمپادی این مشکل را فراوان دارم. آدم‌ها حق دارند ازم متنفر بشوند حتی! آن‌قدر که اعصاب‌م خرد است از عدمِ توانایی‌ام توی انتقالِ مطالب.مشکلی که احتمالا بچه‌های شریف و تهران به این حد تجربه نمی‌کنند. هفته‌های اول گذشت و من کم‌کم دو سه نفر را پیدا کردم و باهاشان هم مسیر شدم. هرچند که هنوز هم تنهایی می‌روم سلف، نماز، کتاب‌خانه، بوفه و .. 

چیزی من را توی دانش‌گاه آن‌‌قدری وابسته نکرده که باعث بشود غیبتی نداشته باشم توی فضای دانش‌گاهی و یا از همه‌ی اخبارش مطلع باشم. برخلافِ مثلا دانش‌گاهِ شریف. که هر روز، وقتی دارم می‌روم به سمتِ دانش‌گاه باعث شود بخواهم ایستگاهِ حبیب‌الهی پیاده شوم و سری به آدم‌هاش بزنم. بچه‌ها را بعضا دوست دارم حتی. حتی برای تعدادی‌شان، برنامه‌ی تولدگرفتن دارم اما وابسته نه. البته شاید هنوز اول‌هاش باشد.


و البته جاهایی هستند از دانش‌گاه که دوست‌شان دارم؛

مثلا مسجدِ نیمه‌تمام و مدرس‌هایش را.

مثلا مقبره‌ی شهدای‌گم‌نام‌ش.

مثلا سکوی جلوی دانش‌کده که دیدِ کامل دارد به تهران.


***

من هنوز هم توی فضای مهمانی‌های خانواده، حرف‌های اذیت‌کننده می‌شنوم. هنوز بچه‌ها و بازی‌کردن باهاشان برایم الویت دارد تا جواب دادن به سئوالِ آدم‌ها از سلامتِ روان‌م در انتخاب‌رشته! هنوز هم تغییرِ نگاهِ آدم‌ها برایم عادی نشده. هنوز این سئوال را می‌شنوم که: " پس چرا تجربی خوندی؟ " 

من هنوز، آرامشی که آدم‌ها بعد از کنکور تجربه می‌کنند را نچشیده‌ام.

اما متوسطِ حال‌م خوب است.

می‌دانم جای درستی ایستاده‌ام.

می‌دانم که می‌توانم ساعت‌ها، رفتارِ آدم‌ها را مشاهده کنم و خسته نشوم.

می‌دانم همه‌ی این آدم‌ها، روزی می‌فهمند که " درست‌بودنِ " جای یک نفر از " به‌تر بودن‌ش " از نظرِ آن‌ها، مهم‌تر است.

راستش به این نتیجه رسیده‌ام که ما آن‌قدری وقت نداریم که توی راهی غیر از راهِ خودمان پیش برویم. 

می‌ارزد سال‌ها دنبالِ راهِ خودمان بگردیم و بعد فقط یک روز آن را طی کنیم.

می‌ارزد که " رسالت " و " ماموریت " مان را بشناسیم...



حتی اگر عمه‌مان، هربار یک‌جوری نگاه‌مان کند انگار که تمامِ آرزوهای زندگی‌اش را با خیر‌سری به باد داده‌ایم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
کلاسِ این هفته‌مان حولِ اخلاقِ کلبرگی و روان‌شناسیِ رشد بود. این فیلم اوجِ تفاوتِ خلق‌وخوی بچه‌ها و تواناییِ به تعویق انداختنِ نیازهایشان توی سن‌های مختلف را نشان می‌دهد.
ضمنا دیدنِ روش‌های مختلفِ مقاومت‌شان، بسیار مفرح و به فکر فرو برنده است!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

بعضی آدم‌ها تاثیرِ عمیقی روی من دارند. توی همان برخوردِ اول اصلا یک کاری باهام می‌کنند که همه‌ی حرف‌هایشان را باور می‌کنم. انصافا هم حرف‌های خوبی به‌م می‌زنند. 

چند روز پیش آدمی را شناختم که همین شکلی بود. 

خیلی به این فکر می‌کنم که یعنی می‌شود یک روزی من هم برای یک کسی این شکلی بشوم؟ 

می‌شود یک روزی من هم آن‌قدر واقعی بشوم که حرف‌هام مهم بشود برای آدم‌های دیگر؟ 

می‌شود یک روزی من هم به دردِ خداوند بخورم؟ 

می‌شود یک روزی من را بردارد برای خودش...؟



پ.ن یک:

پدر هم دارد می‌رود پیاده‌روی.

من ماندم و حوض‌م!

.

.

.

دل‌مان به هیئت عقیله و دعای دوستان است؛ بل سالِ بعد جورِ دیگری بنویسم...


هم در نجف هم کربلا پرچم به دست زینب (س) است

هر جا که پرچم می‌رود، دنبالِ پرچم می‌رویم..


پ.ن دو:

راهِ درست توی دانش‌گاه چیست؟

یک نفر بیاید برای من این را حل کند.

یک "معلم" به من نشان بدهید توی دانش‌گاه.

- همین -

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۵
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

امروز می‌روم سرِ کلاسِ مبانی جامعه‌شناسی.

چیزهایی که همیشه دل‌م می‌خواست بخوانم و نشده...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۰
فاء