کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۱۵ مطلب با موضوع «از دانش‌گاه» ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

نمی‌دانم چرا محلِ قرارهای دوستانه‌ی ما باید دانش‌گاه شریف باشد!

ولی این بار هم انگار یک چیزِ حل شده بود که :" کجا بریم گودبای پارتی بگیریم؟ " و جوابِ یک‌سانِ " معلوم‌ه، شریف! "

صبح رفتیم شریف. ورودِ هر کدام‌مان یک داستانِ خوبی داشت!! ( اجرای زنده‌ی من و زهرا و رومینا! )

بعد هم طبقِ معمول شاد!

بعد هم با نونا رفتیم کادو خریدیم و آمدیم خانه‌ی ما!



حکایتِ ما و شریف، انگار ادامه‌دار است...



پ.ن یک:

" آقا من فقط یه سئوال دارم! چرا؟!! "


پ.ن دو:

" سیم‌کارتِ من کو؟! "


پ.ن سه:

" خانوم ببخشید، ثبت‌نام صنایع کجاست؟ "
!


پ.ن چهار:

آی‌کیوی 250!!


پ.ن پنج:

رفتم واحدهایمان را گرفتم و هی نگاه‌شان می‌کنم و ذوق می‌کنم!


دوستان! لطفا جزئیات را اضافه کنید!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

یاد باید بگیری که فکر کنی عزیزجان؛ فکر.

و الا ول‌معطلی.

و شک نکن من بینِ رتبه‌ی‌کنکورت، دانش‌گاه‌ت، نامِ پرآوازه‌ی مدرسه‌ات و توانِ تفکرت، آخری را انتخاب‌ می‌کنم.

شک نکن انتخابِ من برایت چیزی نیست که تو را به رویای همه برساند. انتخابِ من برایت شرایطی‌ست که رویایت را بسازد. رویای خودت را.

عزیزجان،

قبل از هرکار چه‌قدر خوب می‌شود اگر فکر کنیم آخرش ما هم یک روزی دیگر نفس نمی‌کشیم و از آن به بعدِ زندگی‌مان قرار است چه‌طور باشد..؟

اگر درس می‌خوانی، شبیهِ آقا مصطفی چمران درس بخوان.

آدم باید از یک جایی به بعد تصمیم‌های به‌تر و مهم‌تری بگیرد. و تو داری نزدیک به آن دوران‌ت می‌شوی. دانش‌گاه اگر چه یکی از اولین انتخاب‌های مهمِ زندگی‌ست ولی قطعا مهم‌ترین‌شان نیست.

دور نیست آن روزهایی که با گونه‌های گل‌انداخته بیایی خانه. حتی اگر کنارم نباشی تلفن‌م را بگیری و بگویی منتظرِ تلفنِ کسی باشیم که تو شماره‌ی بابا را دادی به‌ش. که زنگ بزند و با خانواده‌اش بیاید.

دور نیست آن روزهایی که برای ره رفتن‌های دخترک‌ت ذوق کنی.

دور نیست آن روزهایی که دنبالِ مدرسه بگردی برای پسرِ هفت‌ساله‌ات.

دور نیست روزی که از تلاشِ دخترت خنده‌ات بگیرد وقتی سعی دارد چیزی را به‌ت نگوید و تو ساعت‌ها قبل‌ش می‌دانی‌اش.

دور نیست روزهایی که آرزوهایت، تو را رسانده‌باشد به همان کلاسِ انشایت.

دانش‌گاه، شد یا نشد، فدای سرت.

تهران، شد یا نشد، آن‌قدر مهم نیست.

هرچند که تمامِ مخالفت‌م برای شهرستان رفتن‌ت به خاطرِ این بود و هست که فکر می‌کنم خانواده‌ی کوچکِ چهارنفره‌ی ما، آن‌قدری وقت ندارد که بخواهد چندین سال‌ش را هم دور از هم بگذراند.

عزیزجان،

دانش‌گاه، شد یا نشد یادت نرود که من تو را برای چیزی‌بیش‌تر از این اعداد بزرگ کردم. برای چیزی که بیرزد شصت سال زندگی‌ات را خرج‌ش کنی و برای خدا جواب داشته‌باشی.

دانش‌گاه، هرچند توی این دو سال مهم‌ترین دغدغه‌ی ما بود اما از این به بعد دنیا جدی‌تر از این می‌شود.

اخم‌های بابا را هم جدی نگیر؛

دل‌ش می‌خواسته کنارش باشی و حالا که تهران ماندن‌ت به اما و اگر کشیده، دارد دل‌تنگی می‌کند. می‌دانم که خودت متوجهِ این‌ها می‌شوی.

هوای بابا را داشته‌باش که اگر بروی خیلی سخت‌ش می‌شود..



پ.ن:

نه،

انگاری مادرمان هم چیزهایی می‌نوشته گاه‌گاهی برایمان!

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۲
فاء


بسم الله...

سلام!

+

ما می رویم دانشگاه که چه کار کنیم؟

مگر قرار نیست درس بخوانیم؟

اگر قرار نیست پس چرا این همه خودمان را اذیت می کنیم؟

من مطمئنم که قرار نیست توی دانشگاه مسئله ی روابط آدم ها نقطه ی اول و الویت بشود و برای جا انداختن این مسئله هر کاری لازم باشد انجام می دهم.

طبق تجربه ام "محبت" بهترین نتیجه را می دهد؛ همیشه.

حتی بیش از استدلالات منطقی.

به طرف محبت کن، بگو چه قدر برایت مهم است و ارزش ش بالاتر از این آدم هاست. و خیلی از این آدم ها اصلا ندارند ظرفیت محبت صادقانه اش را. برای ش بگو که رنگیِ دنیای توست...

برای من محبت همواره آخرین تیر ترکش است. وقتی با کسی نرم می شوم، از مسخره بازیِ صحبت م کم می کنم، شروع می کنم و می گویم از اهمیت فراوان ش توی زندگی ام یعنی این آخرین تیر را گذاشته ام توی کمان.

و وقتی تیر هدر می شود می نشینم و به پنجره ی اتاقم نگاه می کنم و اسمِ طرف را توی گوشی تلفن همراهم از اد لیستِ رنگی ها خارج می کنم.

وقتی همه چیز دارد خوب پیش می رود و یکهو کل رشته ها پنبه می شود عصبانی می شوم و حتی تایپ کردن توی صفحه ی چت هم برایم سخت می شود چه برسد به حضوری حرف زدن...

با وجود بارهای فراوانی که به خودم یادآوری می کنم من هیچ کسِ خاصی نیستم بازهم مغرور شده ام و خداوند مجبور شده شاخِ غرورم را بشکند.

آقای مهربان،

من سردرگم م. وظیفه ام را نمی دانم.

خودم گندش را درآورده ام و بدبختانه چشم گروهی به من است و فقط همین حرف برایم می ماند که : "خداوند، روزِ قیامت ستاریت ت رو از من برندار. آدم ها فکر می کنن من آدم خوبی ام... "

آقای مهربان،

ما این جاییم هنوز.

همان جایی که بودیم.

جلوی پایمان تاریک است. دلتنگیم. حالمان بد است. هیچ کاری را سر جایش انجام نمی دهیم.

ما داریم خودمان را حیف می کنیم.

همه مان حیف شده ایم.

گم شده ایم.

و خیلی هامان حتی نمی دانیم داریم با خودمان، احساساتمان، ظرفیت هایمان چه کار می کنیم...

 

بس نیست...؟

 

پ.ن یک :

آیا هنوز آمدن ت را بها کم است...؟

 

 پ.ن دو :

آهسته تر برو

بذار

من هم باهات بیام...

 

پ.ن سه:

حال م را که می دانی...

این که عصبانیت دیوانه ام می کند.

ندیدنِ نتیجه من را عصبانی می کند.

فکر نکردن نمی گذارد نتیجه بگیرم.

گل م را سپردم دستِ خودت خداوند.

گل م را دادم دستت که خودت مراقب ش باشی.

می دانی چه قدر برایم عزیز است این گل. خوب نگاه ش کن؛ همیشه. -لطفا-

 

پ.ن چهار:

آخرین بار این حس روزی آمده بود به سراغ م که دو سالی بود کار گره خورده بود و گره هم باز نمی شد.

گل م رفت مشهد.

آمد.

همه ی گره ها باز شده بود.

این گل م را هم بردار ببر یک جایی و یک نجمه ی قنبری بگذار جلویش که گره ها به دست ش باز شود.

من غره شده بودم..

" یا ایها الانسان، ما غرک بربک الکریم...؟ "

من غره شده بودم قبول.

شاخِ غرورم را باید می شکستی که شکستی.

به چه چیز مغرور شده بودم...؟

منِ انسانِ ضعیف به چه چیز دربرابر تو خداوندِ کریم مغرور شده بودم...؟

دست ش را گذاشتم توی دستِ خودت...

 

پ.ن پنج:

مرا ببر و نیاور فقط همین...

 

پ.ن شش:

کاش کمی به گل های من فکر می کردید.

کاش گل هایم را به خودتان گره نمی زدید.

گل های من ارزش شان خیلی بالاتر از این هاست.

گل های من خیلی گران اند.

حداقل بهایشان را بدهید حالا که دارید می بریدشان...

غصه می خورم که تهِ آرزویشان شده اید...

 

پ.ن هفت:

این بار هم تمام شد.

این حس دوباره کی بیاید سراغم خدا می داند.

خدایا شکرت که تمام شدن ش مصادف بود با رفتن م به اتاق قرنطیه.

:)

 

پ.ن هشت:

صفر که تمام بشود، شالِ سیاهِ این دو ماه را دوباره معطر می کنم به عطر یاس و می گذارم ش تا سال بعد بیاید دوباره دورِ گردنم و یا توی قبر، کنارِ صورتم...

مرگ همین قدر نزدیک است.

به قدر گذاشتن و درآوردن همین شالِ عزیزِ سیاه...

 

پ.ن نُه:

می خواستم بپرم وسط که غلط کردی نگران ش می شوی. خواستم بگویم هر که هستی باش برای من فقط دزد گلم ی!

اما دیدم دوست ش دارد و ته چشم ش برق می زند وقتی می گویم حق نداری نگران ش کنی.

دیگر من چه کاره ام..؟

به درک.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به یک آقای نامحرم هرچند آشنا بگویم "تو" و یا با نام کوچک صدایش کنم. توی تلفن همراهم هم همه آقای فلانی ذخیره شده اند؛ بدون نام کوچک شان. افعال همه ی جملاتم هم جمع است در قبالشان؛ حتی بعد از چهار پنج سال آشنایی.

حق بدهید تعجب کنم از صدا زدن آدم ها به نام کوچک شان که تازه خودمانی هم شده!

حق بدهید تعجب کنم از این که لحن آدم ها بعد از پنج دقیقه از شروع آشنایی صمیمانه می شود!

حق بدهید بعضی جمع ها برایم قابل تحمل نباشد..

من در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم ولی فضای عجیب مدرسه ام آشنایم کرده با ادبیات های مختلف.

من توی یک مدرسه ی مذهبی درس نخواندم ولی دور و برم پر از آدم هایی بود که یادم دادند خیلی می ارزم و اگر قرار است روزی داشته هایم را به کسی بفروشم باید قیمت را خیلی بالا بدهم.

دیدن تفاوت عمیق آدم ها توی مدرسه شاید آن قدر ها از این حیث اذیتم نکند ولی من هم دارم دیوانه می شوم. نه از رژلب های قرمز و دستشویی های دانشگاه که سر آینه هایشان دعواست، نه از لاک های رنگ و وارنگ، نه از زیر ابروی برداشته ی پسران نوزده ساله، نه از روابط بی سر و ته و خنک. من دارم از بی فکری دیوانه می شوم. از این که آدم ها مغزشان را می گذارند دم در و می آیند تو!

عدم تفکر من را دیوانه کرده. حالا چه از طرف بسیج دانشگاه باشد و چه انجمن اسلامی. چه بچه های به اصطلاح مذهبی، چه لا مذهب ها.

من هم با دیدن موهای مش شده و مانتوهای آب رفته و صورت هایی که زیر آن همه آرایش نمی شناسم شان حالم گرفته می شود ولی عدم تفکر من را به مرز جنون می رساند. وابستگی و فروختن خود به غیر خداوند من را دیوانه می کند.  برای همین وقتی مینا از نوشتن برای نشریه ی دانشگاه می گوید شخصا می روم و می بینم مکان را که مطمئن بشوم وابسته به جریان خاصی نیست.

سیاست ما عین دیانت ماست. چه کسی در این شک دارد؟ ولی علی رغم درک نه چندان بالای سیاسی ام متوجه می که بیش از هفتاد درصد بالا و پایین پریدن های تشکل ها سیاست زدگی ست.و همین کار را سخت می کند...

خواص جامعه عجیب نقشی دارند این روزها...


پ.ن:این بود از پست بی سر و ته آبان یک روز قبل از سالگرد مهسایی که رفتن ش هم خیر داشت..

من فاطمه رحمانی را قرار است چه شکلی ببری..؟

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

دانشگاه قطعا یک مرحله ی جدید از زندگی ست. به خاطر کنجکاویِ فراوان و متاسفانه مهار نشدنی ام گاهی به چنین نوشته هایی می رسم. از آدم هایی که می شناسم یا نمی شناسم شان. از آدم هایی که قیافه شان از دانشگاه راضی ست و آدم هایی که قیافه شان هم ناراحت است. نوشته های کسی که دانشگاه شهید بهشتی را "دانش گاو" می نویسد و کسی که شریف را تعبیر می کند به یک دامپروری غیرصنعتی طبیعتا نشانه ی این نیست که آن ها دانشگاه شان را دوست دارند!

و اتفاقا نشانه ی این هم نیست که آن ها از علم بدشان می آید.

شاید نشانه ی یک الگوی غلط باشد توی دانشگاه ها.

وقتی تگ "دانش گاو" : 

·        دانش گاو(۶۱)

شصت و یک مطلب دارد یعنی این روند تکرار شونده است. 

و من راجع به دانشگاه پیام نور یک شهر مرزی حرف نمی زنم. من راجع به دو تا از بهترین دانشگاه های ایران حرف می زنم که آرزوی خیلی هاست و این آرزو هیچ جوره ساکنانش را راضی نکرده.

کاری باید کرد برای دوران خوبِ جوانی که به تعبیر بعضی ها تلف نشود...

کاش روی ورودی تمام دانشگاه ها می نوشتند:

لطفا قبل از ورود کمی نیاز خود را سنجیده و مطالعه کنید.

 

 

 

 

 

 

 

 نمی دونم مشکل از منه یا مشکل از شریفه

شاید مشکل از هیچ کدوم مون نیست مشکل اینه که من تو این دانشگاه دارم زندگی می کنم و اساسا من وشریف نمی تونیم هم دیگر را تحمل کنیم.
چیزی که می دونم اینه که من هیچ گاه در دانشگاه شریف به عنوان یک دانشجو خوب شناخته نخواهم شد.
تعریف دانشجوی خوب در شریف این است که شما ترمی 20 واحد بر میداری بعد میری سره کلاسا ،(البته15 دقیقه زودتر میری که جای خوب گیرت بیاد)  استاد درس میده ، تو هیچی نمی فهمی ولی میری خونه از روی منبع درس رو  می خونی بعد میری تمرینای  تی ای رو حل می کنی بعد حس می کنی تمرینا کمه می ری بازم تمرین حل می کنی بعد میری سره کلاس حل تمرین با TA کل کل درسی می کنی و بعد امتنحای ته ترم رو میدی و با نمره عالی موفق می شی از پس این سد بزرگ بر بیای.و اون وقت همه برات کف و سوت می زنن که رنک یک رو نگاه کن.دانشگاه برات کف می زنه و میگه اگه بتونی همین جوری ادامه بدی کنکور ارشد رو از جلوی پات بر می دارم دوستات برات کف می زنن و با حسرت نگاهت می کنن خانواده کف می زنه و به فک و فامیل پز میده که آره بچه من شاگرد اوله شریفه بعد هم احتمالا زیر چشمی نگاه می کنه که عکس العمل فک و فامیل رو چک کنه....
و خودت هم در از اینکه همه راضی ان حتی قاضی که دانشگاه باشه راضی هستی و گور بابای ناراضی که ...... باشد
وضع از این هم پیچیده تر می شود وقتی که شاگرد اول دانشگاه نماز هم بخواند ورزش هم بکند و روابط عمومی خوبی هم داشته باشد.... دیگر واقعا فکر می کند که به ته خط رسیده و بعد از خودش چنین فردی روی زمین پا به عرضه ظهور(شایدم حضور) نگذاشته است(اصلا بگذار ببینیم مگر خودت دوست نداری جای چنین کسی باشی؟
)
نمی دانم این درس خوندن تا کی باید ادامه پیدا کند که خدایی نکرده یک روزی ما به درد بخور بشویم.
نگاه هم که می کنی آدم هایی که درس خون بودن (تازه آنهایی که مرام گذاشته اند و منت بر دیدگان ما گذاشته اند و در این کشور مانده اند تا لطفی بفرمایند بر ما)یا شدن استاد دانشگاه(که لازم نیست بگم چند درصد استاد ها نبودنشون بدرد بخور تر از بودنشونه)یا استخدام شرکتی شدند و دارند حقوق ماهیانه می گیرند و انصافا هم خوب حقوق می گیرند و به موقع رفتند زن گرفتند و الان هم دو تا بچه ترگل ورگل بغلشونه و .....
والا می خوام برم چاه بکنم توش داد بزنم آخه این چه بدبختیه ما داریم چرا هیشکی حرفه منو نمی فهمه بخدا خسته شدم انقدر بحث کردم با ملت  آخرشم بر می گرده تحویلم میده :(( در شرایط کنونی وظیفه ما درس خواندن است))
آخه دارید به کدام سمت می دویید؟
والا فارغ التحصیل می شید می بینید به هیچ دردی نمی خورید اون وقت به اجبار می رید خارج
!
کی می خواین دردی از این ممکلت دوا کنید؟
واقعا داره به سینه ام فشار میاد این دانشگاه را که می بینم
!

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۵
فاء