فکر خود را با خود بیاورید داخل!
بسم الله...
سلام!
+
هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به یک آقای نامحرم هرچند آشنا بگویم "تو" و یا با نام کوچک صدایش کنم. توی تلفن همراهم هم همه آقای فلانی ذخیره شده اند؛ بدون نام کوچک شان. افعال همه ی جملاتم هم جمع است در قبالشان؛ حتی بعد از چهار پنج سال آشنایی.
حق بدهید تعجب کنم از صدا زدن آدم ها به نام کوچک شان که تازه خودمانی هم شده!
حق بدهید تعجب کنم از این که لحن آدم ها بعد از پنج دقیقه از شروع آشنایی صمیمانه می شود!
حق بدهید بعضی جمع ها برایم قابل تحمل نباشد..
من در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم ولی فضای عجیب مدرسه ام آشنایم کرده با ادبیات های مختلف.
من توی یک مدرسه ی مذهبی درس نخواندم ولی دور و برم پر از آدم هایی بود که یادم دادند خیلی می ارزم و اگر قرار است روزی داشته هایم را به کسی بفروشم باید قیمت را خیلی بالا بدهم.
دیدن تفاوت عمیق آدم ها توی مدرسه شاید آن قدر ها از این حیث اذیتم نکند ولی من هم دارم دیوانه می شوم. نه از رژلب های قرمز و دستشویی های دانشگاه که سر آینه هایشان دعواست، نه از لاک های رنگ و وارنگ، نه از زیر ابروی برداشته ی پسران نوزده ساله، نه از روابط بی سر و ته و خنک. من دارم از بی فکری دیوانه می شوم. از این که آدم ها مغزشان را می گذارند دم در و می آیند تو!
عدم تفکر من را دیوانه کرده. حالا چه از طرف بسیج دانشگاه باشد و چه انجمن اسلامی. چه بچه های به اصطلاح مذهبی، چه لا مذهب ها.
من هم با دیدن موهای مش شده و مانتوهای آب رفته و صورت هایی که زیر آن همه آرایش نمی شناسم شان حالم گرفته می شود ولی عدم تفکر من را به مرز جنون می رساند. وابستگی و فروختن خود به غیر خداوند من را دیوانه می کند. برای همین وقتی مینا از نوشتن برای نشریه ی دانشگاه می گوید شخصا می روم و می بینم مکان را که مطمئن بشوم وابسته به جریان خاصی نیست.
سیاست ما عین دیانت ماست. چه کسی در این شک دارد؟ ولی علی رغم درک نه چندان بالای سیاسی ام متوجه می که بیش از هفتاد درصد بالا و پایین پریدن های تشکل ها سیاست زدگی ست.و همین کار را سخت می کند...
خواص جامعه عجیب نقشی دارند این روزها...
پ.ن:این بود از پست بی سر و ته آبان یک روز قبل از سالگرد مهسایی که رفتن ش هم خیر داشت..
من فاطمه رحمانی را قرار است چه شکلی ببری..؟