کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!
+
کلاس شنبه صبح‌م روان‌شناسی تحولی است. به نام روان‌شناسی رشد هم می‌شناسندش اما روان‌شناسی تحولی دقیق‌تر است. استاد روی تخته‌ی کلاس می‌نویسد: کودکان تا رسیدن به ابتدای سنین بلوغ و نوجوانی تفکر انتزاعی ندارند. توضیح می‌دهد که توان تفکر انتزاعی در ابتدای نوجوانی تازه به وجود می‌آید. بچه‌ها قبل از این دوره عینی و ملموس فکر می‌کنند و می‌فهمند. یکی از بچه‌ها مثال می‌زند که معلم ریاضی‌های دبستانی که برای آموزش درس‌های انتراعی شبیه ریاضی از ابزارهای عینی استفاده می‌کنند موفق‌ترند. استاد تایید می‌کند و می‌گوید چوب‌خط‌های دوران دبستان یادتان هست؟
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بچه‌ها کارهای عینی را بهتر باور می‌کنند، برای حل یک مشکل عمل‌گرایانه‌تر وارد گود می‌شوند، وقتی مشکلی دارند از تو می‌خواهند که واقعنی یک کاری بکنی. یک کاری که بتوانند ببینند.
من به آن سی‌هزار نفری فکر می‌کنم که ایستاده بودند به توجیه‌های انتزاعی و آن کودکی که یک کار واقعنی کرد برای نجات عموجان‌ش.
پ.ن:
فَخَرَجَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ وَ هُوَ غُلَامٌ لَمْ یُرَاهِقْ*
پس عبدالله، پسر هنوز نوجوان نشده‌ی حسن بن علی از خیمه‌ها خارج شد...

 

 

 

*:لهوف، سید بن طاووس، ص 119

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۳۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

این محرم هم مثل محرم قبلی خاص است. دومین سالی است که خانه‌ی خودمان را سیاه‌پوش می‌کنم نه خانه‌ی پدری را. کتیبه‌ی موکب را آویزان می‌کنم به کابینت آشپزخانه‌ای که توی هال است تقریباً، روی در خانه پرچم می‌زنم:«این خانه عزادار حسین است» شال مشکی‌م را بیرون می‌آوردم از بقچه‌ی عزا و لباس‌های روشن را برای دوماهی می‌گذارم عقب‌تر از تیره‌ها. در دل‌م حسرت می‌خورم که خانه‌مان حیاط ندارد که روضه‌ی کوچک خانوادگی بگیریم. ناراحت می‌شوم که خانه‌مان چند ده واحد دارد و هر کدام کولر دارند و ماهواره دارند و اتاقک آسانسور آن بالاست و چیزی از پشت‌بام نمی‌ماند برای روضه گرفتن. دل‌م خوش است که در سرم، در گوش‌هام، جلوی چشم‌هام روضه برپا کرده‌ام.

برای خاطر همین صوت‌هایی که می‌شنوم و شنفتم و شیفته‌ام کرده‌اند را این‌جا برایتان می‌گذارم. اگر خوش‌تان آمد منتشرش کنید و طبیعتاً خوش‌سلیقگی خودتان را هم به کار بیفزایید :)

 

اول:

برای شنیدن این مجموعه لازم است یک نرم‌افزار پادگیر داشته باشید. من از Castbox استفاده می‌کنم اما شنیده‌ام که google podcast هم خوب چیزی است.

این‌ها را گلچین کردم برایتان:

اپیزود بیست‌وسوم: چطور می‌شود همیشه در مقصد بود؟ این یک پادکستِ روانشناسی نیست

اپیزود هفدهم: آیا دی‌های کوچک پی‌های بزرگ‌اند؟

اپیزود شانزدهم: سه نفر بودند که گفتند نه

اپیزود پانزدهم:شعرا مادرند

اپیزود چهاردهم:  گِرد حرف زدن به قصدِ آنکه وقت بخرید...

و بسیاری دیگر

 

دوم:

در نرم‌افزار بله یا تلگرام سرچ کنید: aghileye_eshgh

من هم برایتان یک مجموعه‌ی کوتاه از آن می‌گذارم:

مجلس اول: https://peyg.ir/158

مجلس دوم:  https://peyg.ir/159

مجلس سوم:   https://peyg.ir/15a

مجلس چهارم: https://peyg.ir/15b

مجلس پنجم:   https://peyg.ir/15c

مجلس ششم:   https://peyg.ir/15d

مجلس هفتم:    https://peyg.ir/15h

مجلس هشتم:    https://peyg.ir/15i

مجلس نهم:    https://peyg.ir/15j

مجلس دهم:   https://peyg.ir/15k

مجلس حضرت عقیله (س):   https://peyg.ir/15g

مجلس حضرت حجت (عج): https://peyg.ir/15l

این مفاتیح عزیز( زیارت عاشورا): https://peyg.ir/15e

 

 

این مجموعه به روزرسانی خواهد شد ان‌شاءالله.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۲۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش‌نویس:

مادرم پزشک است.

پدرم پزشک است.

 

 

امروز داشتم صفحه‌ی اینستاگرام‌م را بالا و پایین می‌کردم که به چیز باورنکردنی‌ای خوردم؛ یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی‌ام استوری یکی دیگر از هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی‌ام را نشر داده بود با این مضمون: «اگر رفتین مراسم و مریض شدین نیاین بیمارستان. بمونید خونه تا به خاطر اعتقادتون شهید شین. اه»

پای گوشی خشک شدم. این اعتقاد نه تنها متولد شده بود در فکر کسی، داشت نشر پیدا می‌کرد. یعنی آدم‌هایی بیش از یک نفر این باور را داشتند. هر دو هم از دانش‌جویان علوم پزشکی بودند.

یادم هست در ابتدای همه‌گیری کرونا، حوالی اردی‌بهشت 99، اینترن‌ها دم به دقیقه به تلفن مادرم زنگ می‌زدند که: خانم دکتر می‌شه ما نیاییم؟ خطرناک‌ه آخه.

مامان ناراحت می‌شد. عصبانی می‌شد. حرص می‌خورد. می‌گفت: علائم دارید؟

می‌گفتند: نه.

می‌گفت: نه خانم دکتر/آقای دکتر. تشریف بیارید.

خدا می‌داند پشت سر مامان چه چیزها نمی‌گفتند دانش‌جویان‌ش. گوشی را که قطع می‌کرد خودخوری می‌کرد که: «مثل این‌ه که دم اذان مسجد رو تعطیل کنن. یا به همه‌ی سربازها سر روز شروع جنگ مرخصی بدن. خب تو نیای، هم‌کارت نیاد، من نیام، کی بیاد مریض ببینه؟ خیاط بیاد؟ نونوا بیاد؟» و حرف‌هایش در تکان‌های سرش و غم چهره‌اش گم می‌شد.

پای گوشی خشک شدم. اگر مریض شد نیاید بیمارستان؟ بمیرد؟ وظیفه‌ی پزشکی تو این اجازه را می‌دهد؟ دانش‌جوی پزشکی مگر قرار بوده کی به کار بیاید؟ قرار بوده راجع به حق زیستن دیگران هم نظر بدهد؟!

کسی که در این وضعیت مراعات نمی‌کند و می‌رود هیئت شلوغ، بازار شلوغ، عروسی شلوغ، سفر شلوغ و... کار درستی نمی‌کند و باید از این کار نهی شود اما اگر رفت و مریض شد وظیفه‌ی پزشک چیست؟ جدا کردن آدم‌ها از هم؟ تو رفتی هیئت برو بمیر تو رفتی بازار بیا بستری شو؟!

من از آینده‌ی بیمارستان‌ها با وجود این تفکر می‌ترسم.

می‌گفت: همه‌ی ما فرعون‌ایم؛ فقط مصرهامان کوچک است.

یادم هست از اسفند 98 تا تیر 99 بابا یک‌تکه بیمار کرونا می‌دید. سمت مدیریتی داشت اما در آن وضعیت که نیروهاش دانه دانه مریض می‌شدند خودش می‌رفت درمان‌گاه برای راه انداختن بیمارهایی که به صورت قانونی بیمار او نبودند. یادم هست یکی از پزشک‌هاش شیفت‌های 30-12 می‌ایستاد و در آن 12 ساعت استراحت‌ش هم می‌رفت یک درمان‌گاه دیگر جانشین مدیر درمان‌گاه قبلی که اسفند از دست‌ش داده بودند. بابا تیر 99 کرونا گرفت. 5 روز بعد از تاریخی که قرار بود عروسی دختر بزرگ‌ش باشد. بابا روز عکاسی دخترش، یک ماه بعد از بیماری‌ش، با ماسک آمد آتلیه.

من از بیمارستان‌های ده سال بعد می‌ترسم. از این نگاه خداگونه‌ی شما می‌ترسم.

از این می‌ترسم که ده سال بعد روزی که بچه‌ام شیطنت کرده و افتاده از بلندی و سرش خورده به گوشه‌ای بیاورم‌ش بیمارستان، مطب، داروخانه و شما را در جایگاه پزشک معالج‌ش ببینم. آیا شما تشخیص می‌دهید فرزند من سزاوار درمان شدن است؟ آیا او را لایق دارو دادن می‌دانید؟ آیا می‌آیید سراغ‌ش یا برود خانه‌اش بمیرد؟-ان‌شاءالله شهید شود.-

پدرم کرونا گرفت؟ سچوریشن اکسیژن‌ش آمد تا 78؟ عکاسی من را با کلی ملاحظه آمد؟ مادرم تنگی نفس گرفت زیر سه لایه ماسک؟ دست‌هایش اگزما شد از شست‌وشوی زیاد؟ خودخوری‌ها پیرش کرد؟ درس خواندند برای همین لحظات. برای همین دقایق. منتی بر کسی نیست.

می‌گفت: « اگه درس می‌دی بدون که تو نیستی که یاد می‌دی. خداست که یاد می‌ده. تو وسیله‌ای و باید بابت‌ش شکرگزار باشی.»

شما باهوش‌اید؛ خود حدیث مفصل بخوانید و در جمله‌ی قبل وظایف یک پزشک را بگذارید و دوباره بخوانیدش.

خدا را شکر که تو خوب خدایی هستی خدای عزیزم...

خدا را شکر که تو به ما آدم بدها هم رزق می‌دهی...

خدا را شکر بابت کیفیت خداییِ تو...

 

پ.ن:

این چیزهایی که نوشتم چیزی از وظیفه‌ی نظام سلامت برای بالا بردن کیفیت کار کادر درمان کم نمی‌کند. چیزی از مراعات‌ ما به عنوان بیمارهای بالقوه کم نمی‌کند طبیعتاً.

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۱
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۸
فاء