کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

بسم‌الله

سلام!

+

اعتراف می‌کنم اولین باری که اسم هواپیمای اوکراینی را در زیرنویس شبکه‌ی خبر دیدم، فکر نمی‌کردم یکی از سنگین‌ترین خاطرات‌م شود. سنگین‌تر از خبر مرگ مه‌سا و زهرا و مریم.

همان روزها راجع به واقعه اظهار نظری نکردم. تحصصی نداشتم. اظهارات جاستین ترودو و میلاد دخانچی و سازمان هواپیمایی را می‌دیدم و گیج و گیج‌تر می‌شدم. امتحان اصلاح و تغییر رفتار داشتم که واقعیت برملا شد. حالا نمی‌دانستم باید چه کنم. نمی‌دانستم باید آرزو کنم نفوذ خارجی بوده باشد، آرزو کنم خطای انساتی بوده باشد، آرزو کنم چه می‌شد؟ پونه و همسرش، زهرا و همسرش و یکی دیگر از بچه‌های دانش‌کده کامپیوتر که به چهره می‌شناختم‌ش. این‌ها نام‌های آشنای لیست کشته‌شدگان هواپیما بود و من غم‌گین بودم. غم‌گین‌تر از همه‌ی چند سال اخیر عمرم. یادم هست بعد از امتحان در ون‌های جنت‌آباد- ولی‌عصر گریه کردم. یادم هست کنار بزرگراه کردستان داد زدم از خشم. یادم هست بعد از آن هر بار اسم از پونه و هواپیما آمد، هر بار در هیئت برایشان بزرگداشتی گرفتیم، نتوانستم جملات‌م را تمام کنم. یادم هست تا مدت‌ها از گروه‌های بی‌منطق پر از خبر و اینستاگرام فاصله گرفتم. من به اندازه‌ی همه‌ی آدم‌های آن‌ روزهای دوروبرم غم داشتم. فقط تفاوت‌ش این بود که چشمان‌م 4-5 نفر از مسافران را دیده بود.

یادم هست مامان از عزیزترین پرسید: شما می‌شناختیدشون؟

گفت: بله

و مامان از حال خانواده‌شان پرسید و زیر لب گفت: چه سخت.

حالا من در آخرین روزهای دی ماه، قلب‌م هر روز مثل روز اول می‌شکست. هر بار که می‌رفتم مدرسه، هر بار که می‌رفتم شریف، هر بار که می‌رفتم دانش‌کده.

کم‌کم قضاوت‌ها شروع شد. حرف‌های تلخ. حرف‌هایی که تنها امیدم این بود که حداقل غمی از روی قلب گوینده‌شان بردارد. تو فلان کار را کردی پس چرا الان ناراحت‌ای؟ تو حق نداری ناراحت باشی. برو به همه‌ی آدم‌ها فحش بده تا باورت کنیم.

و من غم‌گین‌تر می‌شدم. که چرا کسی غم من را نمی‌بیند؟ چرا کسی مسئله‌ی من را نمی‌فهمد؟ شاید واقعاً حق نداشتم ناراحت باشم...

 

حالا، دی ماه 1400، هنوز از اول ماه اینستاگرام را پاک می‌کنم و کلی گروه را آرشیو می‌کنم. هنوز هم بعد از هر تسلیت در دل‌م و به زبان‌م می‌گویم کاش فلان تسلیت را هم می‌گفتید. هنوز هم قضاوت‌ها کم نشده است.

حالا من هر چه تلاش می‌کنم به بعضی از عزیزترین‌هام نزدیک شوم می‌بینم بین‌مان یک دره‌ی عمیق است. هر چه تلاش می‌کنم زاویه‌ی دوربین را بچرخانم نمی‌شود. هر چه سعی می‌کنم در آغوش‌شان بگیرم به شکاف نزدیک‌تر می‌شوم. چه اتفاقی افتاده این وسط؟ این شاید حاصل 2 روز بی‌صداقتی است. شاید اختلاف ارزش است. شاید اشتباه نفر سومی است. شاید هم عدم توانایی من در محبت.

من باور دارم محبت می‌تواند روی این دره پل بزند. محبت می‌تواند آدم‌ها را به هم برساند.

من می‌ترسم روزی که این شکاف زمین را نصف کند و هر دویمان را بیندازد در خودش.

کام‌مان تلخ است خدای عزیز، خیلی تلخ.

فکر می‌کنم اگر من مسافر هواپیمای اوکراینی بودم الان موضع مادرم، پدرم، خواهرم چه بود؟ موضع دوستان‌م چه بود؟ اگر دخترم مسافر این پرواز بود من حالا چه تغییراتی کرده بودم؟ و به باورهای زندگی‌م تردید می‌کنم.

خدای من،

من از لحظه‌های استرس و تنش و ثبات‌قدم خودم می‌ترسم.

مراقب‌م باش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۰ ، ۰۰:۵۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

خانه‌ی ما یک آشپزخانه‌ی کوچک دارد. خانه آن قدری بزرگ نبوده که معمار بتواند همه‌ چیز خانه را درست از آب دربیاورد. مجبور شده آشپزخانه را کوچک کند و بیندازد سر نشیمن که کوچکی‌اش دیده نشود. آشپزخانه زیاد کابینت ندارد اما یک طاقچه‌ی کشیده‌ی کم‌عمق دارد.یادم هست یکی از روزهای آبان 98 وقتی دنبال خانه می‌گشتیم و کل محله را زیرورو کرده بودیم، شبی که به این  خانه رسیدیم این طاقچه دل‌م را برد. برنامه‌ریزی کردم برای محتویات‌ش. عادت‌مان بود با عزیزترین که از خانه‌ای که خوش‌مان می‌آمد برایش اسم‌ می‌گذاشتیم؛ خونه‌ی سعدی، 46متری شخصی‌ساز، سوسن، فردوس بالکن‌دار و... همان‌جا بود که این خانه برایم شد: خانه‌ی طاقچه‌دارِ پرنور.

آشپزخانه دیواری ندارد، محصور نیست و این گرچه مورد علاقه‌ی من نیست اما یک خوبی دارد؛ طاقچه از نشیمن و اتاق کتاب‌خانه معلوم است. و طبیعتاً اگر کنار طاقچه بایستی تقریباً همه جا را می‌توان دید.

آن روزها دل‌م می‌خواست عکس دایی عزیزترین را بگذارم روی‌ش. همان عکس معروف که شبیه شهید متوسلیان نگاه‌ش به افق‌هایی است که باید فتح کرد. همان عکسی که آرمان و امید ازش می‌بارد. همان عکسِ شبِ سرد کردستان و سردشت با لباس بافتنی زیر یونیفرم.

آن روزها هنوز «سرباز» بود.

زمستان رسید.

سرباز رفت، هواپیما داغ‌م را سنگین‌تر کرد، کرونا آمد، روزهای فاطمیه و محرم و نیمه‌ی شعبان و رمضان گذشتند و تیر 99 رسید. آمدیم خانه‌ی خودمان. اول از همه قرآن را آوردم و گذاشتم روی طاقچه، بعد عکس پر امید و پر آرمان و حالا عکس سرباز. یک قاب عکس کوچک سفید که تقریباً همه‌ جای خانه را می‌بیند و از همه جای خانه می‌توان دیدش.

حالا سه قاب عکس روی طاقچه‌ی خانه‌ی طاقچه‌دارِ پرنور نشسته‌اند و افق نگاه هر کدام‌شان به جایی بلند و عزیز است. یکی به افق سردشت، یکی از پنجره‌ی هلی‌کوپتر به آسمان و یکی به مردم.

 

پ.ن یک:

باید بگویم دل‌م ضعف می‌رفت وقتی دست‌تان را می‌گذاشتید زیر چانه‌تان، فارغ از همه‌ی مناسبات و ژست‌های نظامی به روبه‌رو نگاه می‌کردید و آن‌جا بود که ضعف دست‌تان معلوم می‌شد. باید بگویم چند صد بار نگاه به آن شاخه گلی کردم که در نماز از کودکی گرفتید. باید بگویم که من درگیرِ دین‌ورزی‌های روزمره‌ی شما شده‌ام...

پ.ن دو:

«اشکوا الیکَ» از جهانِ خالی از مرد،

با سیصد و با سیزده تا مرد برگرد...

پ.ن سه:

اگر کسی عکسی از من داشته باشد که چاپ‌کردنی باشد آیا افقی درش پیدا می‌شود؟ «و دیگر آسمان را نخواهی دید...»

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۰ ، ۲۰:۰۱
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ دی ۰۰ ، ۱۲:۳۳
فاء