کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

اول

بعضی تئوری‌های زبان‌شناسی می‌گویند کلمه‌های یک زبان را حروفی تشکیل داده است که ترکیب آن‌ها کنار هم فارغ از معنای قراردادی‌شان، با آوای حروف حسی را در آدمی‌زاد بیدار می‌کند. به کلمه‌ی خشن نگاه کنید؛ خشن برای ما یک معنای قراردادی دارد که در لغت‌نامه‌ی دهخدا می‌توانید ببینیدش. اما جدا از آن معنا، با شنیدن این واژه هیجان‌ شما چه تغییری می‌کند؟ با آوایش یاد چه چیزی می‌افتید؟ خشن برای من سختی و عدم انعطاف زیادی دارد و تنش‌زاست.

دوم

مهاجرت برای من همواره جالب بوده است. در مدرسه‌ای درس خوانده‌ام که فارغ‌التحصیلان‌ش بیش از دیگران مهاجرت می‌کردند، بعدها دوستانی داشته‌ام، دانش‌گاه‌هایی رفته‌ام که دغدغه‌ی اول زندگی‌شان اپلای کردن بوده است. این مواجهه‌ی زیاد را بگذارید کنار روحیه‌ی تجربه‌پذیر من و تمایل‌م برای دیدن محیط‌های جدید و آدم‌های جدید و تجربه‌های زیسته‌ی متفاوت. مهاجرت در سال‌های قابل‌توجهی از نوجوانی من ذهن‌م را درگیر خودش کرده است. گرچه قصدم برای اقدام هرگز صد در صد نشده است اما آن قدری جدی بوده که حدود دو سالی دو پروژه‌ی پژوهشی را حول آن دنبال کرده‌ام.

سوم

مهاجرت با همه‌ی این اوصاف برای من موضوعی باز بود. شاید بله، شاید نه.

اولین باری که فهمیدم من آدمِ دوریِ طولانی مدت از ایران نیستم شش ماه پیش بود. روزی در ابتدای زندگی مشترک و وقتی شور و حال ناله‌های دوری از خانواده خوابیده! یک بعد از ظهر پاییزی که داشتم پک‌های یادگاری هیئت عقیله‌ی عشق را می‌بردم برسانم. قرار بود سمت خیابان آزادی و سمت دانش‌گاه تهران با من باشد که ناگهان ملیکا گفت: گیشا و یوسف‌آباد و فاطمی رو هم می‌بری؟

نزدیک دانش‌گاه بود. قبول کردم و با حدود هفده پک، ساعت سه و چهار بعد از ظهر ماموریت شروع شد و راه افتادم.

خورشید غروب کرده بود که رسیدم دم در خانه‌ی سارا*. چند ماهی بود رفته بود آمریکا برای ادامه تحصیل حداقل چهار ساله و قرار بود پک را به خانواده‌ش تحویل بدهم تا وقتی می‌آید  همه را با هم تحویل بگیرد. خانه را راحت پیدا کردم و زنگ زدم.

-«سلام»

-«سلام، بفرمایید.»

-«من رحمانی هستم. از طرف هیئت عقیله‌ی عشق اومدم. برای سارا* جون یه امانتی آوردم.»

رفتم بالا. مادرش اول نفهمیده بود کی هستم و چرا آمدم و چه کار دارم. گفتم فلانی ام از فرزانگان. اسم مدرسه که آمد، نگاه به صورت خانمِ میان‌سال روبه‌رویم کردم و آن‌جا بود که «اندوه» را دیدم. مادر سارا* اندوه شده بود. و آن قدری عمیق، که حتی الان و وقتی درباره‌ش می‌نویسم هم غم دل‌م آن قدری زیاد شده که اشک آورده روی صورت‌م.

در تردید بودم تعارف‌های صادقانه‌شان برای داخل رفتن را قبول کنم یا زودتر خودم را به ماشین برسانم و بزنم زیر گریه.

این‌جا بود که تصمیم‌م بر نرفتنِ طولانی قطعی شد. فکر اندوه شدنِ مادر و پدرم-که همگان می‌داند چسبندگی زیادی به‌شان ندارم- دل‌م را می‌لرزاند.

چهارم

دی‌شب رفته بودیم فرودگاه امام خمینی برای استقبال یکی از رفقای عزیزترین. رسیدیم جلوی در خانه‌شان و یک آقایی را دیدیم که جلوی در ایستاده بود و تجسم واژه‌ی منتظر و نگران بود. و خانمی را دیدیم که از پنجره‌ی خانه داشت به کوچه نگاه می‌کرد. پدر و مادری بودند که کمی بیش از یک سال بچه‌شان را ندیده بودند. 

وقتی ساعت یک بامداد رسیدم خانه، داشتم به موقعیت‌های دکترایی فکر می‌کردم که نمی‌خواستم سراغ‌شان بروم. موقعیت‌های دکترای چهار پنج ساله‌ای که پر از افتخار و دل‌تنگی‌اند.

پنجم

من فکر می‌کنم اندوه بار دارد. آن‌قدری هیجان حمل می‌کند که شکسته می‌شود.

من این تصمیم زندگی‌م را هیجانی گرفتم و تمام شد.

پرونده‌ی مهاجرت طولانی مدت برای همیشه در ذهن‌م مهر مختومه گرفت.

 

پ.ن:

آی جماعت! اگر یک روزی مسافر فرودگاه امام بودم، به هیچ وجه نگذارید تنها و با تاکسی بروم. حتی اگر خودم اصرار کردم که تنها می‌روم و فلان بلند شوید و بیایید. دل آدمی‌زاد در لحظه‌های اول یحتمل حسابی می‌ترکد و دل من تحملِ تنهاییِ ترکیدن‌ش را ندارد... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

چند سالی می‌شود که به مسئله‌ی ازدواج فکر می‌کنم؛حتی قبل‌تر از ازدواج خودم.

به واسطه‌ی دوستانِ مختلف و رنگ‌به‌رنگ‌م افراد زیادی را دیده‌ام که به گونه‌های مختلف ازدواج کرده‌اند. موافقِ خانواده‌ی خود، مخالف آن‌ها، کاملاً سنتی، کاملاً غیرسنتی، با شروع عاشقانه، با شروع عاقلانه، با فشار بقیه، با اصرار خودشان و...

چند روزی است که سعی دارم این آدم‌ها را دسته‌بندی کنم. شاید بتوان گفت یک معیار خوب برای شکل ارتباط عروس و داماد، نوع نگاه‌شان به ارتباط شکل‌گرفته بعد از ازدواج است. این که فرآیند ازدواج را شبیه انتخاب دوست می‌بینند یا خانواده.

بگذارید کمی بیش‌تر توضیح بدهم.

ما خانواده را انتخاب نمی‌کنیم. به واسطه‌ی ارتباط خونی‌مان لاجرم به ارتباط با بعضی افرادی هستیم که شاید اصلاً هم ازشان خوش‌مان نیاید. صله‌ی رحم‌مان نباید با آن‌ها قطع شود و بعضی‌شان مثل استخوان لای زخم تا آخر اذیت‌مان می‌کنند و این ما هستیم که باید برای حفظ خودمان، برای حفظ اعصاب و روان خودمان، برای حفظ ارزش‌های خودمان خلاقیت داشته باشیم و رفتارهایمان را باهاشان تنظیم کنیم. گاهی به مهر، گاهی به تغافل، گاهی به شوخی و خنده.

اما دوست؛ حتی بدون ارتباط خونی ما به دوستان‌مان شبیه‌تریم تا به خانواده‌ی درجه‌ی دو و سه‌مان. آن‌ها را خودمان انتخاب می‌کنیم. با آن‌ها سفر می‌رویم، کوه می‌رویم، دعوت‌شان می‌کنیم خانه‌مان و نگران رفتن آبرویمان جلوشان نیستیم. ارتباط ما با دوستان‌مان گرچه بسیار عزیز اما قطع آن ممکن است.

به خاطر همین اوصاف است که معمولاً تعامل با دوستان انرژی کم‌تری از آدم می‌گیرد. لازم نیست گوشه و کنارش را صاف و صوف کنیم و با کسی که اذیت‌مان می‌کند نشست‌وبرخاست کنیم.

برگردیم به موضوع اصلی خودمان؛ ازدواج.

آدم‌ها یا ازدواج را دوستانه می‌بینند و یا خانوادگی.

من آن را بیش‌تر خانوادگی می‌بینم. شما وارد جمعی می‌شوید که هیچ چیزی از آن‌ها را نمی‌دانید و شاید در دوران آشنایی کوتاه یا طولانی‌تان نهایتا ده درصد از یکی از اعضای آن‌ها -که هم‌سر آینده‌ی شماست- سردرآورده باشید. ازدواج صاف و صوف کردن می‌خواهد. شکل دادن ارتباط موثر با لایه‌ی اول دوم خانواده‌ی هم‌سرتان مثل یک نوزاد می‌ماند که اگر مراقب‌ش نباشید از کوچک‌ترین چیزها ضعف می‌کند و خفه می‌شود و می‌میرد. نمی‌شود ترک‌ش کرد، شما لزوماً هم‌سلیقه با آن‌ها نیستید و...

آن‌ها که ازدواج را دوستانه می‌بینند توی ذوق‌شان می‌خورد. آن‌ها خودشان را برای ارتباطی سرشار از محبت آماده کرده‌اند و حالا لزوماً محبت نمی‌بینند و از قضا برای ساختن قدم به قدم این ارتباط باید مراقب «احترام» هم باشند. همین تحمل‌شان را طاق‌تر می‌کند و راحت‌تر جا می‌زنند. دانستن واقعیتِ بعد از ازدواج که در عشق و عاشقی‌های ابتدای زندگی و زرق و برق عروسی و بدهکاری‌های جشن و آرایش‌گاه و سرشلوغی‌های خرید جهیزیه گم می‌شود به نظرم یکی از آن چیزهایی است که دانستن‌شان دنیای عجیب بعد از ازدواج را آشناتر می‌کند.

راست‌ش به نظرم جمله‌ی «من دارم با خودش ازدواج می‌کنم، نه خانواده‌ش» متهمِ درجه اول این قصه است.

 

 

پ.ن یک:

الان که می‌نویسم روتختی را مرتب کرده‌ام، کاهو را شسته‌ام، ناهار خورده‌ام،(یک وقتی باید راجع به ناهار درست کردن و ناهار پختن‌های تنهایی هم صحبت کنیم؛ نمی‌ارزد!)، یک جلسه‌ی کاری برگزار کرده‌ام، راجع به آینده‌ی شغلی‌م با یک دوست حرف زده‌ام، سیزدهمین فصل از صد سال تنهایی را گوش داده‌ام، برای نمازهای اول وقت و ساعت خواب شبانه‌ و هشت لیوان آب روزانه‌م جدول کشیده‌ام و به خودم اولتیاماتوم داده‌ام، ظرف‌ها را شسته‌ام، خانه را مرتب کرده‌ام، مقاله‌های پایان‌نامه را باز کرده‌ام و به هفته‌ی قبل‌م فکر می‌کنم که کمی شبیه آن چیزی که خوش‌حال‌م می‌کرده زندگی کرده‌ام؛ وسط راه رفتم خانه‌ی مهرتا، سر راه دبیرستان سر زده‌ام به خانه‌ی کابل، مرکز شهر را متر کرده‌ام و حس کرده‌ام هوم‌سیکِ انقلاب شده‌ام. کله‌ی سحر رفته‌ام نهج‌البلاغه و پیاده برگشته‌ام خانه و بعد از یک سال و اندی سوار بی‌آرتی شده‌ام. رفته‌ام هدیه خریده‌ام و غرق کتاب‌ها شده‌ام. گشته‌ام دنبال کیک خاص و رفته‌ام زیر آبشار دارآباد و از صخره‌ها شبیه مرد عنکبوتی بالا رفته‌ام و بسیار کارهای احمقانه کرده‌ام! از زندگی یک هفته‌ی اخیرم به غایت راضی‌ام!

 

پ.ن دو:

جمع‌وجورهای قبل از آمدن مهمان دل‌انگیزند و تمیزکاری‌های بعد از رفتن‌شان غریب. تصمیم گرفته‌ام پشت به پشت مهمان دعوت کنم که هیچ‌وقت به این عصرهای غریب نرسم!

یک سال شد که من این‌جا هستم ها رفقا! بیایید یک صبحی، ظهری، عصری، شبی ببینم‌تان!

مربای آلبالو و کاهوهای شسته و آب‌دوغ‌خیارها و گپ زدن‌های خودمانی شما را می‌خواند!
 

پ.ن سه:

مامان بالاخره به رانندگی من اعتماد کرد! و من زین پس فصل جدیدی را در سلطانی جاده‌ها آغاز خواهم کرد! :))

 

پ.ن چهار:

غم‌های توی دل‌م هر از چندی با یک جمله، با یک اتفاق، با یک سوءتفاهم، با یک برخورد بد هم می‌خورند و کل قلب‌م را توی مشت‌شان می‌گیرند.غم قلب‌م منتشر می‌شود به خانه، به عزیزترین، به گلدان دوزَک، به قدرت نور منتشرشده از بین تاروپود پرده. و این غم‌ها چه حقیرند. قلبی که غمِ گرامی نداشته باشد اوضاع‌ش همین‌قدر اسف‌بار می‌شود. غم‌های من را گرامی کن خدای عزیزم - لطفا -

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۶
فاء