بسمالله...
سلام!
+
اول
بعضی تئوریهای زبانشناسی میگویند کلمههای یک زبان را حروفی تشکیل داده است که ترکیب آنها کنار هم فارغ از معنای قراردادیشان، با آوای حروف حسی را در آدمیزاد بیدار میکند. به کلمهی خشن نگاه کنید؛ خشن برای ما یک معنای قراردادی دارد که در لغتنامهی دهخدا میتوانید ببینیدش. اما جدا از آن معنا، با شنیدن این واژه هیجان شما چه تغییری میکند؟ با آوایش یاد چه چیزی میافتید؟ خشن برای من سختی و عدم انعطاف زیادی دارد و تنشزاست.
دوم
مهاجرت برای من همواره جالب بوده است. در مدرسهای درس خواندهام که فارغالتحصیلانش بیش از دیگران مهاجرت میکردند، بعدها دوستانی داشتهام، دانشگاههایی رفتهام که دغدغهی اول زندگیشان اپلای کردن بوده است. این مواجههی زیاد را بگذارید کنار روحیهی تجربهپذیر من و تمایلم برای دیدن محیطهای جدید و آدمهای جدید و تجربههای زیستهی متفاوت. مهاجرت در سالهای قابلتوجهی از نوجوانی من ذهنم را درگیر خودش کرده است. گرچه قصدم برای اقدام هرگز صد در صد نشده است اما آن قدری جدی بوده که حدود دو سالی دو پروژهی پژوهشی را حول آن دنبال کردهام.
سوم
مهاجرت با همهی این اوصاف برای من موضوعی باز بود. شاید بله، شاید نه.
اولین باری که فهمیدم من آدمِ دوریِ طولانی مدت از ایران نیستم شش ماه پیش بود. روزی در ابتدای زندگی مشترک و وقتی شور و حال نالههای دوری از خانواده خوابیده! یک بعد از ظهر پاییزی که داشتم پکهای یادگاری هیئت عقیلهی عشق را میبردم برسانم. قرار بود سمت خیابان آزادی و سمت دانشگاه تهران با من باشد که ناگهان ملیکا گفت: گیشا و یوسفآباد و فاطمی رو هم میبری؟
نزدیک دانشگاه بود. قبول کردم و با حدود هفده پک، ساعت سه و چهار بعد از ظهر ماموریت شروع شد و راه افتادم.
خورشید غروب کرده بود که رسیدم دم در خانهی سارا*. چند ماهی بود رفته بود آمریکا برای ادامه تحصیل حداقل چهار ساله و قرار بود پک را به خانوادهش تحویل بدهم تا وقتی میآید همه را با هم تحویل بگیرد. خانه را راحت پیدا کردم و زنگ زدم.
-«سلام»
-«سلام، بفرمایید.»
-«من رحمانی هستم. از طرف هیئت عقیلهی عشق اومدم. برای سارا* جون یه امانتی آوردم.»
رفتم بالا. مادرش اول نفهمیده بود کی هستم و چرا آمدم و چه کار دارم. گفتم فلانی ام از فرزانگان. اسم مدرسه که آمد، نگاه به صورت خانمِ میانسال روبهرویم کردم و آنجا بود که «اندوه» را دیدم. مادر سارا* اندوه شده بود. و آن قدری عمیق، که حتی الان و وقتی دربارهش مینویسم هم غم دلم آن قدری زیاد شده که اشک آورده روی صورتم.
در تردید بودم تعارفهای صادقانهشان برای داخل رفتن را قبول کنم یا زودتر خودم را به ماشین برسانم و بزنم زیر گریه.
اینجا بود که تصمیمم بر نرفتنِ طولانی قطعی شد. فکر اندوه شدنِ مادر و پدرم-که همگان میداند چسبندگی زیادی بهشان ندارم- دلم را میلرزاند.
چهارم
دیشب رفته بودیم فرودگاه امام خمینی برای استقبال یکی از رفقای عزیزترین. رسیدیم جلوی در خانهشان و یک آقایی را دیدیم که جلوی در ایستاده بود و تجسم واژهی منتظر و نگران بود. و خانمی را دیدیم که از پنجرهی خانه داشت به کوچه نگاه میکرد. پدر و مادری بودند که کمی بیش از یک سال بچهشان را ندیده بودند.
وقتی ساعت یک بامداد رسیدم خانه، داشتم به موقعیتهای دکترایی فکر میکردم که نمیخواستم سراغشان بروم. موقعیتهای دکترای چهار پنج سالهای که پر از افتخار و دلتنگیاند.
پنجم
من فکر میکنم اندوه بار دارد. آنقدری هیجان حمل میکند که شکسته میشود.
من این تصمیم زندگیم را هیجانی گرفتم و تمام شد.
پروندهی مهاجرت طولانی مدت برای همیشه در ذهنم مهر مختومه گرفت.
پ.ن:
آی جماعت! اگر یک روزی مسافر فرودگاه امام بودم، به هیچ وجه نگذارید تنها و با تاکسی بروم. حتی اگر خودم اصرار کردم که تنها میروم و فلان بلند شوید و بیایید. دل آدمیزاد در لحظههای اول یحتمل حسابی میترکد و دل من تحملِ تنهاییِ ترکیدنش را ندارد...