بسمالله...
سلام!
+
توی خانه نشسته بودم که هدا پارسافر گفت روزهای خالیم را بدهم. دادم. قرار شد اگر برنامه جور بود، یک روز را که معلمهای دینی در مسیرِ پیادهرویِ اربعین هستند بروم مدرسه و امتحانِ روخوانیِ قرآن بگیرم از بچهها. بعد از جمعبندیِ برنامه، روزِ من شد شنبه.
شنبه صبح از خواب بیدار شدم و با یک احساسِ عجیب و غریب راه افتادم سمتِ خیابانِ سرپرست. و این بار نه در نقشِ دانشآموز. وقتی خواستم وارد شوم آقای رستمی گفت: " سلام رحمانی! کجا میری؟ "
- " به جای خانم رفعتی اومدم آقای رستمی. "
- " بابا چه طوره؟ "
- " سلام میرسونه. "
- "نمیآد؟ "
- " رفته کربلا آقای رستمی. اگر باشه میاد حتما میبیندتون. "
خوانِ اول را رد کردم!
رفتم توی مدرسه. برگههای امتحانیِ بچهها را از دفتر گرفتم و رفتم توی کلاس.
- " بچهها، قرآن داره کسی؟ "
- " خانوم ما امتحان نداریم. "
- " چه جالب! ولی من میخوام ازتون امتحان بگیرم! "
- " خانوم من مطمئنم ما امروز امتحان نداریم. "
قرآنش را بغل گرفته بود و نشسته بود.
خوانِ دوم شروع شده بود. بچهها نمیخواستند امتحان بدهند و من حوصلهی بحثکردن باهاشان را نداشتم. چادرم را سرم کردم و آمدم پایین سمتِ نمازخانه. قرآنی از توی نمازخانه برداشتم و داشتم میآمدم بالا که دیدم دخترک دارد پشتِ سرم میدود!
- " خانوم به خدا من منظوری نداشتم. به خدا خودمم ناراحت شدم این جوری گفتم بهتون. "
- " بریم بالا. "
این بار که واردکلاس شدم تقریبا همه آمده بودند. چادرم را آویزان کردم و مدادم را درآوردم. خواستم برگهها را پخش کنم که زمزمهشان خورد به گوشم: " سفید بدیم. "
این هم از خوانِ سوم!
در حینِ پخشِ ورقههایشان گفتم:
- " اسمم فاطمه رحمانیه. فارغالتحصیلِ سالِ 94 از فرزانگان یک. "
فکر میکردند متوجهِ هماهنگکردنهایشان نیستم!
- " سه سالِ پیش جای شما روی همین نیمکتها نشسته بودم. "
- " خانوم، ما امتحان نداشتیم این هفته. "
- " من ورقههاتون رو میدم و شما همین حرفها رو برای خانوم رفعتی بنویسید. "
- " خانوم شما اگر جای ما بودید چی کار میکردید؟ "
سئوالِ سختیست. فقط به این فکر میکنم که بهشان بگویم: " مینشستم و هر زنگِ دینی خانم رفعتی را سیر نگاه میکردم... "
نمیگویم.
پرس و جو میکنم و میفهمم که الناز، دوشنبه با همینها، کلاس دارد.
راهِحل را میگویم؛
برای دوشنبه آماده باشید.
امتحانِ روخوانیِ قرآن ازشان میگیرم و مابینِ کار کمی از رشته و حال و اوضاعم میپرسند.
کلاسِ اول آنجور که دوست دارم پیش نمیرود.
***
زنگِ دومیها بینشان چندتایی آشنا هست. مراعاتم را بیشتر میکنند!
***
زنگِ سومیها هم همان روندِ "سفید بدیم. " را پیش گرفتهاند.
کمی ناراحت میشوم.
برایشان یک سخنرانیِ مفصل میکنم که:
" اسمم فاطمه رحمانیه. فارغالتحصیل 94. نمیشه سفید بدید بچهها. واقعا نمیشه. من چندان آدمِ سختی نیستم اما به هر حال آدم ناراحت میشه وقتی میبینه آدمهایی که از جنسِ خودشان نمیفهمنش. من واقعا ترجیحم اینه که الان بشینم و باهاتون راجع به انتخابِ رشتهی دانشگاهی و کارگاه هنری و سمپاد حرف بزنم ولی من مسئولیت دارم که الان ازتون امتحان بگیرم..
من این ورقهها رو میذارم روی میزهاتون. و اگر اتفاقی بیفته که باعث بشه نتونم مسئولیتم رو انجام بدم، علیرغمِ میلِ باطنیم مجبورم از کسی که میتونه و قدرت داره کمک بگیرم. "
گند زدم.
ابرازِ ضعفِ صد درصدی.
پچپچ میافتد بینشان.
- " بدیم بچهها. "
خدا خیلی بهم رحم میکند که باهام راه میآیند و مجبور نمیشوم بروم دفترِ خانم مسعود. اگر این اتفاق میافتاد، به صورتِ کامل، توی همین خوانِ چهارم مغلوب میشدم.
امتحانِ تستیشان که تمام میشود، یکشان از آن تهِ کلاس بلند میشود و میگوید:
- " خانوم ببخشید، اکانت اینستاگرامِ شما چیه؟! "
- " اگه بگم بهت که دیگه نمیتونم تا آخرِ کلاس اینجا وایسم! باید بیام بشینم کنارتون! "
- " خانوم shaalgardan نیستید؟ "
سکوت میکنم و لبخند مینشیند روی صورتم!
-" من عطیهام "
همان لحظه، بیست تا نوتیفیکیشن میآید روی گوشیم!
بعد از این قضیه کمی میخواهم کلاس را صمیمانهتر کنم که آن سفت و سختیِ ابتدای کارم از بین برود!
آخرِ کلاس گوشیم بینِ بچهها میچرخد و خودشان را با اکانتِ من فالو میکنند!
رعایتِ صمیمیت و حفظِ مرزها برای خودش هفت خوانیست!
***
زنگِ آخر بی هیچ حاشیهای شروع میشود!
بچهها امتحانشان را میدهند و همکاری میکنند.
کمی حرف میزنیم و دوست میشویم.
زنگ که میخورد یعنی باید بیایم دفتر و لیستِ کلاسی را تحویل بدهم. و بروم...
این بار که میآیم بیرون، بچهها جورِ دیگری نگاهم میکنند.
بعضیشان میگویند: " خداحافظ خانوم. "
و من "خانوم" بودن را برای بارِ دوم و این بار توی مدرسهی قدیمیِ خودم تجربه میکنم.
بچههای فرزانگان سختاند. سئوالهایی میپرسند که باید در لحظه توکل کنی بلکه بتوانی جوابشان را بدهی! باید توی انتخابِ تکتکِ کلماتت دقت کنی چون ممکن است با همان کلمات جوری گیرت بیندازند که از گفتنشان پشیمان شوی. بچهها، هرچیزی را از تو قبول نمیکنند و هر کسی را به عنوانِ معلم قبول نمیکنند.
ولی اگر روزی بیاید که بتوانی معلمشان باشی تا آخرِ عمرشان توی خیابان ببینندت میایستند و احوالپرسی میکنند. تا آخر عمرشان برایت غافلگیری دارند. تا آخر عمرشان با تو حرف خواهند داشت...
پ.ن:
کاش میشد بیشتر با هم حرف بزنیم...
کاش میشد این حرفهای رسوبکرده را برایتان بگویم؛ که بدانید کجا نشستید...
کاش میشد بدانید چهقدر تکتکتان را حتی نشناخته، دوست میدارم...