خردهنویسیهای یک معلمِ آماتور
بسمالله...
سلام!
+
از خاطراتِ ارتباطم با بچهها مینویسم.
و این پست کمکم بهروز میشود.
+
۱. واردِ کلاس شدم.
اینجا مدرسهی سختیست. باید حواست به خیلی چیزها باشد.
بعضی بچهها سنی اند، همهشان افغانستانی اند، بعضی همسنت هستند اما چند سال است ترکِ تحصیل کردهاند و حالا دوباره سرِ کلاساند، بعضی ازدواج کردهاند و ...
اینجا تو چیزی از بچهها نمیدانی و اوضاع پیچیدهتر از یک خانوادهی معمولیست. هر کدام از بچهها داستانی دارند که تو شاید بینِ همهی دوستانت حتی یک موردش را هم ندیده باشی. بچهها، لهجهی افغانستانی ندارند ولی همچنان کشیدگیِ کنارهی چشمانشان نژادشان را معلوم میکند و تو باید مراقبِ نگاههایت باشی که حتی لحظهای تحقیرآمیز نشود. حتی لحظهای ترحم قاطیِ نگاهت نشود. این بچهها برای تجربهی اول، خیلی سخت اند..
۲. مدرسه یک ساختمانِ فوق العاده قدیمیست در یکی از بدنامترین محلههای تهران؛ پاسگاهِ نعمتآباد. پلیس معمولا کسی را گرفته و یا مغازهای را بازرسی میکند. کمی که محله را قدم بزنی، توهم میگیری و همه را معتاد و خمار میبینی. جویهای آب حسابی بویناکاند.به سطلهای آشغال نمیتوان نزدیک شد. خلاصهی بیشترِ آسیبهای اجتماعی را میتوانی اینجا ببینی. از پسرهای نه سالهای که بهت حرفهای عجیب میزنند تا رهگذرانی که جرئت نمیکنی ازشان آدرسِ گمکردهات را بپرسی. آدمهای پاسگاه نعمت آباد را میتوان مطالعه کرد. انگار از یک جای دیگر آمده اند. جایی که من در این نوزده سال ندیدهام.
هوا، اینجا گرمتر است. کارگاههای آهن سر و صدا میکنند و فضا را وهمآورتر.
اگر آن پسرک جورِ دیگری بزرگ بشود، مدرسهی خوبی برود، خانوادهاش تامین بشوند و بچسبند به بچهشان، قطعا این پسر چیزی از بچههای مفید و علامهحلی و انرژی اتمی کم ندارد.
شاگردانِ من دخترانِ بسیار با استعدادی هستند.
۳. بیشترشان از زبان میترسند. سعی میکنم مهربانتر از حدِ معمولِ خودم باشم که بیش از این نترسانمشان. دو سه تاشان خیلی حرف میزنند. زیاد بهشان سخت نمیگیرم ولی عنقریب است که کنترلِ کلاس از دستم دربرود.بعضیشان وسطِ کلاسبلند میشوند و راه میروند! جلسهی اول همهچیز را قاطی کردهام! سلام یادم میرود، چادرم را توی کلاس جا میگذارم، ریزریز و بدخط مینویسم ولی کمکم من هم عادت میکنم که حالا این طرفِ میز هستم.
آخرِ جلسهی دوم یکی شان میآید نزدیکم و میگوید: خانوم خیلی دوستتون داریم.
و میرود!
من ماندهام و دانشآموزهایی که همینقدر صادقانه است احساساتشان..
۴. زهرا ردیفِ دوم مینشیند. او و فرشته از بقیه توی زبان قویترند. فرشته حتی کلاسِ زبان میرود!
زهرا زیاد تحویلم نمیگیرد.
همزمان که حرص میخورم از جواب ندادنِ بقیه، معذب میشوم که این بچه برایش تکراریست این حرفها. نه میتوانم سریعتر بگذرم و نه میتوانم زهرا را ندید بگیرم که اینقدر بی تفاوت است به من. من برای خودم کسی بودم! حالا یک بچه ی چهارده ساله من را بهعنوانِ معلمش تحویل نمیگیرد!
بیشتر نگاهش میکنم، بیشتر تحویلش میگیرم ولی جواب نمیدهد. باید برای این یکی راهِحلِ دیگری پیدا کنم...
این بچهها سختاند...
ادامه دارد - ان شاء الله -
چه باحال
خدا صبرت بده
حالا خوبه خانومی و شاگردات دخترن
اگه آقا بودی
کارت با پسرای کلاست به چاقو کشی هم میکشید
اسلامشهر بدتر از نعمت آباده(البته مدرسه های عادیش بدن) وگرنه غیر انتفاعی و نمونه دولتی و تیزهوشان(سمپاد) که خوبن
قلمت زیباست
ادامه بده