کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله...
سلام! 
+
به دلایل مختلف مسافرت تابستان امسال مان افتاد به روزهای آخر شهریور و بعد از چند سال با ماشین خودمان.
در خانواده ی ما همه چیز سورپرایز است؛ یعنی شما به عنوان دختر خانواده تا دقیقه ی حرکت برنامه ی سفر، طول مدتش، وسیله ی سفر و حتی مقصد را نمی دانی! صبح بلند می شوی و یکهو می فهمی مثلا باید بروی اصفهان.من یک پا مدیر بحران شدم توی خانواده!
نکته ی مسافرت امسال این بود که حتی پدر و مادر هم تصمیم مشخصی نداشتند! گفتند حالا حرکت می کنیم به سمت قم و جمکران.بعد شاید رفتیم کاشان، شاید هم نطنز، شاید هم یزد.یعنی برنامه ریزی سفر را خودتان تصور کنید! حس می کردم خانواده به صورت جدی به این بیت اقتدا کرده اند: "خود راه بگویدت که چون باید رفت" ! یا حتی: خود راه بگویدت کجا باید رفت!
پدر رانندگی را بعد از نماز مغرب شروع کرد و حدود ساعت ده جمکران بودیم. بعد هم ادامه ی مسیر توی تاریکی به مقصدی که کم کم معلوم می شد کجاست! :قدیمی ترین شهر خشتی جهان، یزد
صبح بعد از یک استراحت کوتاه رفتیم یزدگردی. میدان امیرچخماق یا امیرچقماخ. شهدای گمنامی که پای میدان دفن شده بودند و نخل بزرگ شهر یزد. مسجد امیرچخماق یزد و بعد هم یک ناهار مختصر دور میدان و در رستوران یک هتل سنتی.
بعد از ناهار رفتیم شیرینی فروشی حاج خلیفه ی اصلی که دور میدان بود. این جا بود که اولین توریست های خارجی را دیدم که دست و پا می زدند به صاحب پیر مغازه حالی کنند"their own mix" را می خواهند از شیرینی ها و برایشان مهم است که توی "metal box"  چون می خواهند با خودشان ببرند خارج!
وقتی رسیدم میان بحثشان گفتم "hi, can I help you?". خانم خارجی که از صحبت هایش با اعضای گروه که بلد نبودند انگلیسی صحبت کنند نشان می داد آلمانی ست ذوق زده گفت:"کی الان انگلیسی حرف زد؟" 
خودم را نشان دادم و حرف هایشان را شنیدم و منتقل کردم و بعد با خانواده بیرون رفتیم.
بعد هم رفتیم و آبمیوه فروشی پیدا کردیم و فالوده ی یزدی خوردیم. فالوده ی یزدی همان ترکیب فالوده ی شیرازی را دارد ولی شُل تر. رشته های نشاسته ای که نرم اند و توی آب شیرین شناورند. می توانی تخم شربتی هم داخلش بریزی. بعد هم رفتیم مسجد حظیره که مقبره آقای صدوقی آن جاست و بعد هم مسجد جامع یزد. شب ساعت حدود هفت بود که راه اقتادیم به سمت خانه که توی شهرک دانشگاه یزد بود.یکی از معدود مشکلات شهر یزد همین آدرس پیدا کردن است. چهل و پنج دقیقه داشتیم می چرخیدیم دنبال آدرسی که اصلا نمی دانستیم کجاست!
بعد از پیدا کردن خانه به کمک صاحب خانه که با دوچرخه آمد دنبال مان نماز خواندیم و راه افتادیم سمت منزل دوست و همکلاسی دانشگاه پدر که خودش بوشهری بود و خانمش یزدی! حکایتی داشته این دانشکده ی پزشکی رفسنجان؛ که حالا هرکدام از دانشجویانش یک جای ایران و حتی جهان زندگی می کنند. خانه شان جلسه ی قرآن بود و البته معماری خانه شان رشک برانگیز... حیاط بزرگ، بوته ی یاس و انگور و نعناع و سبزی خوردن. با زیرزمین بزرگی که پدر خانواده آن را یک باشگاه خانگی کرده بود. میز پینگ پنگ و این جور چیزها. آشپزخانه ای که اپن نبود و راحت می شد داخلش ظرف شست و غذا را آماده کرد.
ساعت یازده بود که جلسه تمام شد و ما به همراه شاگرد پدر رفتیم کبابی که خودش دامداری داشت. کبابی "رجبی". بعد  هم رفتیم آبمیوه و بستنی فروشی "مَشتی" و بعد هم پارک کوهستان یزد. تا ساعت سه و نیم صبح بیرون بودیم و بعد برگشتیم خانه. 
واضح است که با توجه به ساعت خواب مان، صبح دیر بلند شدیم. آماده شدیم برای رفتن به خانه ی همان دوست پدر که دیشب ازمان قول گرفته بود امروز ناهار خانه شان باشیم. تا ساعت هفت آن جا بودیم و بعد رفتیم خانه.
شب پدر، زهرا و همراه مان که شاگرد پدر بود رفتند بیرون و طبیعتا من نمی توانستم بروم چون مامان خیلی خسته بود.
فردا، صبح شنبه رفتیم بازار سنتی یزد. بازاری که وقت اذان تعطیل می شد و مغازه دارها پشت شان نوشته بودند: قسم در معامله برکت آن را از بین خواهد برد و زیرش نام معصوم را نوشته بودند. بازار خان و ترمه فروشی هایی که من را یاد این درس تاریخ مان می انداخت: امیرکبیر شخصی بود که صادرات را در ایران مطرح کرد؛ راجع به زعفران و ترمه. بعد هم رفتیم موزه ی آب یا همان خانه ی کلاهدوزها. دیدن روند قنات کندن و سردابه ی خنک خانه سختی بالا رفتن از پله های بلندش را جبران می کرد.
ظهربرای ناهار  رفتیم هتل مشیرالممالک. هتل فوق العاده ی یزد. این جا بود که فهمیدم یزدی ها علاقه ی شدیدی به هل دارند و همه چیزشان پر از هل است. درست مثل کرمانی ها که زیره عضو جدایی ناپذیر خوردنی هایشان است. فیمه ی یزدی ها همان قیمه ی خودمان است با لپه های بزرگ تر، بدون رب و با طعم گرم هل. قیمت ها کمی گران بود ولی می ارزید به تماشای باغ و زیبایی درختان انار که میوه های سرخ شان را بیرون انداخته بودند. 
بعد از هتل باغ مشیرالممالک رفتیم باغ دولت آباد. یکی دیگر از شاهکارهای معماری سنتی ایرانی. بلندترین بادگیر جهان که کارآیی اش از کولرهای امروزی خیلی بیشتر بود.
این جا بود که وقتی زیر بادگیر و روی دیواره های حوض نشسته بودم و گره چینی پنجره ها دیوانه ام کرده بود گروهی از توریست های آلمانی آمدند و کمی آختن کخ پخ کردند و بعد یکی شان نگاه چادر من کرد که زیر بادِ بادگیر پف کرده بود و پرسید می توانم راجع به معماری توضیح بدهم برایش؟ جواب دادم ساختار هشت ضلعی بادگیر باعث می شود باد در هر جهتی بوزد وارد تونل بادگیر شود و جنس کاهگلی دیواره ها درست مثل پوشال کولر عمل می کند و باد خنک می رسد به پایین بادگیر. ( نپرسید پوشال را چه طور برایشان ترجمه کردم که داغ دلم تازه می شود!) گفتم اگر کلمه کلمه بادگیر را ترجمه کنیم "wind catcher" گیرمان می آید و گفتم این قسمت از ایران به خاطر شرایط آب هوایی اش نیاز دارد چنین معماری داشته باشد یا چیزی شبیه سرداب که بتوان ظهرها را راحت زندگی کرد.
داشتم از پله های بلند عمارت بالا می رفتم که دیدم پیرمردی از همان گروه آلمانی دارد چهار دست و پا می آید بالا. نگاهم کرد و خندید. من هم گفتم این پله ها استاندارد نیستند و من فکر می کنم پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما پاهای خیلی درازی داشتند که هر روز این پله ها را می آمدند بالا و پایین می رفتند!
داشتم توی باغ می گشتم که خانم دیگری وارد نمازخانه ی آقایان شد! با دستمال توی دستش می توانستم حدس بزنم دنبال چه چیزی می گردد. با این وجود رفتم جلو و گفتم hi, can I help you?"" و بعد راهنمایی اش کردم به سمت دستشویی. دو نفر دیگرشان هم روی پله های عمارت نشسته بودند و کتاب "Iran" شان دستشان بود و نمی دانم چه چیزی را داشتند مثل جزوه حفظ می کردند!
بعد از باغ دولت آباد رفتیم خانه و بعد هم جلسه ی قرآن که توی مسجد اعظم و امام زاده جعفر برگزار می شد.
یزد شهری ست با بافت کاملا کذهبی. مردمانش به جای مراسم ختم، مجلس روضه ی امام حسین می گیرند و جلسات قرآن و تعدد امام زاده ها و رونق نماز جماعت مسجد هایش این را خیلی خوب نشان می دهد.
شب توی فلافلی های دور میدان امیرچخماق فلافل خوردیم و بعد دوباره رفتیم آبمیوه فروشی و بعد خانه.
صبح فردا باید یزد را ترک می کردیم در حالی که حمام خان و تالار آبگینه و میبد و بافق و مسجد ملااسماعیل و محله ی فهادان را ندیده بودیم. چندین آب انبار و مجموعه بادگیر را ندیده بودیم. یزد شهری ست بسیار خوب برای زندیگ. یک شهر امن، سنتی، آرام، با آسمان آبی و لهجه ی شیرین مردمانش. شهری که انصاف در بازارش هست و مردمانش مهربانند. شهری که بیشترین تعداد توریست خارجی را آن جا دیدم و مهاجرپذیر است با این وجود فرهنگ خودش را خوب حفظ کرده. شهری که پسران ده ساله اش در حجره ی پدر کار می کنند و به سن ازدواج که می رسند حداقل از خود زمینی دارند که داخلش خانه بسازند. شهری که فرهنگ کار و سخت کوشی را خوب می توانی داخلش ببینی.
ساعت ده بود که از یزد خارج شدیم و رفتیم به سمت تهران. داشتن فامیل همه جای ایران این جور وقت ها مسافرت از یزد تا تهران را می کشاند به اصفهان و قم. نماز مغرب و عشا را توی امام زاده سلطان حسین نطنز خواندیم؛ عموی امام زمان، برادر امام حسن عسکری، پسر امام هادی.
از نطنز به بعد مدام توی فکر شهید احمدی روشن بودم. مدام ذهنم می رفت سمت تقاطع "قهرمان" و خیابان گل نبی.
ساعت یازده رسیدیم قم. این چند روز مسافرت و دوری از تقویم از یادم برده بود که امشب شهادت امام محمدباقر است. شب شهادت، قم، حرم.
مداح جوان عرب زبان و صدای دمام. زائران عرب که انگار هم زبانی پیدا کرده بودند و اشک چشم هایشان بند نمی آمد. من، فاطمه ی رحمانی که خودم را وسط بهشت حس می کردم. جواب اس ام اس را دادم: سلام، حالم چه طوره؟ خوووووووووب... 
تهران با بهشت زهرا شروع می شود. بهشت زهرایی که چند وقتی ست دلم برایش تنگ شده. چند وقتی ست راهم نداده اند که بروم و من سخت احساس سنگینی می کنم. 
به خانه که رسیدم، بعد از جا به جا کردن وسایل و کمک به خانواده و سامان دادن به وضع خانه بیدار بودم تا صبح.
کتاب آه می خواندم. به محرم فکر می کردم. به دانشگاه شهید بهشتی که باید امسال دانشجوی داروسازی ش می شدم. به دوستانم که بعد از اعلام نتایج کنکور زنگ زدند و حالم را پرسیدند و گفتند هر کاری داشته باشم می توانم رویشان حساب کنم. به کسانی که گفتند هر تصمیمی بگیرم برایشان ارزشمند است و حق ندارم خودم را سرزنش کنم. به کسانی که بعد از اعلام نتایج فهمیدم چه قدر برایشان مهم بوده ام و چه قدر پیگیرم بوده اند و چه قدر رویم حساب باز کرده بودند.
حالا، توی این دوران جدید، هر وقت خسته می شوم و بی حوصله به پیام هایشان فکر می کنم. به ملیکای محسنی که قرار است یک سال تمام باهم مسخره فروشی باز کنیم! به پروژه های بعد از کنکورم و آدم هایی که منتظرم هستند. به این جمله از شهید باقری فکر می کنم که : " اگر ما وابسته ی به شوق پیروزی باشیم معلوم میشه برای خودمون داریم می جنگیم. این نمونه ها در تمام تاریخ بوده. یعنی ضمن این که ما این مطالب رو می گیم ولی بازم معتقدیم که همین امتحان خداست یعنی همین قضیه که خدا ما رو به خودمون وا بذاره ببینیم چه وضعی می شه. و این جاست که باید مقاومت کرد.
و اینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه" 
اینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه ...
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۰۴
فاء

بسم الله...

سلام!

+

شب قدر سال نود و دو با نونا رفته بودیم مسجد دانشگاه تهران.جایی برای خودمان پیدا کردیم آن سال که سال های بعد هم شد محل قرار و نشستن مان.رو به روی مسجد، زیر آسمان خداوند، جایی که سکوی مزار شهدای گمنام دانشگاه درست بالای سرمان بود. کنارمان یک خانمی نشسته بود با پسرش. هفت هشت سالش بود. وسط های دعای جوشن کبیر، میان الغوث الغوث گفتن بزرگ تر ها، پسر بچه نگاه مادرش کرد و پرسید:مامان، این صدای خود خداست؟

تا آن روزها هر پست وبلاگ و هر نوشته ام را با یک اسم خداوند شروع می کردم؛ یکی از اسامی هزارگانه ی دعای جوشن.

بعد از آن نوشته هایم را با "بسم الله" و سه تا نقطه می نویسم.

به نام خداوند...

و انتهای این عبارت یک کسره ی وصل است. کسره ای که جای خالی بعدش را هربار با ی  چیز توی ذهنم پر می کنم. کسره ای که هر کس که می خواند و می شنود فرصت پر کردنش را دارد به تناسب حال خودش.

رب

نور

رفیق

حبیب

مالک

رئوف

حی

و هزار و یک نام دیگر. هزار و یک نام دیگر که صدای خود خداوند است...


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

چرا هیچ کس، هیچ وقت از من نپرسید چرایی نوع "بسم الله" نوشتن م را..؟!


اصلا کسی فکر کرده تا به حال راجع بهش؟!


پ.ن:

سال آینده هستیم در خدمت کنکور! با فاطمه ای طرفید که سعی دارد خودش را ثابت کند و دارد دوباره با سایه ی سنگین کنکور می جنگد!

بین پیام رسان های فوری انتخابم تلگرام بوده ولی به دلایل مختلفی هفته ای یک بار بیشتر چک ش نمی کنم. کار واجب را با اس ام اس بهم بگویید و یا زنگ بزنید :)


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

کسی که خورش فسنجان خورده باشد بعد از مدتی دیگر نمی تواند همبرگر بخورد. کودکی که درایت مادرش نمک خورَش نکند تا آخر عمر نمک پاش سر سفره اش نمی آید. همین گزاره ها نشان می دهد ذائقه مسئله ی بسیار مهمی در انتخاب مصرفی های روزانه ی ماست.

اوایل اصلا برایم عجیب بود که چرا چهره ی پدر با شنیدن آهنگ های پاپ که گاهی از رادیوی ماشین پخش می شدند درهم می رفت. مثل این که بوی بدی شنیده باشد. فکر می کردم مشکل شخصی دارد با خواننده. ما توی ماشین و خانه فقط قرآن گوش می دادیم و گاهی موسیقی سنتی. در این مورد آخر هم پدر خیلی حساس بود و همه چیز نمی توانست گوش بدهد.این که می گویم نمی توانست منظورم واقعا این است که نمی توانست! نه این که نخواهد. چند سال اخیر پدر همه جور قرآنی هم نمی تواند گوش بدهد. وقتی رادیو و تلویزیون صدای قرآن خواندن نمایشی بعضی از قرای جوان را پخش می کند آرام آرام لب هایش را می جود که برای چه با کلام خدا بازی می کنید..

پدر حق دارد. از بچگی رفعت و منشاوی و مصطفی اسماعیل گوش کرده. از بچگی زمزمه ی لب هایش روزها یک نوار عبدالباسط بوده که بتواند کاملا شبیه ش بخواند.

چند وقت پیش، شاید حدود دو سال پیش بود که با یکی از آشنایان وبلاگی زیر یک پستی بحث کردم. بحثمان حول موضوع موسیقی بود. من آن روز خیلی بی طرفانه بحث نکردم با ایشان اما چند ماه قبلش تا همین چند روز پیش داشتم به حرف هایشان فکر می کردم. همان احساسی که از اول نسبت به موسیقی رپ، جاز و راک داشتم را اخیرا راجع به موسیقی پاپ هم پیدا کرده ام. سرم با شنیدنش درد می گیرد و اعصابم از زیادی صدای سازهایی که اصلا قادر به تفکیک شان نیستم تحریک می شود و عصبی ام میکند. گاهی، دیگر شعر چه شعری باشد و آهنگ چه آهنگی که بتوانم یکی شان را تا آخر گوش بکنم. طی سال گذشته آهنگ پاپی را یادم نمی آید که دو بار گوش داده باشم.

 

یکی دیگر از آشناهای وبلاگی می گفت آدم ها را می توان از روی لیست آهنگ های بیشتر پخش شده ی گوشیِ تلفن همراهشان شناخت. Most played هایم را نگاه می کنم:  راز روشن، ماه و ماهی، شهر مجروح، خواب های طلایی، پایداری، به سوی تو، بی قرار، پرده نشین و دو سه تا از مدح های هیئت میثاق با شهدا.

چیزی که باعث شده این آهنگ ها را بیش از پانصد بار گوش کنم غلبه ی متن است بر موسیقی. البته اگر خواب های طلایی را فاکتور بگیریم. چیزی که باعث شده آهنگ های جدید آقای حامد زمانی را نتوانم گوش کنم غلبه ی بی حد و حصر موسیقی الکترونیک است بر شعر. هربار راز روشن را گوش کردم یک نکته ی جدید توی شعرش پیدا کرده ام. فکر می کنم از شهید آوینی خواندم: " تا وقتی یه موسیقی رو گوش بدید که متن به آهنگ و ریتم غالبه."

سه سالی می شود نمی توانم هر مداحی ای را گوش بکنم. مداحی هایی را که صدای میاندار شورش را درآورده توی حسین حسین گفتنی که بیشتر شبیه صدای درامز است وقتی می شنوم گوشم درد می گیرد. آرام آرام لب هایم را می جوم. حتی یک بار به راننده گفتم ضبطش را خاموش کند.

محله ی ما پر از هیئات مذهبی است ولی چیزی که دو سال است هر شب مرا می کشاند تا پل مدیریت مدح های سالم و رعایت حال محرم است توی هیئت میثاق با شهدا. جایی که آن قدر ها شور نمی گیرد. جایی که می توان زمزمه هایش را گذاشت توی گوش و بارها شنیدش... بعضی جاها باید یادآوری کرد محرم است. ما عزاداریم.

خدا خیر بدهد به شاعر مدح ها، به آقای میثم مطیعی، به مسئول سایت هیئت.

پدر را کم کم درک می کنم وقتی موج رادیو را عوض می کند و چهره در هم می کشد.

بعد از آن که به حق بودن حرف های آن آشنای وبلاگی اول رسیدم رفتم بلاگش که بگویم حق با او بوده و من کمی جانبدارانه حرف زدم که دیدم نظرات همه ی پست هایش را بسته. شاید هنوز این جا را بخواند: حق با شما بود.

چهل روز مانده تا محرم و من فکر می کنم از الان باید شروع کرد آمادگی برای محرم را. هر چیزی را نشنید، هر چیزی را ندید، هر چیزی را نخواند. باور باید کرد که ورودی هایی که ما به خوردِ خودمان می دهیم رابطه ی تنگاتنگی دارد با توانایی دریافتمان از اتفاقاتی که دور و برمان می افتند.

من توی پست جادوی ادبیات معیارهایم را برای یک مراسم مذهبی خوب گفته ام. حالا پیشنهادهایم از کارها و مکان ها و صوت ها :

مجموعه ای از سخنرانی ها و مدح های سال های اخیر هیئت میثاق با شهدا به صورت کامل و با کیفیت خوب توی سایتشان هست و لینک سایتشان هم توی لینک ها هست. متن مداحی هم برای دانلود همان جا هست. البته که می توان امسال هم ازشان انتظار یک مراسم سالم را داشت. محل مراسم شان هم مسجد و محوطه ی پردیش برادران دانشگاه امام صادق است. زیر پل مدیریت.

زیارت ناحیه ی مقدسه زیارتی ست که توی مفاتیح الجنان پیدایش نخواهید کرد اما حتما یک بار بخوانیدش. عجیب است؛ عجیب... می توانید عنوانش را گوگل کنید و پیدایش کنید.

به دوستانِ دانش آموزم اکیدا توصیه می کنم هیئت دانش آموزی راه بیندازند. یکی از جاهایی که حسرتش امسال محرم روی دلم است هیئت حضرت زینب دبیرستان مان است. جایی که مداح بودیم، میاندار بودیم، سخنران بودیم، خادم بودیم، بانی بودیم، سیم کش بودیم حتی... اگر مدرسه تان یک هیئت تماما دانش آموزی ندارد حتما به فکرش باشید. جایی بسازید که وابسته به هیچ واحدی توی مدرسه نباشد. خودتان مدیریت ش کنید. برایش شعر پیدا کنید، صدای خوب پیدا کنید که بخواندشان، سیرِ موضوعی بنویسید، مقتل بخوانید، صبح ها نان و پنیر درست کنید برای مهمان هایتان و به خودتان افتخار کنید که چنین جمعی دارید... به خواهران کوچکترم توی دبیرستان فرزانگان هم باید بگویم قدر هیئت را بدانید. اصلا اصلا اصلا نگذارید پای کسی به جز خودتان باز بشود به هیئت. وابسته نکنید هیئت را. مداحی هیئت را به هیچ عنوان نسپارید به کسی جز خودهاتان. حتی اگر محمود کریمی را آوردند برایتان! تا حد امکان از سخنرانی که فضای فرزانگان را نمی شناسد پرهیز کنید. خداوند خودش مراقب شما و هیئت حضرت زینب هست .

 

برنامه ی امسال هیئت هنر را نمی دانم ولی هیئت هنر یک مراسم متفاوت داشته هر سال. کاری که به دست فارغ التحصیل ها و دانشجویان هنر انجام می شود و نیمه ی دوم محرم است. وقتی که همه ی مراسم ها تمام شده اند هیئت هنر پا می گیرد. تکیه ی مراسم شان جای باصفایی ست. یک شب امتحانش فرصت این را بهتان می دهد که ببینید چه طور دانشجوها چیزهایی که یاد گرفته اند را می آورند توی کار. محل مراسم شان حیاط دانشگاه هنر است. خیابان ولی عصر، تقاطع بزرگمهر.

ماه به روایت آه، پدر عشق و پسر، سقای آب و ادب، لهوف، توجیه المسائل کربلا، تاملی در نهضت عاشورا، آفتاب در حجاب و انسان 250 ساله خوب کتاب هایی هستند.

عربی تمرین کنید و نهج البلاغه بخوانید. عربی بخوانید که سوز و غربت کلمات را بفهمید. حماسه ی عاشورا معلول غربتِ مدینه است.نامه ی سوم نهج البلاغه را بخوانید که سند سرزنش آمیزِ امیرالمومنین را ببینید برای شریحِ قاضی که حکم شرعیِ عاشورا را داد.

من یک روسریِ مشکیِ ساده ی ساده دارم که دلم می خواهد همیشه با آن بروم مراسم و یک مانتوی مشکی که هیچ جای دیگری نمی پوشمش جز همین روزهای پیشِ رو.

پیشنهاد مخصوص: یک شال سیاه داشته باشید که اشک هایتان را باهاش پاک کنید. هر سال هیئت هنر روزهای اول شال عزا دارد.فروشگاه اینترنتی محیا هم همین طور.  تسبیح و جانماز خاص تان همیشه محرم ها همراهتان باشد و نمازِ این چند وقت را تمرین کنیم اول وقت بخوانیم.

محرم دارد می آید ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

نوشته ی پست قبل را توی جشن فارغ التحصیلی خواندم. البته که اصلش بسیار تندتر از این بود و نیش زبانم را توی کلمات قایم نکرده بودم. صراحتا از عواملی که سال آخرمان را این قدر بد کردند که بتوانم از مدرسه دل بِکَنَم تشکر کرده بودم که بچه ها گفتند این قدر تندی نه به صلاح است و نه حالشان را توی روز جشن خوب می کند که البته حالا من هم بهشان حق می دهم :)

گفته بودند خانم مدیر پنج میلیون تومان برای جشن کنار گذاشته. اگر به من بود، از خیر لباس می گذشتم و با نفری ده هزار تومان جشن می گرفتم. یا اصلا می رفتم دنبال اسپانسر.

خلاصه این که ما به خاطر دست و دل بازی خانم مدیر تا توانستیم برای خودمان خرج کردیم!

و اما حالا:

از روی لحنم می توانید پایان داستان را حدس بزنید!

خانم مدیر حالا که وقت تسویه حساب رسیده جا زده!!

دم بچه ها گرم که لباس های کثیف را خودشان شستند، پول وانت و آزانس آقای فیلم بردار را دادند، پول لباس های اضافی را دادند و در آخر به خودشان یادگاری جشن نرسید...

به پگاه می گویم: اگه بچه ها پایه بودن آمفی رو هم اجاره می کردم ازش که منتش نباشه رو جشنمون!

دارم می فهمم که در حال ورود به دنیای عجیب غریب بیرون مدرسه هستم... دنیایی که دیگران به خودشان اجازه می دهند قلم تو را، فکر تو را، زبان تو را بخرند! فکر کن!

آخر مراسم چند تا چیز حالم را حسابی خوب کرد:

اول پدر و مادرهایی که انگار حرفم حق شان را گرفته بود.

بعد لبخند و برق نگاه خانم محمدی و آزاد وقتی می گفتم: یاد گرفتیم ظلم دیدن و سکوت گناهش بیشتر از ظلم کردن نباشد کمتر نیست.

بعد مادرم که برای اولین بار داشت ازم فیلم می گرفت.

بعد تشکر خانم ساویز.

بعد واکنش بچه ها.

بعد دعای خانم آزاد.

بعد حرف خانم مسعودشاهی.

بعد صحبت فاطمه کلانکی باهام راجع به اتاق علم مدرسه.

بعد رانندگی آقای فاطمی که آن شب هم رساندم خانه!

 

 

 

ممنونم بچه ها.

هرچند راجع به جشن و مشتقاتش چند ساعتی می توانم حرف بزنم ولی دست بچه ها درد نکند. حداقل، به عکس جشن المپیاد رسمی(!) بویی از آزادگی داشت ...

:)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۲۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+


" براعت استهلال: اسم، ادبی، استادی و چیره دستی در آغاز کردن سخن به کمک تصویرسازی به طوری که مقصود گوینده به زودی بر شنونده معلوم شود." :

 

یک صفحه ی کاملا خاکستری.

از دید مایکروسکوپی که نگاهش کنی یک میدانِ دیدِ تماما خاکستری ست اما داخلش که می روی و وارد نگاه میکروسکوپی می شوی می توانی تک تک نقاط خاکستری را پیدا کنی که در جنبش اند برای رسیدن به یک مسیرِ واحد. مسیری که نامش را گذاشه اند موفقیت و عجیب است که برای همه ی نقاط، با مختصات متفاوت و کوچکی و بزرگی شان این مسیر یکی ست! 

تصویرسازی این است؛ همین صفحه ی خاکستری که رو به روی من است و هر روز نگاهش می کنم.رنگ خاکستری آدم را لَخت می کند و بی انگیزه و ناراحت. هیچ حرکتی را هم نمی توانی ببینی. نه جنبشی، نه پخش شدنی. در این حال احساسِ نگارنده را تصور کنید وقتی یک نقطه ی قرمز می بیند، یک نقطه ی زرد، یک نقطه ی آبی و... آدم های رنگی ای که بین صفحه ی خاکستری خودشان را نشان می دهند و این طرف و آن طرف می روند و حرکت می کنند و پخش می شوند روی صفحه. نگارنده با ذوق و هیجان به این نقطه ها نگاه می کند و با چشم ردِ تک تک شان را می گیرد مبادا گم شان کند. هر جایی می توان این نقاط رنگی را دید ولی بعضی جاها تراکم شان بیشتر است و بعضی جاها کمتر.

طبق قضیه ی فشارِ اسمزی ذرات، از محیط پرفشار به محیط کم فشار شارش می کنند. برای من فرزانگان پرتراکم ترین جای رنگیِ این صفحه ی خاکستری ست. جایی که نقاط رنگی می فرستد توی جامعه. جایی که می توان بدون خسته شدن و روزمرگی روز ها نشست و نگاهش کرد. نیمه ی ریاضیِ مغزم می گوید باید حساب کنم: نُه ماه را در تعداد روزهایشان ضرب کنم که می شود 30ˣ9 و بعد منهای یک روز اسفند کنم و بعد آخر هفته ها را هم از آن کم کنم که یادش می آید نگارنده خیلی از آخر هفته ها را این جا گذرانده، پس آخر هفته ها را هم محاسبه می کنم و بعد ضربش می کنم توی هفت سال حضور در فرزانگان. جواب می شود 1883 روز. من 1883 روز فرزانگان را تماشا کرده ام و خسته نشده ام.

نگارنده به این فکر می کند که یکی از مهم ترین عواملی که وادارش می کند چندین بار  یک موسیقی را گوش بکند، چندین بار  یک فیلم را ببیند، چندین بار یک کتاب را بخواند " کشف " است. آدم های رنگی کشف دارند. آدم های رنگی را می توان 1883 روز دید و هر بار منتظر  یک کشف تازه بود. می توان انتظار کارهای بزرگ داشت ازشان. نگارنده برای آدم های رنگی اش می نویسد:

یادتان می آید اولین روز راهنمایی را؟ همان روزی که بادبادک ساختیم با کاغذپوستی و سیریش. از همان روز تا همین امروز که قرار است "بادبادک ها" را همه با هم بخوانیم این جا چیزهایی یادمان داده. از کارسوق قومیت و کارگروهی های ریاضیِ سرِصبح و کتاب های نشرِسمپاد. آزمایش های کتابِ "فیزیک از اول". آن لاستیک اتوبوسی که بسته بودیم به حلقه ی بسکتبال. از اردوی جنگل ابر و تبریزِ نمایشگاه آفتاب و یزدِ مسابقه علمی و مشهدِ آخر سال. از افطاریِ سال اول که آخرین افطاریِ مدرسه بود.

یادتان می آید مسابقه ی علمی شمع را؟ همانی که دست فاطمه ی ریاحی حین بخش فینالش سوخت. کارسوق بانک و بیمه و مسابقه ی برنامه نویسی . مشهد آخر سال. ورودمان به زمین های ورزشیِ مدرسه را یادتان هست؟ اردی کرمانِ مسابقه علمی و مشهد آخر سال.

یادتان هست سال سوممان را؟ همان روزهایی که دلمان کم کم داشت بسته می شد به مدرسه مان و تغییرات ناگهانی را. انحلال سمپاد و رئیس جدیدی که به خیالِ خودمان با آب و چسبِ رازی ریختن توی کفشش پایش از مدرسه مان کوتاه می شد! نمایشگاه آفتاب و نقاشیِ کف حیاط را یادتان هست؟ اردوی لواسان و مشهد آخر سال. کلاس 3.3 که بخارِاسپری از پنجره هایش بیرون می زد و البته کلاسی که عاقبت کنسل نشد! یادتان هست فیلترمان را روزهای آخر برداشتند؟ فرزانگان برای من همیشه الگوی کوچکی از جامعه بوده و هست. طبیعتا همه ی اعضای جامعه شبیه هم نیستند و عقاید یکسانی ندارند اما اعتراض های سال سوم راهنمایی یادم داد هرکجت فشار خارجی و مغرضانه زیاد بشوند نقاطِ مشترکِ هرچند کوچک گنده می شوند. مثل توی حیاط نشینی مان. شاید خیلی ها بگویند عقلمان کار نمی کرده و تصمیم مان کاملا احساسی بوده ولی من توی همین اعتراض ها بود که یاد گرفتم نباید سیب زمینی بود. یاد گرفتم ظلم دیدن و خفه خون گرفتن گناهش از ظلم کردن بیشتر نباشد، کمتر نیست.

سوم راهنمایی مان هم تمام شد و با کم شدن دو سه نفر و اضافه شدن دوستان عزیزی بهمان هویت دبیرستانی مان شروع کرد به شکل گرفتن. جشن ورودمان و المپیادی شدن خیلی هامان. هتل ایران چهارستاره و مشهد، محرم های متفاوت، جشن نیمه ی شعبان، انجمن های دانش آموزی مان؛ چکاد، فانوس، انجمن همراه. کلاس های پژوهش که جدی تر شده بودند، اردوی جنوب، روز سمپاد، یادبودهای روز معلم مان.

 دبیرستان دنیای عجیبی بود. آدم ها جدی تر شده بودند، شرایط جدی تر شده بود و آدم های رنگی تک تک تصمیم می گرفتند خاکستری شوند و دنبال کننده ی یک الگوی عمل ثابت. سال دوم دبیرستان رشته هایمان را مشخص کردیم و خیلی هامان از هم دور شدیم. طبق دستور اداره ی آموزش و – مثلا -  پرورش و به خاطر چپ کردن چندتا اتوبوس بنز مدل 1900 تمام اردوهایمان کنسل شدند. کارگاه علوم برگزار کردیم در حالی که خودمان هم باورمان نمی شد این قدر خوب باشد " دکتر سپاس بسری " . هرچند دیگرمثل قبل فضای علمی توی مدرسه جاری نبود، هرچند کارگاه علوم سیرِ نزولی اش را سپری می کرد اما یادم هست همه مان از سوءاستفاده ای که از نام مدرسه مان شده بود خشمگین شدیم. خشمگین شدیم که یک بازیگر نامربوط به اسم مدرسه مان با روزنامه ها مصاحبه کرده. احساس کردیم آزادگی مان کمی خدشه دار شده و همه آرزو کردیم آن روز و آن اتفاق زودتر از حافظه ی خودمان و بقیه پاک بشود. آزاذگی از خصوصیات بچه های سمپاد بوده. شاید همه شان نماز نمی خواندند و روزه نمی گرفتند اما حق پذیری شان آن قدری بود که اگر کسی پیدا می شد و مثلا توی کلاس دینی مجابشان می کرد هیچ عنادی نداشتند با نماز.

 سال سوم شروع شد. با رامسری که به جای اردوی جغرافیایی مان می رفتیم و عجب اردویی بود... مسافرت 180 نفره ی مشهد و کارگاه هنری مان و "میراث" عزیزمان هم جای خودشان را دارند اما دو مسئله ی کلان دنیای بزرگ تر ها همین سال سوم دبیرستان آمد به سراغمان. مهاجرت و مرگ. مهاجرت تنها دوقلوهای پایه مان و دو سه نفر دیگری که همین چند روز پیش رفتند. و البته مرگ. شاید بتوان گفت این دو از یک خانواده اند البته که دومی سخت بود و عجیب بردمان توی بُهت... شاید اسم امام زاده صابر دهِ ونک و مه سا و شب هشتم محرم که توی هیئت ها به شب حضرت علی اکبر معروف است هیچ وقت از ذهنمان بیرون نرود. خاطره ی دوستی که امروز جایش از همه ی آن ها که نیستند خالی تر است...

سال پیش دانش گاهی، جدی تر از هر سالی شروع شد و باز تغییر. چه کسی باور می کند بهترین مدرسه ی دخترانه ی تهران و بلکم ایران معلم ریاضی پایه نداشته باشد؟ حدود دو ماه معلم ریاضی تجربی نداشته باشد. نقطه ی مشترک تمام این هفت سال " معلم " بود. معلم هایی که فقط خودشان و خودمان و خداوند می دانیم چه قدر اذیت شان کردیم. شاید دیگر نبینیم شان؛ حلالمان کنید...

چیزی که من از این جا با خودم می برم یک فرهنگ است. فرهنگ سمپاد. فرهنگی که همین معلم ها یادم دادند. همین معلم های عزیز و مسئولانی که ما را باور داشتند، ما را قبول داشتند. توی چشمانمان نگاه می کردند و  می گفتند آینده مالِ ماست. حتی اگر این روزها هیچ اهرم قدرتی در دستانمان نباشد. – که از قضا هست. –

ما بلدیم فکر کنیم و یاد گرفتیم ظلم نپذیریم. افتادن میانِ بزرگ تر هایی که سمپاد را هووی دوست نداشتنی شان می دانستند که همه ی موفقیت های نظام آموزشی پشت قباله ی او بود این چیزها را خوب یادمان داده. این که اگر می خواهیم سمپادِ عزیزمان که چهارسالی هست توی کماست از جایش بلند شود و مثل فدیم ها پشتمان باشد و نیازمندمان نکند به کسانی که دلسوزمان نیستند باید بجنگیم.  باید خودمان حالش را خوب کنیم.

این حرف آخرم است؛ دوستان رنگی ام، معلم های عزیز و دوست داشتنی ام! برای همه ی لحظات همه ی این 1883 روز متشکرم. 

شاید این آخرین باری باشد که این طور جمع می بینم تان اما همه ی آرزویم این است که وقتی گاهی می نشینم و به صفحه ی مقابلم نگاه می کنم همین طور رنگی ببینم تان. آرزویم این است که خداوند 230 تا چشم بهم بدهد که تک تک تان را دنبال کنم مبادا گم تان کنم. آرزویم این است همین طور رنگی باقی بمانید، نقاط رنگی که کشف دارند، ظلم نمی پذیرند، فکر می کنند.

 

دلم قطعا برای چنین تراکمی از نقاط رنگی تنگ خواهد شد.

                                                                          همه ی آدم های رنگیِ زندگیِ فاطمه...


پ.ن: با صدای خودم را هم بعد از میکس آپلود خواهم کرد -ان شاء الله -

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

عروسک هایم جایشان خیلی خوب است. وقتی هر مریض مامان عمل دارد یا دارد آماده ی یک مرحله ی سخت می شود، مامان می آید توی اتاق من و این یعنی یکی دیگر از عروسک های نویی که توی جعبه نگه می دارم و بعضی شان مال سیسمونی م هستند باید هدیه بشود به دختر کوچولوی بیمار.

یعنی یکی از  بازی های فکری م باید بشود مال یک پسر کوچک شجاع.

اولین مورد کیمیایی بود که تعلل من نگذاشت هدیه اش را ببیند و رفت.

بعدی امین نباتی بود که داستانش شد نشریه ی آستان نیمه ی شعبان.

بعدی و بعدی و بعدی. 

و حالا مهنازی ست که کاتاراکت دارد و مشکل استخوانی و بیماری متابولیک. 

حالا که عزیزترین عروسکم می رود بهترین جا.

حالا که یادم به نازنین مرکزطبی و مادرش می افتد...

بیمارستان های اطفال جاهای خوشحال کننده ای نیستند. 

یک بچه باید ابروهایش مشکی باشد.باید مژه هایش آن قدر بلند باشد که فر بخورد. باید موی سرش دلخوشی صبح های مادر باشد. بخش شیمی درمانی توی بیمارستان کودکان یعنی چه؟ جایی که مو و مژه و ابرو را پاک می کند.

عروسک هایم که دانه دانه رخت و بارشان را جمع می کنند و می روند مرکزطبی و بیمارستان مفید و امام حسین گرچه دلم برایشان تنگ می شود اما خیالم راحت است که به غایت شان رسیده اند. حسرت ندارم؛ درست شبیه فک و فامیل کسی که شهید می شود...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۴
فاء

بسم الله...

سلام!

+

دانشگاه قطعا یک مرحله ی جدید از زندگی ست. به خاطر کنجکاویِ فراوان و متاسفانه مهار نشدنی ام گاهی به چنین نوشته هایی می رسم. از آدم هایی که می شناسم یا نمی شناسم شان. از آدم هایی که قیافه شان از دانشگاه راضی ست و آدم هایی که قیافه شان هم ناراحت است. نوشته های کسی که دانشگاه شهید بهشتی را "دانش گاو" می نویسد و کسی که شریف را تعبیر می کند به یک دامپروری غیرصنعتی طبیعتا نشانه ی این نیست که آن ها دانشگاه شان را دوست دارند!

و اتفاقا نشانه ی این هم نیست که آن ها از علم بدشان می آید.

شاید نشانه ی یک الگوی غلط باشد توی دانشگاه ها.

وقتی تگ "دانش گاو" : 

·        دانش گاو(۶۱)

شصت و یک مطلب دارد یعنی این روند تکرار شونده است. 

و من راجع به دانشگاه پیام نور یک شهر مرزی حرف نمی زنم. من راجع به دو تا از بهترین دانشگاه های ایران حرف می زنم که آرزوی خیلی هاست و این آرزو هیچ جوره ساکنانش را راضی نکرده.

کاری باید کرد برای دوران خوبِ جوانی که به تعبیر بعضی ها تلف نشود...

کاش روی ورودی تمام دانشگاه ها می نوشتند:

لطفا قبل از ورود کمی نیاز خود را سنجیده و مطالعه کنید.

 

 

 

 

 

 

 

 نمی دونم مشکل از منه یا مشکل از شریفه

شاید مشکل از هیچ کدوم مون نیست مشکل اینه که من تو این دانشگاه دارم زندگی می کنم و اساسا من وشریف نمی تونیم هم دیگر را تحمل کنیم.
چیزی که می دونم اینه که من هیچ گاه در دانشگاه شریف به عنوان یک دانشجو خوب شناخته نخواهم شد.
تعریف دانشجوی خوب در شریف این است که شما ترمی 20 واحد بر میداری بعد میری سره کلاسا ،(البته15 دقیقه زودتر میری که جای خوب گیرت بیاد)  استاد درس میده ، تو هیچی نمی فهمی ولی میری خونه از روی منبع درس رو  می خونی بعد میری تمرینای  تی ای رو حل می کنی بعد حس می کنی تمرینا کمه می ری بازم تمرین حل می کنی بعد میری سره کلاس حل تمرین با TA کل کل درسی می کنی و بعد امتنحای ته ترم رو میدی و با نمره عالی موفق می شی از پس این سد بزرگ بر بیای.و اون وقت همه برات کف و سوت می زنن که رنک یک رو نگاه کن.دانشگاه برات کف می زنه و میگه اگه بتونی همین جوری ادامه بدی کنکور ارشد رو از جلوی پات بر می دارم دوستات برات کف می زنن و با حسرت نگاهت می کنن خانواده کف می زنه و به فک و فامیل پز میده که آره بچه من شاگرد اوله شریفه بعد هم احتمالا زیر چشمی نگاه می کنه که عکس العمل فک و فامیل رو چک کنه....
و خودت هم در از اینکه همه راضی ان حتی قاضی که دانشگاه باشه راضی هستی و گور بابای ناراضی که ...... باشد
وضع از این هم پیچیده تر می شود وقتی که شاگرد اول دانشگاه نماز هم بخواند ورزش هم بکند و روابط عمومی خوبی هم داشته باشد.... دیگر واقعا فکر می کند که به ته خط رسیده و بعد از خودش چنین فردی روی زمین پا به عرضه ظهور(شایدم حضور) نگذاشته است(اصلا بگذار ببینیم مگر خودت دوست نداری جای چنین کسی باشی؟
)
نمی دانم این درس خوندن تا کی باید ادامه پیدا کند که خدایی نکرده یک روزی ما به درد بخور بشویم.
نگاه هم که می کنی آدم هایی که درس خون بودن (تازه آنهایی که مرام گذاشته اند و منت بر دیدگان ما گذاشته اند و در این کشور مانده اند تا لطفی بفرمایند بر ما)یا شدن استاد دانشگاه(که لازم نیست بگم چند درصد استاد ها نبودنشون بدرد بخور تر از بودنشونه)یا استخدام شرکتی شدند و دارند حقوق ماهیانه می گیرند و انصافا هم خوب حقوق می گیرند و به موقع رفتند زن گرفتند و الان هم دو تا بچه ترگل ورگل بغلشونه و .....
والا می خوام برم چاه بکنم توش داد بزنم آخه این چه بدبختیه ما داریم چرا هیشکی حرفه منو نمی فهمه بخدا خسته شدم انقدر بحث کردم با ملت  آخرشم بر می گرده تحویلم میده :(( در شرایط کنونی وظیفه ما درس خواندن است))
آخه دارید به کدام سمت می دویید؟
والا فارغ التحصیل می شید می بینید به هیچ دردی نمی خورید اون وقت به اجبار می رید خارج
!
کی می خواین دردی از این ممکلت دوا کنید؟
واقعا داره به سینه ام فشار میاد این دانشگاه را که می بینم
!

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۵
فاء
بسم الله...
سلام!
+

- نباید ظلم کرد.
- حق.
- راستی داستان قوم سبا را می دانی؟
- بله. همان ها که فساد کردند و خداوند عذابی فرستاد و آب بردشان.
- نه. قبلا باهوش تر بودی. اغلب اقوام همین طور بوده اند. فساد کرده اند و نابود شده اند و قومی به جایشان آمده که بهتر باشد ولی من گفتم قوم سبا. پس حتما تفاوتی هست که نگفتم قوم نوح و ثمود و عاد.
- خب حتما این قوم بدی اش خیلی خاص بوده.
- اتفاقا. شاید این قوم به اندازه ی باقی اقوام هم فساد نکرده باشد. گفتم قوم سبا چون خوب هایش خفه خون گرفته بودند. خوب هایش نشستند و نگاه کردند. 
- و بعد خوب ها مثل خوب های قوم نوح سوار کشتی شدند و رفتند؟
- نه. خوب ها هم غرق شدند. خوب ها ظلم نکردند، ظلم دیدند.
- ...
- می دانی؟ چند وقتی ست یک آیه ی قرآن درگیرم کرده: 
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ مَن یَرْتَدَّ مِنکُمْ عَن دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکَافِرِینَ یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ ذَلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاء وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ.
خداوند دوستشان دارد...
گاهی احساس می کنم ما خیلی شبیه قوم بنی اسرائیل شده ایم. نکند چهل سال سرگردانی پیشِ رو باشد...


پ.ن:
  • اى کسانى که ایمان آورده‏اید، هر کس از شما از دین خود برگردد، به زودى خدا گروهى [دیگر] را مى‏آورد که آنان را دوست مى‏دارد و آنان [نیز] او را دوست دارند. [اینان‏] با مؤمنان، فروتن، [و] بر کافران سرفرازند. در راه خدا جهاد مى‏کنند و از سرزنش هیچ ملامتگرى نمى‏ترسند. این فضل خداست. آن را به هر که بخواهد مى‏دهد، و خدا گشایشگر داناست.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۸
فاء