به نام خداوند...
بسم الله...
سلام!
+
شب قدر سال نود و دو با نونا رفته بودیم مسجد دانشگاه تهران.جایی برای خودمان پیدا کردیم آن سال که سال های بعد هم شد محل قرار و نشستن مان.رو به روی مسجد، زیر آسمان خداوند، جایی که سکوی مزار شهدای گمنام دانشگاه درست بالای سرمان بود. کنارمان یک خانمی نشسته بود با پسرش. هفت هشت سالش بود. وسط های دعای جوشن کبیر، میان الغوث الغوث گفتن بزرگ تر ها، پسر بچه نگاه مادرش کرد و پرسید:مامان، این صدای خود خداست؟
تا آن روزها هر پست وبلاگ و هر نوشته ام را با یک اسم خداوند شروع می کردم؛ یکی از اسامی هزارگانه ی دعای جوشن.
بعد از آن نوشته هایم را با "بسم الله" و سه تا نقطه می نویسم.
به نام خداوند...
و انتهای این عبارت یک کسره ی وصل است. کسره ای که جای خالی بعدش را هربار با ی چیز توی ذهنم پر می کنم. کسره ای که هر کس که می خواند و می شنود فرصت پر کردنش را دارد به تناسب حال خودش.
رب
نور
رفیق
حبیب
مالک
رئوف
حی
و هزار و یک نام دیگر. هزار و یک نام دیگر که صدای خود خداوند است...