بسمالله...
سلام!
+
دارم به این فکر میکنم که الان (و بعد از یه سال خونهنشینیِ نسبی) دلم چیمیخواد.
یه دستهی بزررررگ نرگس و فرزیا که عطرشون بپیچه توی خونه،
یه پاپوشِ گرم و سادهی پشم پشمی که هزارتا زلم زیمبو بهش وصل نباشه،
یه کتاب خوب جدید از رضا امیرخانی،
یه مهمونی شلوغ دخترونه و پر از سر و صدا که توش راحت بتونم اعضاش رو در آغوش بگیرم و باهاشون بساطِ چیپس و ماست خوردن راه بندازم،
یه پیادهروی طولانی که مثلاً از دانشگاه جدید شروع بشه و برسه به خونهی جدید و وسطش کلی جای جدید کشف کنم،
یه ولیعصرگردی که از میدون تجریش و حجرههای بازار سنتی شروع بشه تا خیابون جمهوری و پردیس مرکزی،
یه موز شکلات از آیدای شریف،
یه سفرِ پر از کشف،
یه مشهدِ طولانی که از دارالحجه شروع شه و برسه به گوشهی همیشگی صحن انقلاب،
یه عطر خوشبو که هر پیس زدن ازش هزاری عذاب وجدان نیاره برا آدم،
امتحان کردن کافههای جدید یوسفآباد،
چرخیدن توی کتابفروشیهای آشنا و هدیه خریدنهای طولانی،
یه قطعهی فانوس حسابی،
هر روز کیک خونگی پختن،
کلهی سحر بازار گل محلاتی رفتن و نماز ضبح رو بین راه خوندن،
مهدکودک روضه و حضوری شدن هیئت بدونِ نگرانی از ناقل بودن برای بچهها،
امتحان کردندستورهای غذایی جدید،
خیاطی یاد گرفتنهای کم کم،
روسریهای بیپایان،
نجف رفتنِ بین راهِ کربلا
و
و
و
دلم برای روزهای آرومترِ قبل تنگ شده؛ یحتمل روزهایی هم میرسه که دلم برای این روزها تنگ بشه.
فعلاً از احوالاتم همین مونده برام.
و روزنوشتهایی که جایی مرقوم نمیشن و شدن مثل سنگ رسوبی.
در مجموع میتونم بگم:
هرکس به تمنایی، رفته است به صحرایی
ما را که تویی منظور، خاطر نرود جایی