نمی دونی چه حس لذت بخشیه که بتونی به یه آدم پز بودن پیشش از اول زندگیشو بدی و براش خاطره هایی تعریف کنی که خودش به یاد نمیاردشون...
این وسط خب می تونی شیطنت هایی هم بکنی توی تعریف کردن خاطره های فرد مقابلت....!
تا جایی که خودم یادم میاد اولین خاطره های ممتد و واضحی که دارم مربوط به حدود 4 سالگیمه... درست سنی که الآن خواهرم واردش شده... درست سنی که تو الآن واردش شدی... خود خودت زهرا...
یادم نرفته که 10 مهر 88، شب دربی بود. یادم نرفته که من روی تختای بیمارستان فوتبال می دیدم... یادم نرفته اون دو قلو هایی رو که قبل از تو به دنیا اومدن رو...
راستش دلم گاهی می سوزه برات... که خواهر دختری هستی که همه مجبورن خودشون رو باهاش هماهنگ کنن...(!)
راستش گاهی دلم می سوزه برات که مجبوری بی فکری ها و بی حوصلگی ها و بی محبتی های منو تحمل کنی...
راستی گاهی بهت حسودیم میشه... به اینکه یه خواهر بزرگتر داری....
راستش 3 سال از روزای پر التهاب من می گذره...
امروز 1 روز مونده به 10 مهر 91...
و تو 10 مهر 88 به دنیا اومدی....
4 ساله شدی... دیگه نمی تونم چرت و پرت بگم بهت درباره ی خاطره هامون...
پ.ن1:
تولدت مبارک عزیزم...
پ.ن2:
تمام عمر با من باش...
پ.ن3:
دخترک کم تر وول می خورد این روزها... سرجایش نشسته و کار خودش را می کند.. سرش به درد ها و کار های دیگران نیست... دخترک انگیزه ندارد این روزها به قول بابا...بابا نگرانش شده...مامان بین فشارهای روزانه اش حرص می خورد از آرام بودن دخترک...