کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۰۱ ب.ظ

نگاه‌ها و افق‌ها

بسم‌الله...

سلام!

+

خانه‌ی ما یک آشپزخانه‌ی کوچک دارد. خانه آن قدری بزرگ نبوده که معمار بتواند همه‌ چیز خانه را درست از آب دربیاورد. مجبور شده آشپزخانه را کوچک کند و بیندازد سر نشیمن که کوچکی‌اش دیده نشود. آشپزخانه زیاد کابینت ندارد اما یک طاقچه‌ی کشیده‌ی کم‌عمق دارد.یادم هست یکی از روزهای آبان 98 وقتی دنبال خانه می‌گشتیم و کل محله را زیرورو کرده بودیم، شبی که به این  خانه رسیدیم این طاقچه دل‌م را برد. برنامه‌ریزی کردم برای محتویات‌ش. عادت‌مان بود با عزیزترین که از خانه‌ای که خوش‌مان می‌آمد برایش اسم‌ می‌گذاشتیم؛ خونه‌ی سعدی، 46متری شخصی‌ساز، سوسن، فردوس بالکن‌دار و... همان‌جا بود که این خانه برایم شد: خانه‌ی طاقچه‌دارِ پرنور.

آشپزخانه دیواری ندارد، محصور نیست و این گرچه مورد علاقه‌ی من نیست اما یک خوبی دارد؛ طاقچه از نشیمن و اتاق کتاب‌خانه معلوم است. و طبیعتاً اگر کنار طاقچه بایستی تقریباً همه جا را می‌توان دید.

آن روزها دل‌م می‌خواست عکس دایی عزیزترین را بگذارم روی‌ش. همان عکس معروف که شبیه شهید متوسلیان نگاه‌ش به افق‌هایی است که باید فتح کرد. همان عکسی که آرمان و امید ازش می‌بارد. همان عکسِ شبِ سرد کردستان و سردشت با لباس بافتنی زیر یونیفرم.

آن روزها هنوز «سرباز» بود.

زمستان رسید.

سرباز رفت، هواپیما داغ‌م را سنگین‌تر کرد، کرونا آمد، روزهای فاطمیه و محرم و نیمه‌ی شعبان و رمضان گذشتند و تیر 99 رسید. آمدیم خانه‌ی خودمان. اول از همه قرآن را آوردم و گذاشتم روی طاقچه، بعد عکس پر امید و پر آرمان و حالا عکس سرباز. یک قاب عکس کوچک سفید که تقریباً همه‌ جای خانه را می‌بیند و از همه جای خانه می‌توان دیدش.

حالا سه قاب عکس روی طاقچه‌ی خانه‌ی طاقچه‌دارِ پرنور نشسته‌اند و افق نگاه هر کدام‌شان به جایی بلند و عزیز است. یکی به افق سردشت، یکی از پنجره‌ی هلی‌کوپتر به آسمان و یکی به مردم.

 

پ.ن یک:

باید بگویم دل‌م ضعف می‌رفت وقتی دست‌تان را می‌گذاشتید زیر چانه‌تان، فارغ از همه‌ی مناسبات و ژست‌های نظامی به روبه‌رو نگاه می‌کردید و آن‌جا بود که ضعف دست‌تان معلوم می‌شد. باید بگویم چند صد بار نگاه به آن شاخه گلی کردم که در نماز از کودکی گرفتید. باید بگویم که من درگیرِ دین‌ورزی‌های روزمره‌ی شما شده‌ام...

پ.ن دو:

«اشکوا الیکَ» از جهانِ خالی از مرد،

با سیصد و با سیزده تا مرد برگرد...

پ.ن سه:

اگر کسی عکسی از من داشته باشد که چاپ‌کردنی باشد آیا افقی درش پیدا می‌شود؟ «و دیگر آسمان را نخواهی دید...»

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۱۰/۱۴
فاء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی