عروسکم شهید شد...
بسم الله...
سلام!
+
عروسک هایم جایشان خیلی خوب است. وقتی هر مریض مامان عمل دارد یا دارد آماده ی یک مرحله ی سخت می شود، مامان می آید توی اتاق من و این یعنی یکی دیگر از عروسک های نویی که توی جعبه نگه می دارم و بعضی شان مال سیسمونی م هستند باید هدیه بشود به دختر کوچولوی بیمار.
یعنی یکی از بازی های فکری م باید بشود مال یک پسر کوچک شجاع.
اولین مورد کیمیایی بود که تعلل من نگذاشت هدیه اش را ببیند و رفت.
بعدی امین نباتی بود که داستانش شد نشریه ی آستان نیمه ی شعبان.
بعدی و بعدی و بعدی.
و حالا مهنازی ست که کاتاراکت دارد و مشکل استخوانی و بیماری متابولیک.
حالا که عزیزترین عروسکم می رود بهترین جا.
حالا که یادم به نازنین مرکزطبی و مادرش می افتد...
بیمارستان های اطفال جاهای خوشحال کننده ای نیستند.
یک بچه باید ابروهایش مشکی باشد.باید مژه هایش آن قدر بلند باشد که فر بخورد. باید موی سرش دلخوشی صبح های مادر باشد. بخش شیمی درمانی توی بیمارستان کودکان یعنی چه؟ جایی که مو و مژه و ابرو را پاک می کند.
عروسک هایم که دانه دانه رخت و بارشان را جمع می کنند و می روند مرکزطبی و بیمارستان مفید و امام حسین گرچه دلم برایشان تنگ می شود اما خیالم راحت است که به غایت شان رسیده اند. حسرت ندارم؛ درست شبیه فک و فامیل کسی که شهید می شود...
:'(
شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد
زمانی که یه بچه از شدت درد، میگه دارو!
😢 واقعا گریم گرفت. من میمیرم تو این شرایط.