کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ب.ظ

نقاط رنگی

بسم الله...

سلام!

+


" براعت استهلال: اسم، ادبی، استادی و چیره دستی در آغاز کردن سخن به کمک تصویرسازی به طوری که مقصود گوینده به زودی بر شنونده معلوم شود." :

 

یک صفحه ی کاملا خاکستری.

از دید مایکروسکوپی که نگاهش کنی یک میدانِ دیدِ تماما خاکستری ست اما داخلش که می روی و وارد نگاه میکروسکوپی می شوی می توانی تک تک نقاط خاکستری را پیدا کنی که در جنبش اند برای رسیدن به یک مسیرِ واحد. مسیری که نامش را گذاشه اند موفقیت و عجیب است که برای همه ی نقاط، با مختصات متفاوت و کوچکی و بزرگی شان این مسیر یکی ست! 

تصویرسازی این است؛ همین صفحه ی خاکستری که رو به روی من است و هر روز نگاهش می کنم.رنگ خاکستری آدم را لَخت می کند و بی انگیزه و ناراحت. هیچ حرکتی را هم نمی توانی ببینی. نه جنبشی، نه پخش شدنی. در این حال احساسِ نگارنده را تصور کنید وقتی یک نقطه ی قرمز می بیند، یک نقطه ی زرد، یک نقطه ی آبی و... آدم های رنگی ای که بین صفحه ی خاکستری خودشان را نشان می دهند و این طرف و آن طرف می روند و حرکت می کنند و پخش می شوند روی صفحه. نگارنده با ذوق و هیجان به این نقطه ها نگاه می کند و با چشم ردِ تک تک شان را می گیرد مبادا گم شان کند. هر جایی می توان این نقاط رنگی را دید ولی بعضی جاها تراکم شان بیشتر است و بعضی جاها کمتر.

طبق قضیه ی فشارِ اسمزی ذرات، از محیط پرفشار به محیط کم فشار شارش می کنند. برای من فرزانگان پرتراکم ترین جای رنگیِ این صفحه ی خاکستری ست. جایی که نقاط رنگی می فرستد توی جامعه. جایی که می توان بدون خسته شدن و روزمرگی روز ها نشست و نگاهش کرد. نیمه ی ریاضیِ مغزم می گوید باید حساب کنم: نُه ماه را در تعداد روزهایشان ضرب کنم که می شود 30ˣ9 و بعد منهای یک روز اسفند کنم و بعد آخر هفته ها را هم از آن کم کنم که یادش می آید نگارنده خیلی از آخر هفته ها را این جا گذرانده، پس آخر هفته ها را هم محاسبه می کنم و بعد ضربش می کنم توی هفت سال حضور در فرزانگان. جواب می شود 1883 روز. من 1883 روز فرزانگان را تماشا کرده ام و خسته نشده ام.

نگارنده به این فکر می کند که یکی از مهم ترین عواملی که وادارش می کند چندین بار  یک موسیقی را گوش بکند، چندین بار  یک فیلم را ببیند، چندین بار یک کتاب را بخواند " کشف " است. آدم های رنگی کشف دارند. آدم های رنگی را می توان 1883 روز دید و هر بار منتظر  یک کشف تازه بود. می توان انتظار کارهای بزرگ داشت ازشان. نگارنده برای آدم های رنگی اش می نویسد:

یادتان می آید اولین روز راهنمایی را؟ همان روزی که بادبادک ساختیم با کاغذپوستی و سیریش. از همان روز تا همین امروز که قرار است "بادبادک ها" را همه با هم بخوانیم این جا چیزهایی یادمان داده. از کارسوق قومیت و کارگروهی های ریاضیِ سرِصبح و کتاب های نشرِسمپاد. آزمایش های کتابِ "فیزیک از اول". آن لاستیک اتوبوسی که بسته بودیم به حلقه ی بسکتبال. از اردوی جنگل ابر و تبریزِ نمایشگاه آفتاب و یزدِ مسابقه علمی و مشهدِ آخر سال. از افطاریِ سال اول که آخرین افطاریِ مدرسه بود.

یادتان می آید مسابقه ی علمی شمع را؟ همانی که دست فاطمه ی ریاحی حین بخش فینالش سوخت. کارسوق بانک و بیمه و مسابقه ی برنامه نویسی . مشهد آخر سال. ورودمان به زمین های ورزشیِ مدرسه را یادتان هست؟ اردی کرمانِ مسابقه علمی و مشهد آخر سال.

یادتان هست سال سوممان را؟ همان روزهایی که دلمان کم کم داشت بسته می شد به مدرسه مان و تغییرات ناگهانی را. انحلال سمپاد و رئیس جدیدی که به خیالِ خودمان با آب و چسبِ رازی ریختن توی کفشش پایش از مدرسه مان کوتاه می شد! نمایشگاه آفتاب و نقاشیِ کف حیاط را یادتان هست؟ اردوی لواسان و مشهد آخر سال. کلاس 3.3 که بخارِاسپری از پنجره هایش بیرون می زد و البته کلاسی که عاقبت کنسل نشد! یادتان هست فیلترمان را روزهای آخر برداشتند؟ فرزانگان برای من همیشه الگوی کوچکی از جامعه بوده و هست. طبیعتا همه ی اعضای جامعه شبیه هم نیستند و عقاید یکسانی ندارند اما اعتراض های سال سوم راهنمایی یادم داد هرکجت فشار خارجی و مغرضانه زیاد بشوند نقاطِ مشترکِ هرچند کوچک گنده می شوند. مثل توی حیاط نشینی مان. شاید خیلی ها بگویند عقلمان کار نمی کرده و تصمیم مان کاملا احساسی بوده ولی من توی همین اعتراض ها بود که یاد گرفتم نباید سیب زمینی بود. یاد گرفتم ظلم دیدن و خفه خون گرفتن گناهش از ظلم کردن بیشتر نباشد، کمتر نیست.

سوم راهنمایی مان هم تمام شد و با کم شدن دو سه نفر و اضافه شدن دوستان عزیزی بهمان هویت دبیرستانی مان شروع کرد به شکل گرفتن. جشن ورودمان و المپیادی شدن خیلی هامان. هتل ایران چهارستاره و مشهد، محرم های متفاوت، جشن نیمه ی شعبان، انجمن های دانش آموزی مان؛ چکاد، فانوس، انجمن همراه. کلاس های پژوهش که جدی تر شده بودند، اردوی جنوب، روز سمپاد، یادبودهای روز معلم مان.

 دبیرستان دنیای عجیبی بود. آدم ها جدی تر شده بودند، شرایط جدی تر شده بود و آدم های رنگی تک تک تصمیم می گرفتند خاکستری شوند و دنبال کننده ی یک الگوی عمل ثابت. سال دوم دبیرستان رشته هایمان را مشخص کردیم و خیلی هامان از هم دور شدیم. طبق دستور اداره ی آموزش و – مثلا -  پرورش و به خاطر چپ کردن چندتا اتوبوس بنز مدل 1900 تمام اردوهایمان کنسل شدند. کارگاه علوم برگزار کردیم در حالی که خودمان هم باورمان نمی شد این قدر خوب باشد " دکتر سپاس بسری " . هرچند دیگرمثل قبل فضای علمی توی مدرسه جاری نبود، هرچند کارگاه علوم سیرِ نزولی اش را سپری می کرد اما یادم هست همه مان از سوءاستفاده ای که از نام مدرسه مان شده بود خشمگین شدیم. خشمگین شدیم که یک بازیگر نامربوط به اسم مدرسه مان با روزنامه ها مصاحبه کرده. احساس کردیم آزادگی مان کمی خدشه دار شده و همه آرزو کردیم آن روز و آن اتفاق زودتر از حافظه ی خودمان و بقیه پاک بشود. آزاذگی از خصوصیات بچه های سمپاد بوده. شاید همه شان نماز نمی خواندند و روزه نمی گرفتند اما حق پذیری شان آن قدری بود که اگر کسی پیدا می شد و مثلا توی کلاس دینی مجابشان می کرد هیچ عنادی نداشتند با نماز.

 سال سوم شروع شد. با رامسری که به جای اردوی جغرافیایی مان می رفتیم و عجب اردویی بود... مسافرت 180 نفره ی مشهد و کارگاه هنری مان و "میراث" عزیزمان هم جای خودشان را دارند اما دو مسئله ی کلان دنیای بزرگ تر ها همین سال سوم دبیرستان آمد به سراغمان. مهاجرت و مرگ. مهاجرت تنها دوقلوهای پایه مان و دو سه نفر دیگری که همین چند روز پیش رفتند. و البته مرگ. شاید بتوان گفت این دو از یک خانواده اند البته که دومی سخت بود و عجیب بردمان توی بُهت... شاید اسم امام زاده صابر دهِ ونک و مه سا و شب هشتم محرم که توی هیئت ها به شب حضرت علی اکبر معروف است هیچ وقت از ذهنمان بیرون نرود. خاطره ی دوستی که امروز جایش از همه ی آن ها که نیستند خالی تر است...

سال پیش دانش گاهی، جدی تر از هر سالی شروع شد و باز تغییر. چه کسی باور می کند بهترین مدرسه ی دخترانه ی تهران و بلکم ایران معلم ریاضی پایه نداشته باشد؟ حدود دو ماه معلم ریاضی تجربی نداشته باشد. نقطه ی مشترک تمام این هفت سال " معلم " بود. معلم هایی که فقط خودشان و خودمان و خداوند می دانیم چه قدر اذیت شان کردیم. شاید دیگر نبینیم شان؛ حلالمان کنید...

چیزی که من از این جا با خودم می برم یک فرهنگ است. فرهنگ سمپاد. فرهنگی که همین معلم ها یادم دادند. همین معلم های عزیز و مسئولانی که ما را باور داشتند، ما را قبول داشتند. توی چشمانمان نگاه می کردند و  می گفتند آینده مالِ ماست. حتی اگر این روزها هیچ اهرم قدرتی در دستانمان نباشد. – که از قضا هست. –

ما بلدیم فکر کنیم و یاد گرفتیم ظلم نپذیریم. افتادن میانِ بزرگ تر هایی که سمپاد را هووی دوست نداشتنی شان می دانستند که همه ی موفقیت های نظام آموزشی پشت قباله ی او بود این چیزها را خوب یادمان داده. این که اگر می خواهیم سمپادِ عزیزمان که چهارسالی هست توی کماست از جایش بلند شود و مثل فدیم ها پشتمان باشد و نیازمندمان نکند به کسانی که دلسوزمان نیستند باید بجنگیم.  باید خودمان حالش را خوب کنیم.

این حرف آخرم است؛ دوستان رنگی ام، معلم های عزیز و دوست داشتنی ام! برای همه ی لحظات همه ی این 1883 روز متشکرم. 

شاید این آخرین باری باشد که این طور جمع می بینم تان اما همه ی آرزویم این است که وقتی گاهی می نشینم و به صفحه ی مقابلم نگاه می کنم همین طور رنگی ببینم تان. آرزویم این است که خداوند 230 تا چشم بهم بدهد که تک تک تان را دنبال کنم مبادا گم تان کنم. آرزویم این است همین طور رنگی باقی بمانید، نقاط رنگی که کشف دارند، ظلم نمی پذیرند، فکر می کنند.

 

دلم قطعا برای چنین تراکمی از نقاط رنگی تنگ خواهد شد.

                                                                          همه ی آدم های رنگیِ زندگیِ فاطمه...


پ.ن: با صدای خودم را هم بعد از میکس آپلود خواهم کرد -ان شاء الله -

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۷
فاء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی