متفاوت
بسمالله...
سلام!
+
اگر بخواهم با یک کلمه دانشگاه را توصیف کنم خواهم گفت: متفاوت.
من راجع به چند برهه از زندگیم این کلمه را استفاده میکنم. یکیشان قطعا ورودم به فرزانگان است. محیطی کاملا متفاوت با چیزی که من در خانواده تجربه کرده بودم و جدا شدن از فضای گلخانهایِ دبستان و کودکیم.
با این وجود فرزانگان، یک مدرسهی هویتساز بود. شبیهِ علامه حلی، مثل البرز و علوی و نیکان و مفید.
آدمها توی فرزانگان در عینِ داشتنِ هویتِ فردیِ کاملا مجزا و هیجانانگیز، در بسیاری از مسائل شبیه هم میشدند و همین میشد که لازم نبود برای رساندنِ بعضی مفاهیم به افرادش زیاد به خودت زحمت بدهی.
با حداقلِ اشارهی مستقیم، مفاهیم منتقل میشدند.
اما چیزی که باعث میشود به دانشگاهام بگویم "متفاوت" و این صفت را تا اینجای زندگیم بیش از برهههای دیگر برازندهاش بدانم این است که توی دانشگاه شما با افرادی طرفاید که تا حدِ خوبی شکل گرفتهاند؛ شکل گرفتنای!
هر کدام هجده سال توی محیطهای خانوادگیِ خاص بزرگ شدهاند و دوازده سال تحت تاثیر سیستمهای متفاوت مدارسشان بودهاند و حالا رسیدهاند به شما.
آدمهای متفاوتِ متفاوت!
که یا مجبوراید کلا قید ارتباط باهاشان را بزنید و یا رفتارتان را با محیط جدید تنظیم کنید.
دانشگاه تا به حال برای من آنقدرها جدی نشده و بالطبع ارتباطاتش هم همینطور اما نمیشود قید همه چیز و همه کس را درش زد. باید کمی از مواضعت کوتاه بیایی. باید بتوانی با آدمهایی که اصلا تو را نمیفهمند و نمیشناسند حرف بزنی؛ گاهی به خاطرِ پروژهی اجباریِ مشترکی که درگیرش هستی.
باید متوجه باشی که حرفها و رفتارهایت ممکن است برای بقیه سوءتفاهم بسازد و یاد بگیری حداقلِ سوءتفاهم را تولید کنی.
دانشگاه برای من متفاوت بود چون مجبورم کرد ادبیاتِ سختم را کمی قابلفهم کنم.
متفاوت بود به خاطرِ مدلِ دخترانگیهایی که تا به حال ندیده بودم.
متفاوت بود به خاطرِ آدمهای فوقالعاده متفاوتش.
و اگر من در فرزانگان به خاطرِ بقا، مجبور شدم گفتوگو و تحمل مخالف را کمی یاد بگیرم، در علامه طباطبایی مجبور شدم تعامل با افرادی را یاد بگیرم که بعضا هیچ نکتهی مشترکی نداشتند با من.
تعامل با افرادی که هیچ علاقهای به حضورشان دوروبرم نداشتم!
تنظیم روابط در دانشگاه مسئلهی بزرگِ من بود.
هرچند هنوز هم زیاد آدمِ پرارتباطی در دانشگاه نیستم،
هرچند به ندرت پیش آمده کامنتی بگذارم روی عکسهای اینستاگرامشان، - از این بگذریم که اساسا افراد زیادی از دانشگاه را هم دنبال نمیکنم -
هرچند با خیلیهاشان حتی سلام و علیک هم ندارم
ولی دانشگاه من را مجبور کرد کمی از قوانینِ فوق آرمانیم برای ارتباط داشتن با افراد کوتاه بیایم. شما فرض کنید به خاطرِ همان بقا!
پ.ن:
تو نمیتوانی آدمها را طبقِ پازلِ دوستداشتنیِ خودت بسازی،
نمیتوانی ازشان انتظار داشته باشی آن طوری که تو دوست داری رفتار کنند،
نمیتوانی زندانیشان کنی در تصوراتت،
ولی مختاری در تنظیم فاصلهات ازشان.
همان کارِ سخت..