چگونه احساسِ عشق نکنیم؟!
بسم الله...
سلام!
+
احساسِ عشق احساس جالبی ست؛ این که فکر کنی کسی هست که روزی مالِ تو می شود. احساسِ تعلق. احساسِ این که رازی داری توی دلت که کسی نمی داند و می توانی تصمیم بگیری آدم ها را ازش آگاه کنی یا نه.
هوا و شرایط اقلیمی هم توی بعضی فصل ها این احساسِ عشق را بیشتر می کند.
روی همین حساب آدم ها گاهی به اولین کسی که می رسند تصمیم می گیرند عاشق ش بشوند! و از دردِ عشقی که کشیده اند بگویند.
بعد بروند توی لک و آهنگ های آرام گوش کنند و با خیال ش قدم بزنند و بعضا سیگار بکشند و بروند توی کافه تنها بنشینند و با شبح ش حرف بزنند.
حالا،
چه کار باید کرد با این احساسِ خوشایند که از قضا باید عقل هم قاطی ش بشود؟
یک:
گروه های درسی و غیردرسی با دوستانِ هم جنس تان تشکیل دهید و مسخره بازی را به اوج برسانید! گروه کوه های دانشگاه و گروه های کوچکی که توی تشکل ها، خود بچه ها تشکیل می دهند خوب اند. در ارتباط بودن با دوستانِ قدیمیِ مدرسه هم خوب چیزی ست؛ مخصوصا توی مدارس خاص شبیهِ فرزانگان و علامه حلی و البرز و...
دو:
خانواده تان را دریابید.
باور کنید دل شان برایتان تنگ شده است.
با مادرتان بروید کافی شاپ. پدرتان را ببرید مقبره الشهدای خیابان فاطمی یا کهف الشهدا که هم فال است و هم تماشا. هم کوه نوردیِ کوتاهی می کنید و هم چند "مرد" می بینید.
یا مثلا ماشین را راه بیندازید و بروید تهران گردی. اتوبان ها را ببینید، نقاطی از شهر که تا به حال ندیده اید.
سه:
معلم بشوید.
اگر اندک توانایی ای در انتقال مطالب دارید بروید و توی مدارسِ بسیاری که به فکرِ جوان و تازه نیاز دارند درس بدهید. هم خودتان ساخته می شوید و هم آن مدرسه جان می گیرد. لازم نیست با ابوریحان و خرد و انرژی اتمی هم شروع کنید! بروید سراغِ مدرسه ی دولتیِ سرِ کوچه تان حتی.
چهار:
این دوره، دورانِ جوانی بهترین زمان است برای یاد گرفتن. پس بروید دنبال کارهایی که دوازده سال منتظر بودید مدرسه تان تمام شود و وقت پرداختن بهشان را داشته باشید.
تا می توانید یاد بگیرید.
بروید رانندگی یاد بگیرید.
زبان یاد بگیرید.
مهارت های اولیه ی زندگی را به دست بیاورید که اگر خانواده دو روز خواستند بروند سفر شبیهِ انسان های اولیه مجبور نشوید دوباره آتش را کشف کنید!
پنج:
سفر کنید.
ماها آدم های نسلِ تکنولوژی بیشتر عکس و دیتا دیده ایم.
لمس نکرده ایم، در بافت فضا قرار نگرفته ایم.
محضِ رضای خدا این لطف را به خودمان بکنیم و کمی واقعی زندگی کنیم.
مقصدِ سفر را عوض کنیم، روش ش را عوض کنیم، سبکِ سفرِ خودمان را عوض کنیم.
شش:
با کسانی که احساسِ عشق دارند حرف نزنید.
احساسِ عشق از آن جا که بسیار خوشایند می نماید دلِ تان را می سوزاند که او این احساس را دارد و شما ندارید و ای وااااااای! چه چیز مهمی را ندارید!
پس سریع بیایید برویم یک تَرَک دیوار پیدا کنیم و عاشق ش شویم!
احساس عشق توی این سن بسیار مسری ست.
هفت:
به فکر کار و بارِ آینده تان باشید.
اغلب آدم هایی که به یک جاهای خوبی رسیده اند دقیقا از همین جا شروع کرده اند.از همین نوزده بیست سالگی. رضا امیرخانی ارمیا را توی همین سن نوشته و تصمیم گرفته به جای مکانیکِ شریف برود دنبالِ نوشتن و...
هشت:
حد و حدود را رعایت کنید.
خداوند خوب می دانسته چه آفریده و دستورات دینی را فرستاده.
اگر می خواهید زندگیِ به دور از حاشیه و با سلامت روانی داشته باشید در هر مورد دین دار نیستید در این مورد باشید.
یوسفِ پیامبر به خدا پناه برد؛ من و شما چه مراقبه ای کردیم که با یک "حواسم هست. " سر و ته قضیه را هم می آوریم؟!
نه ( به پیشنهادِ .):
در انتخابِ موسیقی های انتخابیِ لیست پخشِ پلیرهایتان دقت کنید.
موسیقی چیزِ عجیبی ست. قدرتِ انکارناشدنی ای دارد و می تواند به راحتی به روح تان جهت بدهد.
محض رضای خدا چیزهایی را که فقط و فقط برای عاشق شدن ساخته شده اند گوش نکنید...
این ها را اول از همه برای خودهامان نوشتم. دخترانِ عزیزی که گاهی خودمان هم حواس مان نیست با حرکات مان چه کار می کنیم و چند نفر را به عشق پنداری می اندازیم.
این را اول تر برای خودم نوشتم که پاری وقت ها با قلم م، ادبیات م، راه رفتن م آدم ها را به عشق پنداری انداخته ام.
بعد هم برای کسانی که نمی دانند من چه ذهنِ پیش بینی کنِ مسخره ای دارم و با حرف هایشان دارند آزارم می دهند.
ما یک معلم داریم که از قضا زیاد هم شاید نتوانید در مجموعه ی آدم های مذهبی جایش بدهید. این هفته دو نفر را از کلاس بیرون کرد و بعد گفت: فکر کنید مادر شده اید و می آیید دم در کلاس و مدرسه ی دخترتان. بعد می بینید چند نفر با این شکل و قیافه دارند وارد می شوند. به عنوانِ مادر اجازه می دهید دخترتان در این محیط آموزشی درس بخواند؟
می روی و وارد دانشگاه های حتی خوب می شوی و می بینی هر کسی دو نفری ست! من نمی توانم باور کنم هفتاد دختر و عجیب تر از آن پسرِ نوزده ساله "عشق" شان را پیدا کرده اند! و این عشق ها جالب اند اگر بنشینی پای دلیل بعضی شان:
- من از زرد خوشم میاد.
- اِ، چه جالب، من هم کرم دوست دارم!
یا مثلا:
- ما خیابون انقلاب می شینیم.
- چه تفاهمی، ما هم خیابون قیطریه!
یا حتی:
- من از فلان مداح و خواننده خوشم میاد.
- چه جالب، من هم!
مطلق حرف نمی زنم چون یکی از عزیزترین معلم هایم توی همین سن ازدواج کرده حتی و الان هم خوش حال است با تصمیم ش بعد از نزدیک به یک دهه ولی لب کلام م این است که هیجانات تان را کنترل کنید.
خیلی از این احساساتی که خوشایندند و به نظرِ همه مان خیلی خوب هیجاناتِ شدید دورانِ جوانی اند...