کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «از مدرسه» ثبت شده است

بسم الله...

سلام!
+

پیش نویس:

قرار بود چند مبحث این پست، هرکدام یک مطلب جداگانه باشند که تصمیم بر تجمیع شان شد.

+

کارگاه علوم الگویی بزرگ شده از آفتاب راهنمایی ست که مشابه ش را در مدرسه ی پسرانه ی سمپاد(علامه حلی) هم می بینیم. شاید برایتان جالب باشد بدانید که هم کارگاه علوم و سمینار علوم و فنون از جایی کلید خورد که بچه های مدرسه خواستند ثابت کنند مضر نیستند!

و این جا بود که ارائه ی کارهای پژوهشی که بچه ها توی مدرسه می کردند شروع شد به عنوان اولین نمایشگاه های علمیِ دانش آموزی کشور و بعد هم به مدارس راهنمایی همین سازمان رسید.

نمایشگاه آفتاب راهنمایی را فارغ التحصیل ها که حالا مسئولان پژوهش بودند برگزار می کردند و بچه ها، پروژه ها را ارائه می دادند. کارگاه های دبیرستان اما تحت مدیریت کامل علمی و اجرایی بچه های محصل شکل می گرفت و بخش مهمی از هویت یک پایه بود. پس منطقی بود که کمیته ی انتخابِ پروژه ها، کمیت را فدای کیفیت کند و تنها پروژه های خوب مجوز ورود به کارگاه را پیدا کنند. چیزی که هنوز کم و بیش توی سمینار حلی وجود دارد و نقطه ی برتری سمینار علوم و فنون است نسبت به کارگاه علوم.

بگذارید حرف اصلیِ این نوشته را صریح و کوتاه بگویم: نمایشگاه های علمیِ سمپاد سیر نزولی وحشتناکی داشته اند و این اواخر تقریبا چیزی ازشان باقی نمانده.

حالا بیایید علت ها را بررسی کنیم:

طبق یک سیر منطقی و رابطه ی علت و معلولی توی کارخانه ی رب سازی وقتی ورودی مرغوب نباشد، ربِ باکیفیتی هم به دست نخواهد آمد.

پس دلیل اول که همه هم به آن اذعان می کنند آزمون ورود به مدارس سمپاد است که دیگر دانش آموزانِ حقیقتا نخبه را گزینش نمی کند.

اما تفاوت جامعه های انسانی و غیرانسانی در مثال کارخانه ی رب سازی این است که گوجه های وارد شده به کارخانه را نمی توان رشد داد ولی بچه ها، حتی اگر ضریبِ هوشی بالایی نداشته باشند در یک محیط با چگالیِ هوش بالا رشد می کنند و قد می کشند و خلاق تر می شوند.

دلیل دوم را به طرز روشنی می توان سیاست های آموزشی نظام آموزشی دانست که طبق آن ارزش گذاری بچه ها از دوازده سال آموزش عمومی کشور تنها یک چیز با خودشان می برند و آن هم یک عدد است تحت عنوان رتبه ی کنکور. پس دیگر پژوهش چه می خواهد توی نظام آموزشی که به آن بودجه بدهیم. نتیجه ی این دید و عدم توجه به پژوهش را هم خیلی شفاف می توان در پایان نامه های دانشگاهی دید که تعداد کمی از آن ها سئوال بومی دارد و مشکل حل می کند.

و اما تاریخچه ی بازدیدکنندگان این نمایشگاه ها هم جالب است. زمانی بود که خود وزیر آموزش و پرورش و علوم و رئیس شرکت های دانش بنیان بازدیدکننده بودند و حالا... به هر صورت برای یک بچه ی پانزده ساله این مسئله اهمیت بسیاری دارد. برای او تندیس برگزیده ی کارگاه علوم بودن خیلی مهم است.

منتقل نکردن ارزش ها مسئله ی کلانی ست در کشور ما. این قضیه در مورد کارگاه علوم هم صادق است. کارگاه علوم ساخته شد برای ارائه ی پروژ های علمی. کارگاه علوم شکل گرفت برای بهبود وضعیت پژوهش. حالا در کنار آن خوب است اگر سر و شکل مدرسه هم برای بازدید مهمان ها زیبا باشد ولی قطعا هدف کارگاه علوم فضاسازیِ صرف نبوده است و این اشکال نسل ماست، اشکال نسلِ قبل از ماست که درست نفهمیدیم و درست یاد ندادیم آرمانِ کارگاه علوم را.

گرچه اوضاع سمینار بهتر بوده از این نظر و خانم قنبری نامی هم توی فرزانگان پروژه های بسیار قوی علوم انسانی ارائه می دادند که همه ی ما دانش آموزان فرزانگان هم هر سال منتظرشان بودیم ولی سیر نزولی را می توان خیلی جدی دنبال کرد. سیر نزولی که هدای برخوردارپور، یکی از بچه هایی که توی دبیرستان وارد فرزانگان شده و دیدی نسبت به کارگاه های قبلی ندارد را هم به وادار به واکنش می کند. ( اگر نقدی که همان سال بر کارگاه نوشت را ترجمه کند و بدهد بگذارم این جا خیلی خوب می شود :) )

من دوبار رفته ام سمینار حلی و طبیعتا صلاحیت نقد کلی را ندارم اما می توانم بگویم چیزی که امسال دیدم در حد یک فاجعه بود... به جز پروژه های انگشت شماری که در مجموع گروه ها وجود داشت بقیه باید جمع می کردند و می رفتند واقعا. اوضاع کارگاه علوم امسال هم به همین نحو بود. اگرچه نسبت به پارسال یک رشد کوچک داشت اما بازهم چیزی نداشت برای عرضه...

برای ورودی که ما به جز درخواست و دلیل و منطق و در نهایت لابه به سمپاد و آموزش و پرورش کاری نمی توانیم بکنیم فعلا. بازدیدکننده ها را هم که مجبور به تعویض نمی توانیم بکنیم. شاید در نقش فارغ التحصیل بتوانیم کمی رشد بدهیم بچه هایی که وارد شده اند را اما مهم ترین نقش ما همین انتقال ارزش هاست. انتقال ارزش های کارگاه علوم مثلا و یا ساختن یک سیستم منظم که کارهای مدرسه از این قائم به فرد بودن در بیاید.

کارگاه علوم باید یک تیم گزینش درست و حسابی پیدا کند که فقط پروژه های خوب بتوانند واردش شوند. گیرم سال های اول هر گروه تنها دو تا پروژه ارائه بکند؛ ایرادی ندارد واقعا. کیفیت کارگاه و غلظت پروژه های خوب باید بالا برود. شک نکنید سال های بعد کم کم حضور پروژه در کارگاه علوم آن قدر برای بچه ها مهم خواهد شد که می توان به روزهای اوج برگشت.

کارگاه علوم باید سئوال درست و حسابی داشته باشد. یک طرح پژوهشیِ خوب از یک سئوال درست و حسابی شروع می شود نه دیکته ی پروژه به بچه ها.شاید مثلا یک ماه بچه ها را مجبور کنیم اخبار علمی و فرهنگی ببینند و مشکلات دور و برشان را بنویسند. یک ماه بهتر نگاه کنند و سئوال پیدا کنند؛ حتی سئوال های ساده و مسخره. بعد از آن یک جلسه ی بارش افکار(brain storming) بگذاریم و این جا یک معلم خوب لازم است که ایده ها را بگیرد و به کمک بچه ها بپزد و از یک سئوال خوب یک طرح تعریف کند. بعد تر می توان به حل سئوالات مهم بومی هم فکر کرد.

کارگاه علوم باید نتیجه ی یک فضای علمیِ جاری در مدرسه باشد، نه یک اتفاق یکهویی و ناگهانی.
ارائه ی سمینارهای علمی توسط بزرگ های هر رشته در طول سال کمک خیلی بزرگی می کند.

بخشی از کارگاه هم می تواند یاد گرفتن یک مهارت باشد مهارتی که بعد ها بشود ابزار انجام یک طرح پژوهشی.

به واقع امیدوارم به اصلاح ساختار پژوهشیِ مدرسه. برای کمک هم آماده ام...

 

 

حاشیه نگاری بازدید از کارگاه علوم و سمینار علوم و فنون:

 

اداره ی پست:

با فائزه رفتیم سمینار. نزدیک به اواخر اسفند بود و من یک امانتی از یکی از دوستان دستم بود که باید به دستش می رساندم و چه مناسبتی بهتر از تولدش.

رفتیم توی اداره ی پست چهاراه لشکر و من چندین بار و متصدی اعلام کردم که نمی خواهم پست پیشتاز باشد چون زمان رسیدن بسته را طبق پست معمولی حساب کرده ام و برایم مهم است سر وقت برسد. آن قدر تاکید کردم که حس کردم الان بیرونم می کند! رفتیم سمینار و بعد هم خانه. منتظر بودم بیست و پنجم پیامی دریافت کنم که فردایش دریافت کردم! بسته با پست پیشتاز رسیده بود به دست دوست عزیز!

من الان چه کار بکنم با ادراه ی پست واقعا؟!

 

سپیدی:

اواسط امسال بود که خانم صائمی که تتاریخ سینما درس می دادند توی مدرسه ی ما دیگر نیامدند. جویای حالشان که شدیم گفتند درگیر فیلم شان هستند!

ما حسرت زده به خاطر استفاده نکردن از حضور یک کارگردانِ بالقوه کنارمان که حالا بالفعل شده بود بقیه ی معلم هایمان را عجیب تحویل می گرفتیم!

خبر اکران سپیدی توی عمار آمد و البته اکرانش در کافه کراسه. که هیچ باری نشد برویم به تماشای سپیدی. روز دوم کارگاه علوم رفتم غرفه ی سینما که.. ععه!! کارگردان و فیلم باهم اکران شدند! جالب تر از خود فیلم پشت صحنه اش بود. بنده از همین تریبون اعلام می کنم که اگر یک جوری پشت صحنه را به دستِ ما برسانند یک مسلمانِ روزه دار را خوشحال خواهند کرد!!

پس از ابراز خوشحالی مان نسبت به خود فیلم و پشت صحنه اش فهمیدیم گویا تدوین این چنین دلچسب کرده پشت صحنه را. برای مثلِ منی که اطلاعات سینمایی ام در حد اطلاعاتم از بازیکنانِ دهه ی هفتادِ تیم ملیِ فوتبال تایوان است، کشف تازه و بدیعی بود. دیدن بازیگردانی و مصایبِ عوض شدنِ حالت هوا و این ها. نخندید خب! من تا حالا فکر می کردم یک نفر آن گوشه می ایستد و پیانو می زند و بازیگران هم جلوی دوربین حرف می زنند و تا آخر می روند؛ این برایم پیشرفت بزرگی ست!!

بعد از اکران خصوصیِ سپیدی با خانم صائمی راجع به مستند حرف زدم و برنامه ام را پرسیدند و البته یک راهنماییِ خوب: مستند خوب باید سئوالِ خوب و دقیق داشته باشد.

حالا من درحال جمع آوری اطلاعاتم و طرح آن سئوال...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
فاء


بسم الله...

سلام!

+

ایامی بود که یک خواننده ی خارج نشین به خودش اجازه داده بود و چیزهایی خوانده بود بی ربط. هر چند خواننده برای من معلوم الحال بود و حتی شنیدن صدایش حالم را بد می کرد ولی بعضی هنوز دوستش داشتند و به تعبیر خودشان عزیز دلشان بود که کسی هم حق نداشت به او گوشه ی چشمی نازک کند حتی!

زیر پست های اینستاگرام یکی از دوستان بحثی شده بود و جواب دوست ما بسیار فکری ام کرد: " عزیز دلتان به عزیز دلم توهین کرده"

این جا عزیزِ دل چه کسی مهم بود؟

چه طور می شد طرف مقابل را قانع کرد؟

حق را به چه کسی می توان داد؟

میان دو گروه بحثی در گرفته بود. من قطعا نمی توانستم بی طرفانه قضاوت کنم. من عاشقانه یک طرف ماجرا را دوست داشتم و دارم. با فکر دور شدنش از حرم پشتم می لرزیده و می لرزد. "عمو رفته" بغض می اندازد توی گلویم. برایم قابل درک نبوده و نیست توهین به عموی عزیز و مهربان ما...

این وقت ها دلم از غربت می گیرد. دلم می خواهد بیاید و "عباس" باشد برای آن هایی که این طور مغرضانه عناد می ورزند و جسارت می کنند...

 

بعضی وقت ها بعضی آدم ها با من بحث سیاسی می کنند. تا حد امکان امتناع می کنم؛ چون نمی توانم بی طرف باشم. من عاشقانه یک طرف ماجرا را دوست دارم و حرف هایم نمی توانند بدون جهت گیری باشند...

 

می دانید، من این روزها خیلی احساس غربت می کنم؛ خیلی زیاد.

احساس غربتی همه ی وجودم را پر کرده که دلم می خواهد زودتر شب های قدر برسد و من کمی به چاه های کوفه فکر کنم.

نگویید دغدغه هایم کوچک هستند و می توان غم های بزرگ تر را دید. غربت این روزها دارد دیوانه ام می کند. ماهی افتاده روی خاک شده ام.

دوست داشتنی هایم را جلوی رویم سر می برند و من دستانم بسته است و چشمانم باز... دوست داشتنی هایم غریب و غریب تر می شوند و من دستانم بسته است و چشمانم باز... مجبورم می کنند بنشینم و نگاه کنم و گوش کنم. شکنجه ی روحی ست که بگذارندت جلوی رویشان و آرمان هایت را خراب کنند و چیزهای مختلف قدرتت را سلب کرده باشند. به حدی برسی که فکر کنی مگر این جامعه اسلامی نیست و مگر من مسلمان نیستم؟ پس چه چیزی خراب است که هیچ چیز سر جای خودش نیست؟ نکند من مشکل دارم؟ نکند تربیت من غلط بوده؟ بذری که توی وجودم کاشته اند و حالا نهال شده از کجا آمده بوده؟ مگر نه این که از دل یک خانواده ی مسلمان آمده؟ پس چرا تعارض دارد با همه چیز؟ چرا همه چیز اعصابش را به هم می ریزد و حالش را خراب می کند و چرا به مرور این قدر غرغرو شده است؟

این ها برای خودم هم سئوال است. این که چرا مدتی ست خنده ام نمی گیرد به جز وقت هایی که خشم حالت خنده توی صورتم می گیرد. این که چرا باید روزه خواری در ملا عام و بی هیچ شرمی برایم مسئله بسازد. این که چرا سیگار کشیدن مادری توی صورت پسرش توی بیمارستان تا بعدازظهر چین به پیشانی ام بمی اندازد.

من هم دلم می خواست بروم مشهد بعد از کنکور. من هم دلم می خواست توی دبیرستان معلم باشم. من هم دلم می خواست رمضانم آرام باشد ولی نیست... نیست و کسی هم حواسش نیست به این که چه اتفاقاتی دارد می افتد.

آخ...

حالی کردن این مسئله که کار فرهنگی مسلمان کردن بچه ی زردشتی مدرسه نیست، اسلام عربستانی و انگلیسی دانش آموزان خودت را بچسب سخت شده. آن قدری سخت که بی خیال گفتنش می شوم.

بعضی آن قدر ناامیدم می کنند که همان لبخند روی لبم می آید و چین به پیشانی ام...

نمی دانم چه خبر شده...

این جا همه فکر می کنند دوست داشتنی های خودشان مهم اند. به بقیه فحش می دهند، توهین می کنند، تمسخر می کنند و هیچ کس توی تاکسی فکر نمی کند کسی که این قدر راحت لهش می کند شاید عزیِز دختر چادری صندلی جلو باشد که لبش را گاز می گیرد و اذیت می شود و جان می دهد تا برسد به مقصد.

هیچ کس فکر نمی کند عکسی، جمله ای که سیبل می کند و سیل افتراها را می بندد به او عزیزِ شاگرد پرحرفِ کلاس باشد و برای هیچ کس سئوال نمی شود که او چرا این قدر ساکت است...

خوشا به حال کسانی که ظرفیت شنیدن را دارند. خوشا به حال آن ها که آن قدر سعه ی صدر دارند که با بزرگواری بحث منطقی کنند.

من این ظرفیت را ندارم. من خیلی غصه می خورم. من ماهی افتاده روی خاکی شده ام که هیچ کاری نمی تواند بکند...

به خاطر من؟ به خاطر من رفتید کربلا آقای غریب؟ برای من شب ها دعا می کنید حضرت صاحب؟ برای من؟ سکوتتان برای اسلام من بود امام نخلستان های کوفه؟ سکوت و خانه نشینی تان برای اسلام منِ فاطمه ی رحمانی بود؟ علی اکبر دادن تان برای من بود؟ شکستن دل دختر دردانه ی سه ساله ی تان برای من بود؟ شهید شدید که شفاعت من را بکنید؟

این چیزها شرمنده ام می کند و باز یادم می آورد که کاری از دست من برنیامد برای دوست داشتنی هایم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

می دانم؛

بی معرفت تر از مایوس نیست و خدا رحمان است...

می دانم...

رمضان من را می بخشی؟ شب قدرم را پر می کنی از لطف و غفران خودت؟

خداوندِ رحمان...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
فاء


بسم الله... 

سلام! 

من می نویسم و می خوانم. خیلی می نویسم و می خوانم. 

از بچگی هم خوره ی به تمام معنای کتاب بوده ام و حرف هایم را بیشتر با در و دیوار و فضای خالی خانه می زدم. طبیعتا در و دیوار و فضای خالی هم اگر ناراحت می شدند نمی توانستند حرفی بزنند که من بدانم حرفم ناراحتشان کرده. 

کتاب می خواندم. همه جور کتابی. 

هنوز هم همین طورم. حالا وبلاگ هم می خوانم و مراقبم اینستاگرام عادت نوشتن را از سرم نیندازد. 

تمام اتفاقاتی که نوشتم دلیلی شد برای آن که نتوانم خوب حرف بزنم. 

بیشتر وقت ها آدم ها باید خیلی تلاش می کردند که لحن و حرکاتم را کنار هم بگذارند و حرفم را بفهمند. شاید برای خاطر همین نتوانم به یکی از آرزوهای بزرگم که معلم بودن است برسم. 

مهرخ می گفت نویسنده ها نباید خیلی خاص حرف بزنند و شاید اعتراض نکردن در و دیوار به حرف های من توی بچگی باعث شود هیچ وقت نویسنده ی خوبی نشوم. 

برعکس من فائزه خیلی خوب حرف می زند. هر چه قدر که حرف های من گنگ و به درد نخورند و خوراک ایجاد سوءتفاهم و این برداشت که خیلی مغرور بی شعورم، فائزه متین و آرام و شیرین حرف می زند. 

شاید اگر آدم فقط مجازی ای بودم و کسی حضوری حرفی با من نمی زد اوضاع بهتر بود. 

این روزهای آخر انتظارِ کنکور، جوان های به دردبخوری که تک تک و بی دلیل جلوی چشمم می روند، اعتکافی که بی دست آوردی می رود و این چیزها هیچ کدام توجیهی برای بداخلاقی نیستند ولی می توانند عاملش باشند. 

آدم ها را نمی فهمم و چیزهای بدیهی به نظرم را هم آن ها نمی فهمند. 

در را می کوبد و چشم غره می رود،جواب سلام نمی دهد، می گوید بار اولش که نیست و... 

من سوزن هایم را به خودم زده ام. از عدم توانایی برقرای ارتباط خودم هم خبر دارم. خودم هم می دانم که نمی توانم خوب حرف بزنم. بداخلاقی های خودم را هم می بینم. خراب کاری هایم را توی حرف های معمولی ام با آدم ها حس می کنم ولی بگذارید جوالدوزِ خواهران کوچک ترم را هم بهشان بزنم: 

خواهرانِ عزیزِ هم مدرسه ایِ کوچکترم، 

من هم یک دانش آموزم شبیه شما که شاید به حکم گردش افلاک چند سالی از شما بزرگ تر باشم. من اگر حتی فقط همان دانش آموزِ چند سال بزرگ تر هم باشم احترامم واجب است. 

چه کرده اید با معلم هایتان...؟ 

 

پ.ن:  

باید فائزه را بگذارم مسئول بخش روابط عمومی مستند. با این حالِ من کاری پیش نمی رود...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
فاء
بسم الله...

سلام!

+

-" مهندسان ژنتیک این روزها غوغا می کنند. بذرهای بادام و گردو و پرتقال و خرمای بی­ارزشتان را اگر برایشان ببرید به شما بذرِسیبِ ارزش­مند تحویل می­دهند.

 شما قطعا سیب را بیشتر دوست دارید. شما قطعا در فروش سیب مشکل کمتری خواهید­­ داشت. مطمئن باشید.

مهندسان ژنتیک با هزینه­ی بسیار کم همه­­ی باغات شهر شما را پر از درخت سیب می­کنند. یک ضرب­المثل انگلیسی می­گوید: هر کس روزی یک سیب بخورد دیگر نیازی به دکتر نخواهد داشت.

 می­دانیم شما هم دلتان می خواسته سیب باشید پس هرچه سریع­تر به یک مهندس ژنتیک مراجعه کنید."

 

یک روز حتما کشف می­کنم که چه کسی برای اولین بار حرام نشدن را فقط در دانشگاه علوم پزشکی تهران و یا دانشکده­ی برق دانشگاه شریف خلاصه کرد.

یک روز حتما این را می­فهمم که چه کسی "سیب" شدن را تنها هدف یک بذر تعریف کرد.

یک روز حتما رسانه هایی را پیدا می­کنم که قیمت سیب را همیشه بالاتر اعلام می کنند.

یک روز حتما دست یکی از مزرعه­دار ها را می­گیرم و می­برم توی میدان تره­بار که میوه­های دیگر را هم ببیند. که کمی حق بدهد به بذر جوانی که می­خواهد سایه بسازد برای رهگذران؛ یا اصلا می­خواهد بوته­ی هندوانه باشد.

یک روز همه­ی این کارها را خواهم­کرد حتی اگر آن روز بعد از 7 سال خواندن پزشکی در مسیر سیب شدن باشد.

 حتی اگر آن روز 4 سال بعد باشد و کم­کم شروع کرده باشم به خواندن منابع کنکور انسانی.

حتی اگر آن روزها سیب شدن از مد افتاده باشد و همه دلشان بخواهد موز شوند...

 

+

 لازم است بگویم من و هدای برخوردارپور درحال فکر کردن به طرح اولیه ی یک مستند هستیم درباره‌ی آدم‌های خاص و عملکردشان و البته جایگاه‌شان یک کمی جلوتر از این جایی که ما الان هستیم.

شاید برای نمایش توی جشن فارغ‌التحصیلی. یا شاید برای رسیدن به طرح های پخته‌تر بعدی.

اگر آدم‌های خاصی را می‌شناسید که می‌توان راجع بهشان توی یک مستند و پخش در مدرسه ی خودمان صحبت کرد معرفی کنید.

اگر آدم هایی را می شناسید که نخبه بودند (الزامی نیست که این نخبگی توی درس خواندنش معلوم باشد) و کارهای عجیب و غریبی کردند بگویید.

و اگر افرادی را می شناسید که مهاجرت کرده اند (نه صرفا تحصیلی) هم معرفی‌شان کنید. با یک رزومه‌ی یک خطی از کارهایی که کرده‌اند.

اگر نظر خصوصی دادن خوشایندتان نیست می‌توانید کمک هایتان را ایمیل هم بکنید. (اگر هم ایمیل بنده را ندارید اطلاع بدهید که اطلاع بدهم! )

 

من و هدی فعلا توی فاز مهاجرت ـیم :)

 

پ.ن۱:

 در جریان هستم که من یک دانش آموز پیش دانشگاهی هستم ولی در درجه‌ی اول آدمی هستم که اتفاقا خیال ماجراجویی دارد.

پ.ن۲:

اولین نوشته ی جدی ام را با اقتباس ۹۰ درصدی از روی یکی از نوشته های خانم عرفان نظرآهاری نوشتم و حالا در حال نوشتن طرح اولیه‌ی اولین تجربه‌ی مستندسازی ام هستم با همان شیوه؛ یک اقتباس ۴۰ درصدی از مستند میراث آلبرتا.

 

 

۱۴ مهر ۱۳۹۳:

من کاملا متوجهم و می فهمم اوضاع شما را.

ولی با تمام شق و رق ایستادنم این کارها آسان من را می شکند.

معلممان می گفت یک چیزهایی به من نمی آیند.

من توی شرایط عجیب رفتارهای عجیبی می کنم که اصلا به من نمی آیند...

+

گام های اولش به  برداشته شد.

مانده پیگیری اش که اگر خدا بخواهد به دنبالش هستیم.

بعضی چیزها بدجور آدم را سر ذوق می آورند.

+

شیعتی مهما شربتم ماء عذب فذکرونی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۱
فاء
بسم الله...

سلام!

+

داشتن دوست ها و آشناهایی از طیف های مختلف هم بدی های زیادی داره و هم خوبی های زیادی.

یکی از خوبی هاش قطعا حس کردن واقعی این جمله است:

دنیا، خیلی خیلی کوچیکه و اصلا قابل توجه نیست.

 

خانوم رفعتی می گفتند درگیر بازی های دنیا نشید. براش تلاش کنید، برنامه بریزید ولی درگیر بازی هاش نشید.

 

وقتی دوست های مختلفی دارید هرروز اوضاع و احوالشون رو که می بینید تفاوت مُقدرات و دنیای شخصیِ آدم ها رو بیشتر متوجه می شید.

طیف های مختلفی رو هرروز می بینید که گذشته های متفاوتی دارند و آرزوهای مختلفی.

اتفاقات مختلفی اطرافت میفته؛

اتفاقات مختلفی که یکی شون مرگِ و یکی شون تولدِ و یکی شون فقرِ و یکی شون غنا و ...

دیدن این تقابل توی زندگی واقعی  - و  نه فقط توی رسانه ها -  و شنیدن حرف های آدم های مختلف بسیار تو رو نزدیک می کنه به اون موقعیت.

یکی از آفت های مدارس و دانشگاه های مذهبی - علیرغم همه ی خوبی هاشون - ندیدن این تقابله.

وقتی به این فکر کنید که موقعیت شما هر روز میتونه یکی از این موقعیت های اطرافتون باشه و یا گذشته تون می تونسته هرکدوم از این گذشته های افراد دور و برتون باشه بیشتر خدا رو شکر می کنید...

و ناشکری از احوالات روزهاتون قطعا کمتر می شه...

 

 

:)

 

 

+

یکی از همون روزهای آخر بود که گفتن تا چند ماه پیش هیچ کس جرئت نداشته سرِکلاس سئوال بپرسه ازشون و من خنده ام گرفت!

مگه میشه یه معلم اجازه نده شاگردش سئوال بپرسه؟!

چند هفته ی بعد با معلمی مواجه شدم که اصلا سرِکلاسشون اجازه ی سئوال پرسیدن و اشکال کردن نمیدن...

دلم برای دانش آموزهای  قدیمی معلم عزیزِ مون سوخت!

 

پ.ن:

هدیه امروز سر کلاس بهم گفت:

ما همه مون میریم بهشت!

دست از بازی کردن با پایه ی صندلی برداشتم و با تعجب زل زدم به چشم هاش!

هدیه خیلی جدی ادامه داد:

با این رنجی که ما هر هفته سرِ این کلاس می کشیم قاعدتا باید همه ی گناه هامون تا الان ریخته باشه و پاک شده باشیم!

تعجبم تبدیل به یه لبخند تلخ شد!

اگه ما با این کلاس ها میریم بهشت من حاضرم به جای ۶ ساعت ۲۰ ساعت در هفته زجر بکشم!!!

 

 

+

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
فاء
بسم الله...

سلام!

+

اندر حکایات تخته پاک کن و ماژیک کلاس ما و انگیزه ی معلم عزیزمان!!

- " من یه چیز این کلاس رو خیلی دوست دارم. "

- " اینکه ما خیلی می خندیم؟! "

- " اینکه ما تمرین حل نمی کنیم؟! "

- " اینکه ما... "

و...

معلم عزیز(!) :

- " آدم چی می تونه باشه انگیزه اش برای تو کلاس اومدن جزتخته؟!"

!!!!

 + 

جمعه بخوانید:

 

روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا                        کی شود با رطب وصل تو افطار کنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۹:۳۰
فاء