دوست داشتنی ها
بسم الله...
سلام!
+
ایامی بود که یک خواننده ی خارج نشین به خودش اجازه داده بود و چیزهایی خوانده بود بی ربط. هر چند خواننده برای من معلوم الحال بود و حتی شنیدن صدایش حالم را بد می کرد ولی بعضی هنوز دوستش داشتند و به تعبیر خودشان عزیز دلشان بود که کسی هم حق نداشت به او گوشه ی چشمی نازک کند حتی!
زیر پست های اینستاگرام یکی از دوستان بحثی شده بود و جواب دوست ما بسیار فکری ام کرد: " عزیز دلتان به عزیز دلم توهین کرده"
این جا عزیزِ دل چه کسی مهم بود؟
چه طور می شد طرف مقابل را قانع کرد؟
حق را به چه کسی می توان داد؟
میان دو گروه بحثی در گرفته بود. من قطعا نمی توانستم بی طرفانه قضاوت کنم. من عاشقانه یک طرف ماجرا را دوست داشتم و دارم. با فکر دور شدنش از حرم پشتم می لرزیده و می لرزد. "عمو رفته" بغض می اندازد توی گلویم. برایم قابل درک نبوده و نیست توهین به عموی عزیز و مهربان ما...
این وقت ها دلم از غربت می گیرد. دلم می خواهد بیاید و "عباس" باشد برای آن هایی که این طور مغرضانه عناد می ورزند و جسارت می کنند...
بعضی وقت ها بعضی آدم ها با من بحث سیاسی می کنند. تا حد امکان امتناع می کنم؛ چون نمی توانم بی طرف باشم. من عاشقانه یک طرف ماجرا را دوست دارم و حرف هایم نمی توانند بدون جهت گیری باشند...
می دانید، من این روزها خیلی احساس غربت می کنم؛ خیلی زیاد.
احساس غربتی همه ی وجودم را پر کرده که دلم می خواهد زودتر شب های قدر برسد و من کمی به چاه های کوفه فکر کنم.
نگویید دغدغه هایم کوچک هستند و می توان غم های بزرگ تر را دید. غربت این روزها دارد دیوانه ام می کند. ماهی افتاده روی خاک شده ام.
دوست داشتنی هایم را جلوی رویم سر می برند و من دستانم بسته است و چشمانم باز... دوست داشتنی هایم غریب و غریب تر می شوند و من دستانم بسته است و چشمانم باز... مجبورم می کنند بنشینم و نگاه کنم و گوش کنم. شکنجه ی روحی ست که بگذارندت جلوی رویشان و آرمان هایت را خراب کنند و چیزهای مختلف قدرتت را سلب کرده باشند. به حدی برسی که فکر کنی مگر این جامعه اسلامی نیست و مگر من مسلمان نیستم؟ پس چه چیزی خراب است که هیچ چیز سر جای خودش نیست؟ نکند من مشکل دارم؟ نکند تربیت من غلط بوده؟ بذری که توی وجودم کاشته اند و حالا نهال شده از کجا آمده بوده؟ مگر نه این که از دل یک خانواده ی مسلمان آمده؟ پس چرا تعارض دارد با همه چیز؟ چرا همه چیز اعصابش را به هم می ریزد و حالش را خراب می کند و چرا به مرور این قدر غرغرو شده است؟
این ها برای خودم هم سئوال است. این که چرا مدتی ست خنده ام نمی گیرد به جز وقت هایی که خشم حالت خنده توی صورتم می گیرد. این که چرا باید روزه خواری در ملا عام و بی هیچ شرمی برایم مسئله بسازد. این که چرا سیگار کشیدن مادری توی صورت پسرش توی بیمارستان تا بعدازظهر چین به پیشانی ام بمی اندازد.
من هم دلم می خواست بروم مشهد بعد از کنکور. من هم دلم می خواست توی دبیرستان معلم باشم. من هم دلم می خواست رمضانم آرام باشد ولی نیست... نیست و کسی هم حواسش نیست به این که چه اتفاقاتی دارد می افتد.
آخ...
حالی کردن این مسئله که کار فرهنگی مسلمان کردن بچه ی زردشتی مدرسه نیست، اسلام عربستانی و انگلیسی دانش آموزان خودت را بچسب سخت شده. آن قدری سخت که بی خیال گفتنش می شوم.
بعضی آن قدر ناامیدم می کنند که همان لبخند روی لبم می آید و چین به پیشانی ام...
نمی دانم چه خبر شده...
این جا همه فکر می کنند دوست داشتنی های خودشان مهم اند. به بقیه فحش می دهند، توهین می کنند، تمسخر می کنند و هیچ کس توی تاکسی فکر نمی کند کسی که این قدر راحت لهش می کند شاید عزیِز دختر چادری صندلی جلو باشد که لبش را گاز می گیرد و اذیت می شود و جان می دهد تا برسد به مقصد.
هیچ کس فکر نمی کند عکسی، جمله ای که سیبل می کند و سیل افتراها را می بندد به او عزیزِ شاگرد پرحرفِ کلاس باشد و برای هیچ کس سئوال نمی شود که او چرا این قدر ساکت است...
خوشا به حال کسانی که ظرفیت شنیدن را دارند. خوشا به حال آن ها که آن قدر سعه ی صدر دارند که با بزرگواری بحث منطقی کنند.
من این ظرفیت را ندارم. من خیلی غصه می خورم. من ماهی افتاده روی خاکی شده ام که هیچ کاری نمی تواند بکند...
به خاطر من؟ به خاطر من رفتید کربلا آقای غریب؟ برای من شب ها دعا می کنید حضرت صاحب؟ برای من؟ سکوتتان برای اسلام من بود امام نخلستان های کوفه؟ سکوت و خانه نشینی تان برای اسلام منِ فاطمه ی رحمانی بود؟ علی اکبر دادن تان برای من بود؟ شکستن دل دختر دردانه ی سه ساله ی تان برای من بود؟ شهید شدید که شفاعت من را بکنید؟
این چیزها شرمنده ام می کند و باز یادم می آورد که کاری از دست من برنیامد برای دوست داشتنی هایم...
می دانم؛
بی معرفت تر از مایوس نیست و خدا رحمان است...
می دانم...
رمضان من را می بخشی؟ شب قدرم را پر می کنی از لطف و غفران خودت؟
خداوندِ رحمان...
نمیدونم؛ درد بزرگیست! ساده هم نیست درکش، نمیشه یه طرفه هم بهش نگاه کرد. خودم دیوانه میشم وقتی فکری میشم :(