چنگیز
بسمالله...
سلام!
+
من هر از گاهی سری به آرشیوهام میزنم. اصلا یک جعبهی بزرگ پشتِ تختم دارم که پر است از چیزهایی که با خودشان خروار خروار خاطره دارند. هر چند ماه یک بار سری به گفتوگوهام با آدمها میزنم. اینجا و نوشتهها و نظراتش که جای خودشان را دارند.
" حتی یادآوریِ اون روزها هم هنوز من رو آزار میده. وقتی که هیچ حجتی نداشتم برای کاری که داشتم میکردم. وقتی برخلافِ همیشهی زندگیم، همهی کارهای دیگهم رو رها کرده بودم و به اجبارِ سیستم آموزشیِ رایج - و نه سیستمِ رایجِ خودم و مدرسهم - ، خودم رو توی یه بُعد حبس کرده بودم.
یادمه بندِ اولِ "چنگیز"، پشتِ سر هم توی سرم تکرار میشد:
چه کردی با خودت چاووشخونِ خاکِ بیزائر..؟
یادمه عصبانی بودم از خودم و کاری که دارم با سلولهای مغزم میکنم.
بعد از اون خیلی سعی کردم سبک زندگیم رو برگردونم به همون حالِ سابقش؛ نشد..
هنوز هم برام سئواله که آیا میارزید..؟
به جوابی نمیرسم..
شوقِ دانشآموزی تا چند وقت از زندگیم رفت بیرون. قدرت تحلیل کردنم رنجور شد. شجاعتم رو توی انتخاب کردن از دست دادم. خلاقیتم کم و کمتر شد.
یادآوریِ روزهای کنکور برام دوستداشتنی نیست.
نه چون هیچوقت اونقدرها شاگرد زرنگ نبودم؛ چون کنکور جسارتم رو از من گرفت و از دنیای واقعی دورم کرد.
خودم متوجه بودم که داره چه اتفاقی میافته ولی انگار چارهای نداشتم جز تن دادن به این سیر. "
به آن سیر تن دادم.
حالا دو سال میگذرد از تمام شدنش و من هنوز موفق نشدم اثراتِ عمیقِ کنکور را از سبک زندگیم پاک کنم.
انگاری یک بمبِ هستهای ترکیده باشد توی وجودم؛
نسلِ اول را سوزانده.
نسلِ دوم را پر از بیماری کرده.
نسلِ سوم را به شکلی درآورده که دیگر حتی ذرهای شبیهِ قبلشان نیستند.
چه کردی با خودت بغضِ خیابونهای بیعابر؟
قبول میکنم که بخشی از این تغییرات، محصولِ افزایشِ سناند. بخشیشان مربوط به گذشتن از دورانِ نوجوانی و ورود به جوانی اما هر کاری میکنم نمیتوانم کلیشههای اجتماعی را ندید بگیرم. این همه فشارِ اجتماعیِ الکی که به خودمان تحمیل میکنیم.
مهدکودکِ روضه شده است یک بخشِ جدانشدنیِ زندگیِ من. پر از انرژی میکندم. دیدنِ بچههایی که پر از شجاعت و فطرتِ سالماند تذکرِ فوقالعادهایست.
ما همه همین شکلی بودیم؛
سرشار از تخیل،
پر از شوقِ اصلاح،
مظهرِ مهرِ خداوند.
ما همه همین شکلی بودیم.
مشکلاتِ این روزها را میبینم. از قضا خیلی هم خوب.
تهماندهی شورِ توی وجودم را جمع کردهام برای یکی از همین مشکلات..
مرورِ خاطرات میتواند آدم را سرشکسته کند و مایوس و یا پر از انگیزه.
میخواهم تا این انگیزه هست، بروم سراغِ کارهایی که از دستم برمیآید.
این وسط شاید نسلِ چهارم کمی شبیهِ نسلِ قبل از حمله شدند..