بسمالله...
سلام!
+
کارهای هیئت گره خورده بود و من درمانده شده بودم از ناتوانیِ خودم در همهی زمینههای زندگیم؛ شغل، خانواده، درس، هیئت، پژوهش. چند جلسه سر کلاس نظریههای رواندرمانی وقتِ رول-پلی گریه کردم. خوابهایم نامنظم و آشفته شده بود. گرههای قلب و فکرم باز نمیشد. اینجا بود که فهمیدم بلایی بدتر از کرونا سرم آمده. با وجود آن که دو ماه پیش مشهد بودم، کل حقوق این شش ماه معلمی را جمع کردم و اسم نوشتم در کاروان خادمان هیئت عقیلهی عشق. شب میلاد حضرت عقیله(س) بود و نشسته بودیم در رستوران هتل به حرف زدن که «چه شد این شکلی شد؟»
حرف زدم. گفتم من دردم آمده. انگاری آمده بودم جلسهی کلاس نظریهها. باز بغض کردم ولی حرف زدم و میدانستم صاحبانش دارند میشنوندش. حرف زدم و بعد رفتم توی آشپزخانهی هتل و دور از بقیه توی بغل صحاح بلند گریه کردم. و آرام شدم.
آمدم نشستم وقتی داشت میگفت:«همهی شما روزی در هیئت متولد شدید و هیئت در شما متولد شده. آدمی که مادرش رو رها میکنه بابت این که مادرش دیگه به دردش نمیخوره، دیگه نیازهاش رو برطرف نمیکنه، قراره پای چی بمونه؟»
توی راه برگشت عزیزترین گفت:«از دست دادنش سخته. مثل این که یکی از عزیزترینهات رو از دست داده باشی.»
رفتم حرم و در صحن گوهرشاد، جایی که مورد علاقهی خودم نبوده تا به حال نشستم و حرف زدم. و آرام شدم.
که اگر حس خسران دارم، لابد خالص نبوده و حالا وظیفهی من چیست؟
خالص کردن نیتم.
و برنامهام؛ قرار سحرگاهی راه انداختن برای جمع شدن و به امید جمع شدن، بیشتر قبرستان رفتن، انجام دادن کاری که بلدم و بلند شدن، قیام کردن، راه رفتن.
ممنونام که راهم دادید به خانهتان؛ به صرف یک مشهدِ خوب خوب.
بسمالله...
سلام!
+
قسم به روزگارِ رسیدن به جملهی «دیگه خسته شدم. بسه.»
قسم به روزگارِ رسیدن به مرگهای شیرین.
این روزها به یک سری تمرین عملی فکر میکنم. به تکلیف داشتن. به «اذا فرغت فانصب».
پ.ن یک:
داشتم به فرآیند درمان فکر میکردم. درمان شاید عرضهی خودِ واقعی به دیگری باشد، برای رسیدن به خودِ ایدهآل. و من چند وقتی است به آن دیگری فکر میکنم. به دیگریای که کاش میدیدمش. به دیگریای که کاش میشد خودم را به او عرضه کنم.
چه بسا این بار، بعد از «دیگه خسته شدم» برسم به برنامهریزی مرگهای خودخواسته.
استقبال از مرگ لحظهها و فرصتها برای رسیدنهای شیرین.
پ.ن دو:
در مسیرم الحمدلله.
با هیئت عقیلهی عشق.
برای دیدن ماه.
بسمالله...
سلام!
+
هفتهی پیش، روزِ قبل از گودبایپارتی، کلاسِ نظریههای رواندرمانی داشتم. در کلاس گاهی تمرین میکنیم چه شکلی به حرفهای طرف مقابلمان، حتی وقتی از ما درمان نمیخواهد گوش کنیم. گروهبندی شدیم. طبق قرعه من باید حرف میزدم. هفتهی پیش در کلاس یک ماجرای الکی ساخته بودم و سعی کرده بودم خوب بازیش کنم. این بار اما شروع کردم به حرفهای واقعی زدن.
گفتم چهارده سال است با هم دوستایم. گفتم شبیه هم نبودیم خیلی جاها. گفتم قرار است دو هفتهی دیگر برود. و مثل هر بار این جمله را که گفتم بغض دوید در صدایم. گفتم میفهمم همین دو سالی که اضافهتر از بقیه اینجا بوده هم نرمال نبوده. گفتم میفهمم این تصمیم اوست و از دستش ناراحت نیستم. گفتم و گفتم و گفتم و وسط صحبت تصویر را قطع کردم و رفتم دستمال کاغذی آوردم برای خودم! نگاه کردم و دیدم دارم عینهو بچهها گریه میکنم سر کلاس!
فرداش خانهی ما گودبایپارتی بود. کلاسهای آن روزم را زودتر تمام کردم. زرشکپلو با مرغ را بین کلاسهایم پختم و بالای سرش ورد خواندم که آبرویم را نبر! میوهها را از دیشب شسته بودم و چیده بودم در ظرف. به جارو کردن خانه نرسیدم. حولهها را کادو کردم و گذاشتم روی میز و تمام. نشستم منتظر.
زهرا آمد. کیک و شمعها را گذاشت روی اپن و من داشتم فکر میکردم شمع باید چند باشد. 25؟ 1؟ 14؟
تا سر حد توان مسخرهبازی درآوردیم و آخرش اعتراف کردم که دیروز سر کلاس گریههایم را کردهام.
میدانم قرار است حداقل چهار سال نباشی. میدانم نهایتاً سالی یک بار بیایی و از آن دو هفته که اینجایی هم ساعات زیادیش نمیبینمت. میدانم آدمهای آنجا یحتمل به تو نزدیکتر خواهند بود اما دلم از همین حالا تنگ شده.
از سفر شمالی که نمیگذارد بیایم فرودگاه دل خوشی ندارم و حس میکنم یکی از آدمهای امنم دارد دور میشود.
امیدوارم به دوباره یکی شدن؛ reunion.
غصهدارم و کمی سوگوار.
از انرژی روانیای که در این 14 سال گذاشتم هرگز پشیمان نشدهام.
بابت این که این روزها گاهی از تنهایی درم آوردی ممنونام و قدردان.
و امیدوارم هر کجا هستی، هر کجا میروی به درد بخورتر از قبل باشی؛ از صمیم قلب.
شمع 25 را نگه داشتم برای 11 سال دیگر و دوباره یادآوری دوستیمان.
خدا را چه دیدی. شاید آن روزها از امروز هم به هم نزدیکتر بودیم...
بسم الله...
سلام!
+
رفته بودم مشهد. همان گوشهی همیشگی صحن انقلاب نشسته بودم به صحبت که دیدم چندین ماه است به صورت جدی به «حج» فکر نکردهام. در ذهنم کنارش گذاشتهام انگار. حسابی شرمنده شدم.
میگفت:«میدونین کار درست چیه؟ این که خودت رو در شرایطی قرار بدی که مخاطب خاص اعمال عبادی بشی. به جای این که کنار بشینی و بگی خدا رو شکر که من فعلا مستطیع نیستم که پاشم و برم حج، شرایطی رو به وجود بیاری که مستطیع بشی و حج بهت واجب بشه. حالا آدم توی خونهی اجارهای زندگی کنه، با اتوبوس این ور و اون ور بره. چی میشه مگه؟»
مدتها بود این قدر غرق شده بودم در مصرف کردن که یادم رفته بودم حج را، جهاد را، خمس سنگین دادن را.
گوشهی صحن انقلاب یادم آمد و فکر کردم قبلترها چه جسورتر بودم راجع به زندگی. حالا فلان چیز را نشد بخرم؟ چه عیبی دارد؟ حالا آن آتلیه نشد بروم عکاسی؟ خب که چی؟ حالا غذای روزم از بهترین رستوران تهران نشد؟ آخرش قرار بوده این غذا چه بشود حالا؟!
محتاطتر شدهام و کاملاً دستبهعصا.
متنفرم از این وضعیت.
اگر آخرش قرار است دست خالی برویم، این همه جمع کردن لباس و پول و غذا و ... برای چی؟
پ.ن:
لازم است اینها را بچسبانم جلوی چشمم و الا دوباره فردا روز از نو، روزی از نو.
دویدن برای چیزهای بهدردنخور.
ترسیدن از وسوسههای شیطان.
جمع کردن سنگریزه در ساحلِ الماس...
بسمالله...
سلام!
+
امروز یک موضوع جدید برای این وبلاگ درست کردم؛ «از اتاق درمان»
دیشب اولین مراجع واقعیم را بعد از سه مراجع آزمایشی و جلسات رولپلی(roleplay) دیدم. الان مثل همیشه پر از احساسات متناقضام! سرافرازِ مضطرب با افکار ناکافی بودن!
طبیعتاً به خاطر حفظ رازداری راجع به جزئیات جلسات حرفی نمیزنم و صحبت جلسات به صورت خاص اینجا نوشته نمیشود اما نگرانیهای خودم، چالشها و کلیات سیر جلسات را در این موضوع ثبت میکنم.
+
مراجع با شکایت یک اختلال خوشخیم آمده بود. وسط مصاحبهی تشخیصی نشانگان یک اختلال جدی را دیدم و واضحاً ترسیدم! حس میکردم ناگهان یک لایه را کنار زدم و چیز وحشتناکی آن زیر دیدهام! این بعد از وجودم برای خودم شناخته نشده بود. سر جلسه تپش قلب گرفتم. سعی کردم خودم را کنترل کنم که این اضطراب در صدایم مشخص نباشد اما میزان موفقیتم را خودم نمیدانم.
مراجع خوب همکاری میکرد و توضیح میداد و جزئیات میگفت. من هم تا حد ممکن در جلسه خوب گوش میدادم و همین بازخورد را هم گرفتم اما حس خودم این بود که خیلی زیاد گوش دادم! در مدیریت زمان جلسات باید ورزیدهتر باشم.
مسئولیت ناگهانی روی دوشم سنگین شد! قبلترها حرف میزدم و در میرفتم اما حالا باید همه چیز حسابشدهی حسابشده باشد!
شبیه حالی که مادرم زمان طرحش تجربه میکرد.
امیدوارم ماجرا خوب پیش برود.
دعا کنید!
بسمالله...
سلام!
+
شب 28ام صفر است. دو ماهی میشود خانه را سیاهپوش کردهام و حسرتها را فرو بردهام. در حالی که صدای مسابقات کشتی دارد در خانهی خالی پخش میشود این پست را مینویسم.
دانشجوی کارشناسی که بودم، دو واحد علمالنفس داشتیم و شانزده جلسهی 1.5 ساعته رفتهام سر کلاس. میشود به عبارتی 240 ساعت خواندن دربارهی نفس.
چیزی که این دو ماه از این نفس فهمیدم، از همهی آن 240 ساعت بیشتر بود.
امان از نفس.
امان از نفس وقتی افسار وجود را میگیرد در دستان خودش.
امان از تنبلیِ ناشی از حکمرانی نفس.
امان از عُجبِ راهیافته در تکتک اعمال از پس هِی کردنهای نفس.
امروز بیش از هر وقتی نیاز دارم جمع کنم همه چیز را بروم در بیابان. جایی که کسی نباشد. من باشم و نفسم.
دلم میخواست که میشد یک بلیت مشهد بخرم و صبح راهآهن باشم. آه که حتی در این خواستههای به ظاهر ارزشمندم هم «دل»م را وارد کردم.
یک متحیرِ مضطر که نمیداند چه چیزی درست است و چه چیزی غلط.
آدمی که گویا بازگشته به بحرانهای دوران نوجوانی.
فاطمهای که نفسش سوار شده بر همه چیز.
مرا این طور مپسند خدای عزیزم.
کار از تو میرود مددی اِی دلیلِ راه...
پ.ن:
الله اکبر. از همهی جنگ و جدالهای ما با خودمان...
بسمالله...
سلام!
+
این پست چند بخش بسیار متفاوت و دور از هم دارد؛ فکرهایی که در ذهنم گذشته این روزها و چرخیده و حالا حرف شده. بیشترشان حرفهای روزمره است.
اول از همه بگویم در یک پیچ تاریخی هستم. در مبارزه با افسردگی و اضطراب و ترس و بیکفایتی. لحن بخشی از نوشتهها شاید خوشایند نباشد. اگر حالتان با خواندن احوالات نهچندان خوب یک آدم بد میشود الان این نوشته را نخوانید.
+
این بخش نوشته را میخواهم با یک اعتراف شروع کنم: من از آشنایی و همسایگی و شاگردی شما بسیار خوشحالام خانمِ ماجده محمدی.
-نمیدانم اینجا را یک روز خواهید خواند یا نه اما نوشتنشان به من حس خوبی میدهد. حس میکنم قدردانی لازم است.-
شما این حس را به من میدهید که هنوز آدمها فکر میکنند. هنوز آدمها به چیزهای ندیدنی در ارتباطاتشان اهمیت میدهند. هنوز هستند کسانی که نوجوانها را جدی بگیرند. و راستش من اگر چیزی از معلمی دارم، از شماست و امثال شما. کسی که فکر میکند، طرح میریزد، از دورترین مسیر به هدف میرسد و بچهها را سر کلاس جادو میکند و بیرون کلاس میشنود. من از این که ماهی یک بار به یک بهانهای شما را میبینم بسیار مسرور و مفتخرم. از این که ویژگیهای شما و همسرتان را به عنوان زوج ایدهآل در جلسات خواستگاری مطرح کردم راضیام. من مشتاقِ کارهای مشترک، سفرهای مشترک، مهمانیهای مشترکام. چه خوب شد روز غدیر با هم خواهر شدیم... :)
این روزها مجالس پرتو را گوش میکنم و پر از حس کشفام. پر از حس خوبِ آفرینندگی را دیدن.
من از شما بابت همهی روزهای مدرسه، همهی روزهای دبیرستان، همهی روزهای مواجهه با مرگ، همهی روزهای شروع سختی، همهی روزهای سخت کنکور، همهی روزهای دانشگاه و تنهایی ابتداییش، همهی جلسات هیئت عقیلهی عشق(س) و امام جواد(ع)، همهی روزهای قرارهای 8 صبح چهارشنبه در خانهتان و حرف زدن راجع به زندگی مشترک پیش رو، همهی روزهای پس از ازدواج و خانوادگی همدیگر را دیدن ممنونام.
من بابت آن روزی که توی آمفیتئاتر دبیرستان فرزانگان صدام کردید و گفتید امام حسین روزی که میرفته کربلا اسم من توی ذهنش بوده ممنونام.
ممنون بابت مهمانیهای خودمانی و بدون تکلفتان.
ممنون بابت یاد دادن دوختن چادر عربی با دستمال کاغذی!
ممنون بابت شکستن الگوها در ذهنم؛
که اگر بین نگاههای سنگین بقیه جرئت میکنم متفاوت عمل کنم یکی از جدیترین موثرهاش شمایید.
+
کنکور دکتری این اسفند است!
این را یک ماه پیش فهمیدم؛ جلسهی کارورزی-طورم تمام شده بود که مراجع شروع کرد به پرسیدن سئوالاتی راجع به دانشگاه قبلیم. جواب دادم و بعد دلیل سئوالش را پرسیدم. گفت اسفند کنکور دکتری است! اینجا بود که فهمیدم مقطع جدید دانشگاهیم پیش از شروع و دیدن دانشگاه دارد تمام میشود :))
- من هنوز کارت دانشجوییم را نگرفتم :)) -
حالا باید برای مقطع جدید آماده شوم(؟)
عزیزترین را میبینم و از خودم میپرسم: «میخوای استاد دانشگاه شی؟ میخوای پژوهشگر شی؟ میخوای بهت بگن دکتر؟ میخوای اعتبارت بیشتر شه؟ تو که کار و درس رو به زور مدیریت میکنی، میخوای یه چیز دیگه اضافه کنی بهشون؟ تاثیرت الان چه قدره؟ اگه دکتری بخونی تاثیرت چه قدر میشه؟ مادر بودن کجای این تاثیر قرار میگیره؟ اگه دکتری نگیری احساس کفایتت کم میشه؟ نکنه کارهای خونه و بچه رو در آینده هووی درس خوندنت ببینی و ناخودآگاه روی رفتارت با خانوادهت تاثیر بذاره. تو چه قدر میتونی مثل مامانت باشی؟ ساعت خوابت رو میتونی کم کنی؟ جای تو مدرسه است یا کلینیک یا دانشگاه؟»
این چند خط سئوال و دلواپسیِ بالا در دقیقه هزار بار در سرم میچرخد و تکرار میشود. و هنوز بیجوابام.
و اسفند روز به روز نزدیکتر میشود و من گیج و گنگتر.
و حتی نمیدانم باید چه چیزی را چه طور بخوانم. و نمیدانم پژوهشم را باید از کجا پی بگیرم. و نمیدانم چه طور به حال فعال پیش از این برگردم.
اصلاً آیا برم؟! آیا نرم؟! (با لحن مخصوص خوانده شود!)
+
اگر یک روز بخواهم بالینگری را جدیتر دنبال کنم(باید بگویم روزی که روانشناسی بالینی را انتخاب میکردم به شغلم مطمئن نبودم. فقط میدانستم دلم میخواهد جدیترین و پرتنشترین گرایش را بخوانم اما این روزها کمکم دارد از درمانگری هم خوشم میآید.) باید در DSM علاوه بر زایمان، ازدواج را هم وارد موقعیتهای پیشایند افسردگی کنم. و جلوش حتماً تبصره بزنم که: «حتی اگر بهترین ازدواج و خوشایندترین وصلت باشد.»
تکلیف ازدواجهای بدون شناخت و اجباری و بدون علاقه که مشخص است. من با توجه به مشاهدات میدانیم راجع به ازدواجهای بسیار موفق حرف میزنم. احساسات خانمها در این دوران عجیب و غریب و متناقض میشود. و به نظرم باید یک نفر یک بار برای همیشه بگوید: «کسی که ازدواج میکند قرار نیست ارتباطات قبلیش را بریزد دور!»
آدمها از ارتباطات دوستانهشان انرژی روانی میگیرند؛ و این انرژی روانی کم که میشود آسیبپذیریهای روانی پیداشان میشود.
وقتی بالای ده بار به یک نفر/ یک گروه میگویی بیا ببینمت و نمیآید و نمیشود و تو میمانی «تنها» در خانهای که نسبت به آن هم حس غریبگی میکنی، اوضاع قمر در عقرب میشود. حالا تو علاوه بر یاد گرفتن هزاران مهارت جدیدِ نرم و سخت باید غمِ تنهایی را هم به دوش بکشی و مدام به خودت بگویی:«من چی کار کردم که فکر کردن باید مثل قبل با من گرم نگیرن؟»
حالا واکسن زدهام و تبش را هم کردهام و همچنان منتظرم. منتظر جمعهایی که بتوان درشان از تنهایی گفت و درمانش کرد. کمکم انرژی گرفت و بلند شد و این طرف و آن طرف رفت و کار کرد و تاثیر گذاشت و هی در باتلاق افسردگی فرو نرفت.
افسردگی را مخصوصاً بعد از اتفاقات تعیینکنندهی زندگی-چه مثبت و چه منفی- جدی بگیرید.
مبارزه با یک مشکل روانشناختی به قدرِ یک مشکل جسمی انرژی میخواهد. اگر بیمار مبتلا به کرونا باید گوشت و آبمیوه و... بخورد تا قدرت مبارزه با بیماری را داشته باشد، اگر لازم است بیمار مبتلا به سرطان مراقب سیستم ایمنی و عفونتهای کوچک باشد وقت شیمیدرمانی، فرد درگیر با افسردگی و اضطراب و... باید حمایتهای روانیش آن قدری باشد تا بتواند جلوی درگیریش بایستد. همین است که سیستم حمایتگر همیشه امتیاز مثبت افراد مراجعهکننده به کلینیکهای روانشناختی است و موجب پیشآگهیِ مثبت.
من در حالِ ساختن شبکههای اجتماعی جدیدم برای مبارزهی بهتر اما حالا فهمیدهام که افسردگی میتواند یک غول باشد. غولی که تو را از پا میاندازد و آنقدری نامرئی است که اطرافیانت از تو میخواهند مثل قبل شبها دیر بخوابی و صبحها زود بیدار شوی و پروژهها را به موقع تحویل بدهی و در جمع مسخرهبازی دربیاوری از خودت و تو همهش باید غول را بهشان نشان بدهی که روی سینهات نشسته و آنها نبینند و حرفهاشان غول را قویتر کند.
افسردگی شبیه کرونا، شبیه سل نیاز به مداخلهی حرفهای دارد وگرنه غولِ مزمن میشود. جدیش بگیرید.(مقصودم از مداخلهی حرفهای لزوماً دارو نیست؛ دارو گاهی ضروری است، رواندرمانی از آن ضروریتر.)
+
من در مفید حس خوبی دارم.
گرچه انکار نمیکنم که با فرزانگان برایم قابل مقایسه نیست(و به نظرم طبیعی است؛ من در فضای فرزانگان بزرگ شدم و از خودم میدانمش.) اما بسیار لذتبخش است و نقطهی روشن این روزها.
جلسات گروه خوب، آدمهای عزیز، محیط پویا.
مفید فعلاً روی خوبش را به من نشان داده! امیدوارم خوب بماند!
+
این روزها Money Heist میبینم و See و خاتون.
اولی را با زبان اسپانیولی ببینید، دومی را با کیفیت خوب و ملاحظه بابت صحنههای بسیار خشن و سومی را بدون تصویر و با صدای زیاد موسیقی زمینه! چه کردهای آقای کلهر!
+
بابت درسی که میدهم جدیتر قرآن میخوانم. شبیه یک کتاب درسی دانشگاهی این بار. یک دفتر برداشتهام و سیر آیهها را برای خودم یادداشت میکنم. این که خدا الان داشت با بنیاسرائیل حرف میزد، چه شد ناگهان مخاطب شد حضرت ابراهیم؟ این سئوالات در این شکل از سیرنویسی تا حدی پاسخ داده میشود. و البته که باید بگویم آقای محمدحسین طباطبایی! خدا مقامات شما را متعالیتر کناد. چه کردهاید در المیزانتان...
+
این روزها آن روزهایی است که قرار بود به درس و مشقمان برسیم و برسیم بهشان و بزنیم به دلِ جاده.
همینقدر سورئال، همینقدر عجیب؛ با گذرنامهای که آنقدر استفادهاش نکردم نمیدانم اعتباری ازش باقی مانده یا نه. با حسابی که قدرِ کارمزد بانک درش باقی مانده. با کارت واکسنی که دو تا مهرش را نوش جان کرده. با بدنِ ناآماده از این خانهنشینیها. با پروژههایی که تحویل ندادنشان مهلت تحویل را انداخته به ابتدای مهر. با هیئتهای مدرسه که بیش از 5 نفر شدنشان نگرانمان میکند.
آه از تو دنیا. که اینگونه ما را دچار حیرت میکنی...
پ.ن:
خلاصه که این رفتن و نرفتن مسئلهی اصلیِ این روزهای من است. دکتری، جاده، کار جدید و...
بسمالله...
سلام!
+
اول:
آدمها از وقتی به یاد دارند، جاذبه در دنیا وجود داشته؛ مثلاً همیشه توپ به بالا پرت میشده و به زمین برمیگشته،
همیشه سیب از درخت به زمین میافتاده،
البته جاذبه فقط این نیست.
مثلاً همیشه قلب فرزند به مادرش جاذبه داشته،
همیشه باران رحمت خدا، به سمت زمین جاذبه داشته.
دوم:
صحرای کربلا را، سی هزار نفر به محاصره گرفتند. سه روز است که آب درست و حسابی نیست و کودک شیرخوارهی کاروان، بیتاب بیتاب است. حسینبنعلی او را سر دست گرفته. رو به لشکر طلب آب میکند. تیری از کمان میجهد و این گلوی توست که جاذب تیر است.
بابا دست زیر گلوت میگیرد و خونت را به آسمان میریزد و عجیب آن که هیچ بازنمیگردد.
سوم:
جاذبه همیشه برقراربوده. اکثراً رو به زمین اما در مورد تو فرق میکند.
جاذبهی خدا، خون تو را به آسمان کشیده. جاذبه، سن نمیشناسد.
سلام به تو، علیِ کوچک حسین که خونش به آسمان پرتاپ شد و بازنگشت.
پ.ن:
گفت این قدر این اسم را دوست دارم که هر چه پسر داشته باشم اسمشان را میگذارم همین؛ علی...
بسمالله...
سلام!
+
کلاس شنبه صبحم روانشناسی تحولی است. به نام روانشناسی رشد هم میشناسندش اما روانشناسی تحولی دقیقتر است. استاد روی تختهی کلاس مینویسد: کودکان تا رسیدن به ابتدای سنین بلوغ و نوجوانی تفکر انتزاعی ندارند. توضیح میدهد که توان تفکر انتزاعی در ابتدای نوجوانی تازه به وجود میآید. بچهها قبل از این دوره عینی و ملموس فکر میکنند و میفهمند. یکی از بچهها مثال میزند که معلم ریاضیهای دبستانی که برای آموزش درسهای انتراعی شبیه ریاضی از ابزارهای عینی استفاده میکنند موفقترند. استاد تایید میکند و میگوید چوبخطهای دوران دبستان یادتان هست؟
حالا که فکر میکنم میبینم بچهها کارهای عینی را بهتر باور میکنند، برای حل یک مشکل عملگرایانهتر وارد گود میشوند، وقتی مشکلی دارند از تو میخواهند که واقعنی یک کاری بکنی. یک کاری که بتوانند ببینند.
من به آن سیهزار نفری فکر میکنم که ایستاده بودند به توجیههای انتزاعی و آن کودکی که یک کار واقعنی کرد برای نجات عموجانش.
پ.ن:
فَخَرَجَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ وَ هُوَ غُلَامٌ لَمْ یُرَاهِقْ*
پس عبدالله، پسر هنوز نوجوان نشدهی حسن بن علی از خیمهها خارج شد...
*:لهوف، سید بن طاووس، ص 119