-"اولا علیک سلام. ظهر عالی بخیر. ثانیا بادمجون بم آفت نداره. ثالثا سر خونه و زندگیش. "
موهایم را توی دستش می گیرد.تا می آیم از خودم دفاع کنم دستم را می گیرد و دو دور می پیچاند. دادم به هوا می رود. سنگینی چشم غره های مادربزرگ را حس می کنم.
-"نه..شما ها نمی رین.صبر بده خودم بلند شم. وقت شام شد. "
دایی و زن دایی که از داد و بیداد های من متوجه حظورم شده اند بیرون می آیند. همچنان که سعی می کنم دستم را آزاد کنم می گویم:
-"مادرجون دعوا نیست. جنگ سرده! "
-"اینا رو هم توی همون مدرستون یادتون می دن؟ "
-"بازم به مرام مدرسه ما. تو دانشگاه شما چی یادتون می دن؟ "
می رود توی دستشویی و در را پشت سرش می بندد. صدایش آن تو می پیچد و جلوه دیگری پیدا می کند:
-"هیچی.ما درسامونو خوندیم!"
دایی و زن دایی داخل خانه می شوند. دو نفر پشت سرشان قایم شده اند.آرام سرک می کشند تا ببینند کی این وقت ظهر آرامش عذاب آور این خانه را به هم زده است.سلام می کنم.
-"سلام فاطمه!سلام علی"
مادربزرگ ادامه می دهد:
-"مگه لولو دیدید.بیایید بیرون."
کم کم یادشان می آید من کی ام و چه نسبتی با من دارند.
-"پث زهرا کوچولو کجاست؟"
با شنیدن اسم زهرا یادم به تلفنم می افتد. نصف روزی می شود که حتی ندیدمش.
وقتی اینجایی چاره ای نداری جز اینکه فکرت، خودت، حواست و همه وجودت اینجا باشد.همه ی خانه این چنینند...