سلام!
+
ساعت حدود ۶ صبح بود که بابام بعد از خوندن نماز صبح رو به زهرا کرد و گفت: بخواب،بخواب برف اومده...
و من از این گفت و گو صرفا توی حالت بیهوشی(!) صدای مبهمی می شنیدم!
با خودم فکر کردم:"الان و برف؟! شوخی میکنه بابا!داره بهونه میاره که زهرا بخوابه فقط!"
و خوابیدم....
صبح ساعت ۷ و نیم پاشدم و لباس پوشیدم در حد روزای آفتابی!
سرمو پایین انداختم که برم پایین که بابام گفت:"کجا؟! لباس بپوش"
برگشتم.یه کاپشن انداختم ته که بابام راضی شه...
از در آسانسور که پامو بیرون گذاشتم خشکم زد!
"برف..."
وقتی رسیدم مدرسه یه کم درس خوندیم با بچه ها و بعد رفتیم با شدت زیادی برف بازی!
چند سالی پیر شدم جای شما خالی!
برف بازی که تموم شد رفتیم بالا و یه کم دیگه درس خوندیم
و بعد آماده شدیم که بریم حلی!
یکی از پروژه ها عالی بود!
۳۰ ساعت به موش ها بیخوابی داده بودن و بعد رفتارشون رو بررسی کرده بودن!
موش ها زده بودن همدیگه رو لت و پار کرده بودن...!
بعد دوست عزیزمون با یه هیجانی توضیح میداد که:
"بعله.
اگر این موش ها در طول این ۳۰ ساعت میخوابیدن میرفتن توی این چرخ گوشتی که زیرشونه و له میشدن..."
ما:
چی؟!!!
"در ادامه این موش رو تحت فشار قرار دادیم و موشمون ترکید.
این خونی که پاشیده این جا هم مال همون موشه"
"بعد موش ها رو کنار هم گذاشتیم که همدیگه رو خوردن!"
"و بعد تاکسی درمی شون کردیم!"
"که چی بشه حالا؟!"
...
یه وضعی بود اصلا...!
!!
خوش گذشت.جای همه خالی...
یاعلی...