کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۳۰ ب.ظ

تنها در حلی(!)

بسم الله...

سلام!

+

ساعت حدود ۶ صبح بود که بابام بعد از خوندن نماز صبح رو به زهرا کرد و گفت: بخواب،بخواب برف اومده...

و من از این  گفت و گو صرفا توی حالت بیهوشی(!) صدای مبهمی می شنیدم!

با خودم فکر کردم:"الان و برف؟! شوخی میکنه بابا!داره بهونه میاره که زهرا بخوابه فقط!"

و خوابیدم....

صبح ساعت ۷ و نیم پاشدم و لباس پوشیدم در حد روزای آفتابی!

سرمو پایین انداختم که برم پایین که بابام گفت:"کجا؟! لباس بپوش"

برگشتم.یه کاپشن انداختم ته که بابام راضی شه...

از در آسانسور که پامو بیرون گذاشتم خشکم زد!

"برف..."

وقتی رسیدم مدرسه یه کم درس خوندیم با بچه ها و بعد رفتیم با شدت زیادی برف بازی!

چند سالی پیر شدم جای شما خالی!

برف بازی که تموم شد رفتیم بالا و یه کم دیگه درس خوندیم

و بعد آماده شدیم که بریم حلی!

یکی از پروژه ها عالی بود!

۳۰ ساعت به موش ها بیخوابی داده بودن و بعد رفتارشون رو بررسی کرده بودن!

موش ها زده بودن همدیگه رو لت و پار کرده بودن...!

بعد دوست عزیزمون با یه هیجانی توضیح میداد که:

"بعله.

اگر این موش ها در طول این ۳۰ ساعت میخوابیدن میرفتن توی این چرخ گوشتی که زیرشونه و له میشدن..."

ما:

چی؟!!!

"در ادامه این موش رو تحت فشار قرار دادیم و موشمون ترکید.

این خونی که پاشیده این جا هم مال همون موشه"

"بعد موش ها رو کنار هم گذاشتیم که همدیگه رو خوردن!"

"و بعد تاکسی درمی شون کردیم!"

ما:

"که چی بشه حالا؟!"

...

یه وضعی بود اصلا...!

!!

خوش گذشت.جای همه خالی...

+

یاعلی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۱۶
فاء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی