کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

پراکنده ای از این روزها.

بسم الله...

سلام!

+

نمی دانید چه حالی ست وقتی هزار هزار کار روی سرتان ریخته؛ بعد از این که یک تصمیم جدی برای انجام دادنشان می گیرید یک چیزهایی مدام از جلوی چشم هایتان رژه می روند. کافی ست کمی، فقط کمی حواستان بیماری عدم تمرکز هم داشته باشد. آن وقت است که می نشینید و چشم هایتان را می دوزید به دیوار که بفهمید این "چیز" ها چه موجوداتی اند. در همین لحظه "چیز" ها غیب می شوند.

... و این چرخه مدام تکرار می شود ...

زرنگی می کنی و "چیز" ها را غافلگیر می کنی. می فهمی کلماتی هستند که منتظرند نوشته شوند و هی توی سرت وول می خورند و برخلاف ظاهر آرامشان، هیچ جوره رام شدنی نیستند.

کلمات، همراه  همیشگی من بودند. از وقتی که یادم می آید دخترک پرحرفی بودم. علاوه بر حرف های شنیدنی ام کلی هم حرف داشتم که شب ها با در و دیوار می زدم. کلی فکر هم توی کله ام بود که زمان حرف زدن درباره شان را نداشتم! کلمات از تک تک انگشت هایم می زد بیرون! قبول کنید یک کمی سخت است مهار سیلی از کلمه ها که با نیروی وحشتناکی می خواهند که بهشان توجه کنی.

یک روزی یک بقچه پهن می کنم و همه ی حرف هایم را داخلش می ریزم و بعد می دهم مادربزرگم محکم سنجاقش کند. بعد هم می گذارمش توی کمد دیواری مغازه ی قدیمی بابابزرگ...

+

" بسم الله القاسم الجبارین "

فکر کنم روزی کله ام از فشار زیاد مثل زودپز منفجر شود. رمز عملیات هایی که شنیده ام با صداهای مربوط به خودشان تحت یک تابع سینوسی توی سرم تکرار می شوند. باید به فکر یک سوپاپ اطمینان برای کله ام باشم!

+

دو روز پیش به شوخی به مادربزرگ گفتم : کی میاید تهران ببینیمتون؟

مادربزرگ هم با جوابش یک کاری کرد اصلا! : اصلا شاید اومدیم همون حا یه خونه خریدیم.

من از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. فکر کن. کسی که چند ده سال است ساکن یک شهرستان با حال و هوای جنوب کشور است یکهو بیاید توی تهرانِ عجیب. به هوای این که کنار بچه ها باشد.

حتی تصورش هم من را عصبی می کند. متوجه هستم که کارم خودخواهی محض است ولی من دلم به لهجه ای خوش است که شاید این جا خرابش کند. من دلم به روی سیاه و سبزه ای خوش است که شاید تهران سفیدش کند. من دلم به پرتقال ها و درختان نخل خوش است.

هرچند هنوز هم فکر می کنم آقای رضای امیرخانی پی رنگ بخش اجتماعی قیدار را از روی زندگی پدربزرگ نوشته و کار پدربزرگ و غم پدربزرگ و همان سِیر: خوش نامی. بدنامی و گم نامی و هرچند می دانم این 6 سال چه قدر سخت بوده برای شان ولی دلم نمی خواهد تهران خانه ی همیشگی شان باشد.

...

+

هنوز نیازمند دعاهایتان هستم :)

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۳۰
فاء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی