کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۲ ق.ظ

می شود فقط همین یک بار را ببخشید؟

بسم الله...

سلام!

+

گفت:" دیگر از دستتان خسته شده ام. شما هیچ جوره درست نمی شوید. "

مثل بچه هایی که مادرانشان سخت دعوایشان کرده باشند بغض کردم و گفتم:  " خب، خب من فقط یک فرصت دیگر می خواهم، همین. یک فرصت کوتاه دیگر که نشان بدهم خراب کاری این بار کاملا اتفاقی بود. "

گفت: " فرصت که همین طور متمرکز یک جا ننشته که شما هر وقت دلتان خواست دستتان را دراز کنید و یکی شان را،همین طوری، بردارید و بعد خوب یا بد استفاده اش کنید. فرصت ها مثل ابر می مانند؛ که در گذرند. باید به قدر یک فرصت امتیاز بیاوری که یکی از آن ها را به شما بدهیم. "

می دانستم اشتباه کرده ام. آن جوری که او گفته بود، نبودم. آن جوری که او تاکید کرده بود باشید نبودم و دربرابر تمام تلاش هایش برای نجات دادنم گفته بودم: " حالا بماند برای دفعه ی بعد. یک بار که هزار بار نمی شود. "

می دانستم انکار هیچ فایده ای ندارد. دیگر چانه نزدم. فقط پرسیدم: " این فرصت بعدی را چه طوری باید به دست بیاورم؟ چند امتیاز می خواهد؟ "

گفت: " فقط خوب باش. "

قصد کرد که برود. دلم ریخت. من بدون او نمی توانستم. اصلا گم می شدم. من راه را بلد نبودم.

یادم می آید که مستاصل پرسیدم: " کجا؟ کجا می روید؟ می شود کمی آهسته تر بروید و آرام تر که من هم بتوانم پشت سرتان بیایم؟ این قدر تند می روید که به شما نمی رسم. گم تان کنم گم می شوم."

گفت: " برمی گردم."

گفتم:" کی؟ کی برمی گردید؟ " و با نهایت بغض و تاسف و درماندگی توی صدایم فریاد زدم: " من باید چی کار کنم که برگردید؟ "

گفت: " فقط خوب باش. خوب باش و منتظر. "

از آن روزی که شما رفتید و من سرم را به دیواره های تاریک راه تکیه دادم و گریه کردم و بلند بلند فریاد کشیدم از پشیمانی چند سالی می گذرد. من هنوز دنبال آن فرصتم. همان فرصتی که قرار بود امتیازش را جمع کنم که از شما جایزه بگیرم. من چند سالی می شود دارم تمام تلاش خودم را برای " خوب " بودن می کنم، اما...

اما شما برنگشتید. شما هنوز دوباره به من امیدوار نشده اید.

من دوباره یادم آمد شما را. بعد از آن که رفتید چند ماهی گریه می کردم و فریاد می زدم. بعد یکهو یادم آمدید. سرم را از روی دیوار برداشتم و آمدم دنبال شما؛ توی همان راهی که آخرین بار شما را توی آن دیده بودم. اما پیدایتان نکردم.

توی راه گمشده های دیگری را هم پیدا کردم. " خوب " بودن سخت شد. میان گمشده هایی که شرط برگشتنتان را نمی دانستند و فقط داشتند دنبالتان می گشتند و گریه می کردند. حاضر بودند به هر قیمتی فقط پیدایتان کنند. شده بودیم مثل بچه های 4-5 ساله ای که توی پارک گم می شوند. هم دیگر را زدیم، هم دیگر را کشتیم، دروغ گفتیم و حق هم دیگر را برای جلوتر افتادن ضایع کردیم. " خوب " بودن خیلی سخت شد...

 

 

این " خوب " بودن خیلی سخت است آقا؛ می شود زودتر برگردید؟

 ما داریم روز به روز بدتر می شویم و از شما دورتر...

می شود فقط همین یک بار را ببخشید؟

                                                 همه ی این قوم که نمی توانند این فاصله را جبران کنند...

 

 

پ.ن:

من به واقع دلم برای شما تنگ شده...

فقط یک فرصت دیگر...

 

+

پیشنهاد:

این متن را با آهنگ خاطرات آلبوم حریق خزان علیرضا قربانی بخوانید...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۱
فاء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی