افطاریِ شب بیست و پنجم
بسم الله...
سلام!
+
رفتیم باغ ایرانی.
با بعضی از بچه ها و خانم آزاد و وظیفه.
و آن وقت بود که فهمیدم چه قدر دلم برایشان تنگ شده بود...
یادم افتاد چه قدر دوستشان دارم.
حالا، من به کافه ی فائزون فکر می کنم و حسرت "کافه فرزانگان" را دارم.
حالا من به فرزانگانی فکر می کنم که برایم چه قدر تغییر کرده.
حالا من به دبیرستانی فکر می کنم که پایه های اصلی اعتقادی من را گذاشت، یادم داد فکر کنم، نترسم از مخالف ولی با همه ی این ها تابع باشم.
آزادی ام را محدود کرد که یاد بگیرم اوضاع همین شکلی ست همه جا.
درک سیاسی ام را کمی بالا برد.
خداوند، حالِ من توی راهنمایی فرزانگان خیلی خوب و توی دبیرستان فرزانگان خوب بود.
خداوند، خودت کفایتش کن و کمک مان کن روزی به "کافه فرزانگان" عزیزمان برسیم.
جایی باشد، کسی باشد، انگیزه ای باشد برای کافه فرزانگان...
کفایت فرزانگانِ عزیزِ ما را خودت بکن...