گوشواره
بسم الله...
سلام!
+
شب های دوم محرم که کاروان می رسد به کربلا گوشواره هایم را در می آورم.
با این که هنوز پشت گرمیِ "عمو" را دارم...
+
" عمو رفته که..."
همین کلام کافی ست برای اشک؛ حتی اگر سه نقطه ی انتهایی با " آب بیاره" پر شود.
همین کلام که عمو حتی چند قدم از خیمه ها دور شده کافی ست برای اشک.
همین که سپرِ دست های عمو دور شده کافیست.
دختر این را خوب می فهمد که جای گوشواره ها دارد ناامن می شود...
***
نگاهِ به خیمه ی عمو، صدای تکبیرِ بابا و صدای آبی که توی مشک تکان می خورد اما امیدِ دل است برای دختر.
***
دختر سنگینیِ نگاه ها را خوب می فهمد.
دختر جای خالیِ پهلوان را زودتر از همه می بیند.
دختر پشت بابا را شکسته تر از همه تصور می کند.
"الآن انکَسَرَ ظهری"ِ بابا برای دختر معنای عجیبی دارد؛
یعنی گرهِ محکم تر به معجر، یعنی درآوردن گوشواره ها، یعنی فهمیدن حکمت خار جمع کردنِ دیشبِ بابا.
یعنی جمله ی ناتمامِ "عمو رفته..." دیگر تمام شد...