بهمن را دوست می دارم - قسمتِ چهارم
بسم الله...
سلام!
+
" بهمن را دوست دارم."
به خاطرِ نهمین روزش...
نهمین روزِ بهمن سالگردِ شهادتِ شهید باقری ست در سرزمینِ عجیبِ فکه.
بچه تر که بودم، خانه ی دایی جان و خودمان پر بود از کتاب های روایتِ فتح. من هم از بچگی تنها بودم و بیشترِ روزها و دقایق م با کلمات پر می شد. شخصیت های رمان های کودکی ام واقعی بودند، قهرمان بودند، بزرگ بودند...
در این میان، یکی بود که خیلی برایم عجیب بود. قبل از جنگ یک شکلِ دیگری بوده، حتی یک سال از مدرسه اش را رفوزه شده، نابغه نبوده ولی با انقلاب و شروعِ جنگ می شود سردارِ اطلاعاتِ ایران؛ غلام حسین افشردی.
از همان بچگی غلام حسینِ افشردی شده بود انگار اسطوره ام. یکی که ادعایی نداشت، بزرگ بود، کارهای بزرگ می کرد، باهوش بود، نابغه شده بود...
بزرگ تر شدم.
فکرم راه افتاد.
بیشتر خواندم، شنیدم، دیدم.
صداهای ضبط شده ی بی سیم ش، فیلمِ تحلیلِ نظامی ش، دفترچه ی یادداشت های روزانه اش.
عتاب هاش به هم رده هایش که در کارِ اطلاعاتی کوتاهی کرده بودند، نامه خواندن ش از یک دخترِ هفت ساله، کارهای رسانه ای ش، زیرِ سرم رفتن ش از خستگیِ کار، کلافه شدن ش از توی محاصره ماندنِ نیروهاش و ...
دیدم.
شنیدم.
خواندم.
همه ی این ها بود؛ تا جایی که اسفندِ نود و سه برای اولین بار رفتم گلزارِ شهدای بهشت زهرا.
قطعه ی بیست و چهار.
کنار شهید چمران.
ردیفِ پایین.
سمتِ چپ.
یک سنگِ سفید قدیمی.
نشستم همان جا و بهت زده به سنگ نگاه کردم.
یکی بیست و هفت سال ش باشد و "این" باشد. بعد من چی؟
از آن به بعد، دل م که به مرزِ انفجار می رسید از غصه، بلند می شدم می رفتم مترو و بهشت زهرا و قطعه ی بیست و چهار. کنارِ همان سنگِ سفید قدیمی. از غصه هام می گفتم، از ظرفیتِ کم م. می رفتم سلام می کردم و با همان رندیِ خاص می گفتم: " جواب سلام واجب ه ها! " و تا چند هفته از سرخوشی می ترکیدم!
اگر وقتِ رفتن نبود می نشستم توی خانه و حرف می زدم.
آخرین روزهای زمستان می دیدم و حرف می زدم.
نگاهِ پوسترِ روی دیوار می کردم و حرف می زدم.
شهید باقری شده بود بابای معنویِ من...
بهمن را دوست دارم برای خاطر شهادتِ حسنِ باقری.
بهمن را دوست دارم چون روزِ نهم ش به همه نشان داد خداوند، غلام حسین افشردی را برداشته برای خودش...