کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ

آه از این شب ها

بسم الله...

سلام!

+

آه...

 [ آه از شب... آه از تاریکی شب... آه از سیاهی مطلق شب دفن... آه از فاطمیه... آه از من روسیاه

این شب ها را اگر تا خود صبح هم بنشینی و آه بکشی و حسرت بخوری، باز هم کم است.

آه از فلسطین... آه از خیابان فلسطین و درخت های بلندش... آه از فلسطین و خاطرات ناتمام من... آه از دریغ وحسرت همیشگی..

آه از شب های فاطمیه و خیابان فلسطین و حسینیه ی امام خمینی.. ]


شب اول مراسم گذشته بود و من خانه مانده بودم شبِ دوم بود و بازهم می خواستم حانه بمانم که بافت مانده و اگر تمام نشود تا آخر عید عقب می مانم. پدر نازم را کشید که لازم نیست وانمود کنی دوست نداری بیایی و این ها. از خیابان شریعتی آمدیم دنبال مادر و زهرا و پدر بزرگ و رفتیم مراسم. توی راه از فائزه پرسیدم می آید که جواب ش مثبت بود. رسیدیم. شلوغ بود؛ مثلِ همیشه.

ماشین را روبه روی دانشگاه تهران پارک کردیم و تا خیابان کشوردوست دویدیم. قرارمان با پدر هم شد سرِ همان سه راهی همیشگی. همان جایی که از پنج شش سالگی که آمدم تهران وعده ی بعد از مراسم مان بود. از آن روزهایی که می رفتیم توی آن حیاطِ باصفا که راه داشت به حسینیه تا همین امسال که طبقه ی سوم پارکینگ می نشستیم.

آقای پناهیان حرف می زد. آخرهای سخنرانی بود. یک جانبازی از میان جمعیت بلند شد و حرفِ دلِ همه مان را زد... که دل مان می ترکد؛ حرف از رفتن نزنید...

فائزه دیر رسید.غذای شبِ اول قرمه سبزی بود و عجب چیزی ست قرمه سبزی های بیت... از همان پنج شش سالگی که توی سینی غذا را می آوردند تا همین حالا...

شبِ بعد به سخنرانی نمی رسم. محمود کریمی شروع می کند از سکوت می گوید و آه از سکوت. هنوز "یاد داری فاطمه، گویا همین دیروز بود" در گوش م است که: " جبرئیل آمد معرکه با این شعار: لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار. "

آه از سکوت...

خانم آزاد و فائزه و خانم صائمی را می بینم.

امشب غذا قیمه است و چیزی برای گفتن نمی ماند از قیمه های بیت رهبری. یکی از خوش طعم ترین نذری های زندگی م. که خودم خوب می دانم این خوش مزگی فرای برنج و سیب زمینی و لپه است. که خودم هم خوب می دانم : " شرف المکان بالمکین. "

شبِ سوم است و از ساعت یک کلاس داشته ام. با ملیکا و فاطمه رفته ایم بستنی فروشیِ میدان محسنی و حالا بابا آمده دنبال م. قرار است امشب میثم مطیعی در بیت بخواند. به سخنرانی نمی رسم. هر شب جلوی پروژکتورِ طبقه ی سوم پارکینگ یک جایی برای خودم پیدا می کردم و شالِ عزایم را می کشیدم روی سرم و دیگر برایم مهم نبود چه دارد می شود. به حالِ قابل ترحم خودم بلند بلند گریه می کردم. امشب ولی خیلی شلوغ است. همه جا پر است. خودم را می کشم کنارِ دیوار و ایستاده روضه گوش می کنم. نگاه م را از پرده می دزدم که بیش از این خجالت زده نشوم. که خاک بر سرِ من که آن قدر آدم نشدم که باید این اشک ها را ببینم. مگر دل م چه قدر سنگ شده که بتوانم آن اشک ها را ببینم و بازهم نفس م بالا بیاید...؟

نزدیکِ آخر مراسم است که کمی خلوت می شود. می دانم شبِ آخر است که می آیم این جا. نرفته دل م تنگ می شود. یک گوشه پیدا می شود که بنشینم و شالِ عزا را بکشم روی سرم.

همیشه برایم سئوال بود که فلانی که این قدر آدمِ خوبی ست و گناهی هم نکرده توی زندگی ش برای چی این شکلی گریه می کند؟ چه کرده مگر؟

جواب ش را چند وقتی ست پیدا کرده ام:

رفقا، قرار بوده ما کجا باشیم؟

حالا گیرم دروغ نمی گویی و غیبت نمی کنی و نمازهایت را هم می خوانی - که انصافا دم ت گرم - ولی قرار بوده ما کجا باشیم.. ؟

و حالا کجاییم... ؟

همین بس که این همه سال گذشت و ما نتوانستیم حجتِ خداوند را برگردانیم. که ما نتوانستیم به آ« جایی که باید، برسیم...

برگشتنی هندزفری را می کنم توی گوش هایم و دل م برای آن سه راهیِ وعده گاه مان تنگ می شود.


***

توی اتاق نشسته ام و دفترچه را باز کرده ام که برای بارِ هزارم بخوانم ش. می رسم به صفحه ای که توش نوشته ام دل م مشهد می خواهد و قیمه های نذریِ بیت رهبری.

دو ماه نشده هر دو را گرفته ام.

گویی خداوند خودش خصوصی ترین دفترچه ی من را می خواند...



پ.ن:

رفته بودم کارگاه هنری. خانم بهبهانی را دیدم و خواستم جیغ بکشم از خوش حالیِ دیدن شان و از زورِ دل تنگی...

فرزانگان، جزیره ی رویاییِ من بوده و هست...


* عنوان و جملات توی کروشه از پست فائزه ی شفیعی در حکایتِ دل


نواهایی که دل مان را بردند:

http://misaq.info/sites/default/files/file_attach/uploads/Beyt-Fatemiyeh2-1394%5B01%5D.mp3

http://misaq.info/sites/default/files/file_attach/uploads/Beyt-Fatemiyeh2-1394%5B06%5D.mp3


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۲۶
فاء

نظرات  (۵)

خداوند خودش خصوصی ترین دفترچه ى من را میخواند... (پسندیدن بسیار)

خانم کاظمی و خانم بهبهانى!! اگه زشت نبود از بغلشون بیرون نمیومدم!
پاسخ:
عالی بودن...
روم نمیشد واقعا وگرنه تا آخرش همون جا می ایستادم!
آه از این شب ها.. و نوروزی که مثل سال گذشته در نظر عام فاطمی نیست... آه از نوروز...
کاش فاطمیه همیشه توی نوروز می ماند...
پاسخ:
سال پیش هم نبود عزیز جان...
آه...
سلام.
سال قبل دهه دوم تو ایام نوروز بود دیگه،فکر میکنم 4 فروردین روز شهادت بود
البته امسالم تولد حضرت تو ایام عید افتاده،
 
ولی خب واقعا حس خیلی خوبی داشت فاطمیه و ایام عید،پوشیدن لباس مشکی و رفتن ب دیدوبازدید یه حس خوب، مث حس غرور یا یه همچین چیزی ب ادم میداد
پاسخ:

و علیکم السلام.

بله درست ه. پارسال همون اوایل عید ایام فاطمیه بود اما مقصودم حالِ شهر بود که چندان فاطمی نبود...

البته الان که فکر میکنم،احتمالا من اشتباه برداشت کردم از اینکه گفتید سال پیش هم نبود،
فکر نمیکنم منظورتون تقویم و زمان بوده...
پاسخ:

بله، البته مقصر بیشتر من بودم. من هم البته چندان واضح نگفتم.

معلمی داشتیم که می گفتن عیبِ بزرگِ ما این ه که جای دیگه حرف بزنیم آدم ها هزار جور دیگه برداشت می کنن چون توی انتقال مطلب تنبل شدیم!

امیدوارم فائزه فهمیده باشه جواب م رو!

منم گفتم در "نظر عام" دیگه! :-؟
بیخیال! به قول خانم عرفانی درگیر الفاظ نشیم!
پاسخ:
بله بله:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی