کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ب.ظ

وقتی که مردم بوی عیدی گوش میدن

بسم الله...

سلام!

+

نود و پنج غیر منتظره تر از هر سالی شروع شد. با این که ساعت تحویلِ سال می چسبید برای گلزار رفتن و نماز را توی یادمان شهدای هفتم تیر خواندن و بعد هم چرخیدن میان شهرِ امنِ شهدا ولی همه چیز با یک پیام تمام شد که: " ملیکا، من نمیام."

به همه گفته بودم که اگر خدا بخواهد امسال م را توی قطعه ی فانوس نو می کنم و ملیکا بهم گفت که او هم می آید. اما اتفاقاتی که افتاد باعث شد امسال این شکلی بشود. حتی برنامه ریزی کرده بودم یک روز بروم و تهِ کوروش را دربیاورم و بعد هم بادیگاردِ حاتمی کیا را ببینم و بعد دوباره بچسبم به درس اما این هم نشد! اصلا قشنگ احساس می کردم خدا می گوید: " هر چی من بخوامه! "

ساعت شش صبح رفتیم خانه ی مادربزرگ توی همان محله ی قدیمی و جنوبیِ تهران؛ فلاح. سال تحویل شد و مادر لباس پوشید و با پدر رفتند بیمارستان که مادر مریض هاش را ببیند. ساعت دوازده برگشتند و از لحظه ای که رفتند من از جایم کنده شدم و پای گاز بودم تا خودِ ساعت سه! مادربزرگ هم تلاشِ قابل احترامی داشت که کلِ فنون آشپزی را توی همین یکِ فروردین یادِ من بدهد! خلاصه، گذشت تا ساعت دو مهمان ها رسیدند و ناهار و بعد هم طبیعتا چای و بعد هم دنبالِ کوروش گشتن! ساعت هفت هم رسیدیم خانه در حالی که نه مانتو خریده بودم، نه کفش، نه روسری و نه حتی فیلم دیده بودم! خنده دار بود کلا.

حوالی ظهر بود و از شدت جذابیتِ انتهای مهمانی (!)، گوشه ی اتاق سرم را کرده بودم توی گوشیِ مامان و می گشتم که یک اتفاق عجیب دیگر افتاد. راستش خودِ اتفاق چندان عجیب نبود و حتی می توان گفت قابل پیش بینی بود برایم که دیگر همین روزها وقت ش است اما یک حالِ عجیبی پیدا کردم بعد از فهمیدن ش. به وضعیت های مشابه فکر کردم یا مثلا به حصاری که بعدش دورِ آدم و یک مجموعه ی کوچک کشیده می شود و اصلا ادبیات و تیپ و قیافه و دغدغه های آدم را عوض می کند. توی وقت های استراحت م به این فکر می کنم که قرار است چه طور با وقوع ش برای دوستان م کنار بیایم؟ قرار است چند روز طول بکشد که به وضعیت جدید عادت کنم؟ آن احساسِ عجیب و غریب که می افتد روی دل م تا کی باقی می ماند؟ تنهایی ها و تفاوت را چه قدر احساس می کنم؟ تا کجا می توانم - مثل همیشه - برایشان مسخره بازی در بیاورم؟ اصلا جایم ،که قطعا عوض می شود، می رود کجای زندگی شان؟ اولین احساسِ تازه را همین ساعاتِ اول تجربه کردم.

این حرف ها را این شکلی گفتم اما حسابی خورده توی برجک م. از این که هشت ماه است اوضاعِ من و گلزار شهدای بهشت زهرا همین است. قصد می کنم، برنامه ریزی می کنم، ذوق می کنم، همراه پیدا می کنم، نقشه ها را در می آورم و طرح می ریزم که چه طور بروم با کمترین طیِ مسافت به همه برسم بعد مدام نمی شود.

حسابی خورده توی برجک م که نوه ی عموی مادرم که عروسیِ برادرش یکی از بهترین مراسم هایی بود که رفته بودم امسال عید مراسمِ ازدواج ش است و جدا از خوش گذشتن ش، مشهد است. بعد من نمی توانم بروم طبیعتا و حالا کو تا یک عروسیِ دیگر که بتوان با آرامش خیال رفت...

حسابی خورده توی برجک م از این که امسال مهمان نداریم و عید دیدنی تعطیل است.

اما خب، به هر حال این اوضاعِ امسال است و گرچه این حرف ها برای دهنِ من گنده است اما هنوز صدای شهید باقری را می گذارم توی گوش م: " همینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه. "

 

پ.ن یک :

اردوی راهیانِ دانشگاه شریف،

گلزار شهدای بهشت زهرای تهران،

نطنز و امام زاده سلطان حسین،

مشهد و حرم و بهشت رضا و خانه ی پسر عموی مادر،

امام زاده علی اکبر چیذر،

امام زاده صالح،

عمارت مسعودیه،

کویر،

امام زاده قاضی صابر دهِ ونک

و امام زاده جعفر کَن

جاهایی که باید بروم را نوشته ام و زدم جایی که نبینم ش. که این چهارماهِ آخر که به نهایت فرسایش رسیده ام هوایی ام نکند.

پ.ن دو:

فاطمه ی رحمانی، هشت ساعتِ زندگی ت مالِ خداست ها. نوزده سال ت گذشت و حتی به کسری از این عدد نزدیک هم نشدی...

پ.ن سه:

از یک جایی به بعد باید از صدای توپِ سالِ نو ترسید:

خدا کنه نگی بهم تموم ه فرصت ت...

پ.ن چهار:

راستش را بخواهید نود و پنج چندان خوب برایم شروع نشد. خستگی داشت و به هم  ریختگیِ برنامه ها و نبودنِ دلِ خوش. اما خیلی به این فکر می کنم که خداوند چه می خواسته از من که امسال هم برایم بهار شده...؟



عنوان از عیدیِ مهدی یراحی:

حس می کنم بدجور نزدیکی به خونه، وقتی که مردم بوی عیدی گوش میدن



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۰۲
فاء

نظرات  (۱)

میگم.. دانشگاه کربلا هم میبره :دى
پاسخ:
آخ آخ پیاده روی اربعین یادم رفت!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی