من آدمِ متوسطی هستم.
بسم الله...
سلام!
+
شعبان، ماهِ پیامبر است.
رجب، ماهِ امیرالمومنین.
ولی رمضان، ماهِ خودِ خداست.
اصلا خداوند رمضان را برداشته برای خودش. سفره ی بزرگی پهن کرده و همه جا را ریسه بسته. آن قدر که نورِ ریسه هاش، دلِ همه ی آدم ها را روشن می کند.
زندگی ای که برای خودم درست کرده ام باعث شده روزهای قبل از رمضان به جای برنامه ریزی برای بهره ی بیشترم، به این فکر کنم که چه جوری روزه بگیرم که بتوانم درس بخوانم. چند روز بروم مسافرت؟ چند روز مریض بشوم؟
از خودم خجالت می کشم...
خداوند،
ببخشید این حد از نفهم بودن م را.
که تو اگر نخواهی، کنکور چیست و برنامه های من کجاست؟!
ببخشید که هنوز بزرگ نشده ام ...
قفسم را
می گذاری در بهشت، تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها
بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد
و درد،
نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛
اما من
آدم متوسطی هستم و بیش از آن چه باید، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت
هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.
قفسم را
می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه
ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود
و زخم،
دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛
اما من
آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه
می کنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمی کنم...ماه رمضان که می شود، صدایت را بلند
می کنی؛ بلند و بلندتر. من بیشتر و بیشتر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان،
قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم؛ ولی من..
(*)
پ.ن:
به هر چیزی که آسیبی کنی آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشق ش بخیزد صد پریشانی
مُرَوَح کن دل و جان را، دلِ تنگِ پریشان را
گلستان ساز زندان را، بر این ارواحِ زندانی...
*: خدا خانه دارد. نفیسه مرشدزاده