يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۶ ب.ظ
ما را به جز خیالت...
بسم الله...
سلام!
+
بابا برای سحر بیدارم کرد. نزدیکِ ساعتِ سه و نیم. بیدار شدن برای کسی که کمتر از دوساعت است خوابیده کارِ سختی بود ولی فکر کردن به پیاده رویِ فردا تا خانه، مجبورم کرد بیدار شوم. نمازِ صبح را که خواندم خوابیدم و عجب خوابی شد خوابِ دیشب...
شبیهِ همان دفتری که من دارم را او هم داشت. حتی توی خواب ورقش زدم. حتی خواندم نوشته ها را.
فقط مانده بود برگردد و چهرهاش را ببینم که ساعتم زنگ خورد!
چرا من باید هفت صبح بیدار شوم؟! نه، واقعا چرا؟!
پ.ن یک:
نمیدانم از کجا فکرم را میخوانی و میفهمی سعی دارم فراموشت کنم؟!
پ.ن دو:
برای خودم هم عجیب است که چهطور دلم میتواند برای چیزی که وجودِ خارجی ندارد تنگ بشود!
۹۵/۰۴/۱۳