شما غلط میکنی عزیزم
بسم الله...
سلام!
+
پیش نویس: پست کمیتند است. ممکن است ناراحتتان کند؛ نخوانید.
+
رفته بودم برای سومین بار " ایستاده در غبار " را این بار در پردیسِ سینماییِ چارسو ببینم. کمی از فیلم گذشته بود که سه نفر آمدند و کنارم نشستند. چیپس میخوردند،حرف میزدند ولی من توجهی نمیکردم.
فیلم رسید به ماجرای لبنان.
صدایی از کنارم آمد که منزجرم کرد: " حقش بود. "
اگر کمی کمتر خجالت میکشیدم بلند میشدم و یک سنگین میخواباندم توی گوشش...
خیلی برایم درد داشت این حرف...
احمدِ متوسلیان سی سال است از کشورش دور است و بعد تو میگویی حقش بود؟ غلط میکنی.
محیطِ مدرسه باعث شده که برخوردم در مواردی که شبیهم نیستند نرمتر بشود ولی یکی بیاید من را قانع بکند که این دیالوگ از نفرِ کناردستیم را چه بکنم؟ بگذارم پای چه؟
برگشتم و نگاهی کردم به سنگینیِ همان کشیده ای که توی دلم مانده بود.
سی سال است سرنوشتش معلوم نیست.تو میگویی حقش بود؟
راجع به کی داری حرف میزنی؟ راجع به کسی که خرمشهر با شهید دادنِتیپِ او آزاد شد. راجع به کسی که ده تا شبیهش بس است برای اداره ی یک کشور.راجع به یک قهرمانِ جنگ حرف میزنی.جنگی که اگر امثال او نبودند حالا ما را کرده بود بخشی از توسریخورهای رژیمِ بعثِ عراق. اصلا میفهمی داری چی میگویی؟
چهقدر،
چهقدر،
چهقدر مظلوماند این قهرمانها...
چهقدر ظلم کردیم در حقشان.
چه قدر ظلم میکنیم در حقشان...
پ.ن:
تا کِی قرار است این حرفها را بشنویم و خفهخون بگیریم...؟
خداوند...
چهقدر خوب بود که مادرِ احمدِ متوسلیان آن روز به پردیسِ سینماییِ چارسو نیامده بود...