صاحبِ اصلی
بسمالله...
سلام!
+
پیشنویس:
قبلا گفته بودم که دو سه سالی میشود برای هیئتِ دانشآموختههای مدرسهمان نوشتههایی مینویسم. این که الان منتشرش میکنم را یکی از بچهها توی نشستِ این ماهِ عقیله خواند و خودم توی روضهی خانهی خانم محمدی. کمی با بقیهی نوشتههای عقیله متفاوت است.
+
دوستش داشتم فقط و فقط چون شبیهِ شما بود.
من یک تمثال از شما ساختهبودم توی ذهنم و همه چیز و همه کس را اول روی آن میگذاشتم و اگر شبیهتان بود توی دلم برایش جا باز میکردم که بیاید و بنشیند؛ بلکه قلبم سوراخ نباشد.بلکه نابرابریِ فشارِ دو طرفش مچالهاش نکند. - میبینید چه خوب درسِ فیزیکم را یاد گرفتهام؟ -
انگاری فقط یک چیزی جا میدادم داخلش که شکلش را حفظ کند و شما رغبت کنید نگاهش کنید. درست شبیهِ روزنامههایی که توی کیفها میگذارند..
دلِ من این اواخر پر از این روزنامههایی بود که سرِ جای خودشان خبررسانی میکنند و مهماند اما در برابرِ اشیای درونِ کیف - اشیای واقعیِ آن - هیچ ارزشی ندارند. جای محبتِ شما خالی بود...
ببینید آقای مهربان،
لطفاً خودتان زودتر بیایید و این روزنامهها را، این محبتهای مشقی را بریزید بیرون..
لطفاً دلِ من را از چنگِ این مستاجرهایی که خودم هیچجوره حریفشان نیستم خلاص کنید...