پردهی اول - پارهی تنِ پیامبر
بسمالله...
سلام!
+
همه چشم بهراهش بودند. میخواستند پارهی تن پیامبر را ببینند. رسولالله دو نفر را پارهی تنشان خوانده بودند؛ فاطمه (س) و رضا (ع).
***
روزگارِ ما، روزگارِ دوری است از پارهی تنِ پیامبر. فاصلهای از جنسِ زمان. زمانی بیش از هزار و سیصد سال.
الحمدلله که شهرمان زیاد دور نیست از شهر شما آقا.
الحمدلله که هر از چندی صدایمان میکنید پهلوی خودتان..
[ چهقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد
همان دقیقه که چشمم درست کنجِ گهرشاد
بدون وقفه به باران، امان گریه نمیداد..
هزار تکه شد این من، به لطفِ آینههایت ]
ممنونیم حضرتِ رضا؛ که راهمان دادی دوباره بیاییم پابوست. اصلا تمامِ طولِ سفرت را بنشینی و زل بزنی به گنبد و بگویی "ممنون" بازهم کم است. ممنونیم که آنقدری دوستمان داری که هرکداممان را صدا بزنی از عمقِ زندگیهایمان و بیاوری اینجا..
آقای مهربانی که برای هرکداممان، جداگانه کارتِ دعوت فرستادی...
[ اجازه هست بیفتم، شبیهِ سایه به پایت..؟ ]
آمدهایم پابوسِ پارهی تنِ پیامبر...
پ.ن یک:
نوشتههای داخل کروشه ابیات و مصراعهایی هستند از غزل آقای برقعی با مطلعِ " میانِ این همه غوغا میانِ صحن و سرایت؛ بگو که میرسد آیا صدای من به صدایت؟ "
پ.ن دو:
نوشتههایی که منتشر میکنم نوشتههای بستهی فرهنگیِ هیئت عقیلهی عشق هستند.