اگر پسر بودم..
بسمالله...
سلام!
+
آن روز که خبرش را شنیدم، آن قدر غرق بودم توی زندگیِ مزخرفِ کنکوری که وقت نداشتم شایسته بهش فکر کنم. فقط توی آرشیوم گشتم و یکی از چیزهایی که کمی دلم را آرام کرده بود را گذاشتم اینجا. نوشتهی همسرش را گذاشتم که "این کم را از ما بپذیر".
مخلصِ کلام این که دوستِ دورانِ کودکیِ پدر، مفقودالاثر شده.
لباسش برگشته فقط.
سرش جدا،
پیکرش جدا،
کنارِ عقیلهی بنیهاشم(س) مانده. حضرت، هنوز اذن ندادند که برگردد.
محاسنِ جوگندمیاش شبیهِ مالِ پدر است. همسنِ پدر. مجروح شده، اسیر شده، سرش را بریدهاند و چندین ماهِ بعد خبرش را دادهاند..
■
من دخترم؛
انتخابهایم کمی محدودترند.
اگر پسر بودم، اگر تکلیفِ جهاد را از روی دوشم برنداشته بودند، وظیفهام این بود که بروم دانشگاه و درس بخوانم، کار کنم، تئوری بدهم یا پوتین بپوشم و بروم سامرا، دمشق، حلب...؟
کدامشان وظیفهی من است؟
کدامشان کارم توی این دنیاست؟
■
من دخترم؛
شاید بتوان گفت انتخابهای محدودم، زمینهسازِ انتخابهای بزرگیست.
انتخابهای پدرم،
همسرم،
پسرم..
سخت است زدنِ این حرفها.
سخت است آرزوی شهید شدن کردن، برای کسی که بسیار دوستش داری...
■
" چون امِ وهب بسیارند، در هرسوی این مردستان
مادرهای عاشقپرور، در ایران و افغانستان"