پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۳۲ ق.ظ
شهرِ امن و ساکنانش
بسمالله...
سلام!
+
سیامِ اسفند ماهِ سال هزار و سیصد و نود و پنج، حوالیِ تحویلِ سال رفتیم بهشت زهرا (س).
پدرم، مادرم، مادربزرگم، زهرا و من. اول رفتیم پیشِ پدربزرگ و بعد پدر، میانِ شلوغیِ وحشتناکِ بهشت زهرا آورد من را سمتِ گلزار شهدا..
به زهرا گفت که با من بیاید که اینجا را بلدم و آنها هم پشت سرمان خواهند آمد.
بعد هم کلی بهم وقت داد که بینِ قطعهها بچرخم و آدمهای جالب کشف کنم..
آخرش هم گفت: " اگر جای دیگه هم میخوای تنها بری ما منتظر میمونیم. "
فکر میکنم که این بارِ دهم بود که مفصل میرفتم گلزار. اما هنوز هم پر از جذابیت است برایم اینجا؛
که وقتی آدم میتواند این شکلی بمیرد، برای چی خودش را حیف کند..؟
پ.ن یک:
این سنگ را این بار پیدا کردم. قطعهی 24، حوالیِ شهید خلیلی و شهید چمران.
علیاکبرِ زهراییپور
فرزند ابراهیم
نوجوانِ شهید...
پ.ن دو:
۹۶/۰۱/۰۳