دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۶ ق.ظ
بغضِ سه ماهه، بغضِ سه ساله..
بسمالله...
"اگه عقیده نباشه، این فیشِ حقوقی ارزشِ جونم رو نداره.."
یه روزهایی بیشتر به بعضی چیزها فکر میکنم؛
به امنیت،
به انصاف،
به جاهای خالی،
به جنگ،
به بمبارون،
به یمن،
به سوریه،
به عراق،
به ترکیه،
به افغانستان،
به پاکستان،
به قطیف،
به " مُلِئَت ظلماََ و جَوراََ "
به ارمیا،
به گلزارِ شهدا و ایستگاهِ حرمِ مطهر،
به دلِ پدر و مادرها و دختربچههایی که حرفهای ما ریش میکنندشون..
•
ما این روزها میخندیم،
بحث رو به اختلاف سلیقهی سیاسی میکشیم،
جوک میسازیم،
حضورِ نیروهای امنیتی برامون عجیبه..
•
من این روزها بیشتر از همه به این فکر میکنم که اگر یه گروه نبودن، این اتفاق خیلی زودتر و خیلی گستردهتر افتاده بود.
من فکر میکنم این بار باید خبردار بایستم جلوی خانوادههاشون که چهقدر خون به دلشون کردیم این مدت.
من فکر میکنم که چی کار برمیاد ازم که وقتی اون آقای مهربون اومد، جواب داشته باشم براش..
من این روزها با افتخار قربون صدقهی یه سریها میرم..
#ترقه_بازی
#برایعاقبتدنیادعاکنیم
پ.ن: برای دوستِ پدر فاتحهای بخوانید و صلواتی.
سلام!
+
یک هفتهای میگذرد از آن نظری که سخت من را آزرده کرد.
بعد از اتفاقِ عجیب و غریبی که توی تهران افتاد، قلبم بابتِ بعضی حرفها بیشتر به درد آمد.
بابتِ " نمیدونی چهقدر پول میگیرن ها "
بابتِ " پول میریزن تو حلقومِ این سوسمارخورها. "
بابتِ " اینها همهشون پونزده سال دیگه میریزن تو دانشگاهها. "
عجیب ناراحت شدم...
عکسی را که بعد از ناراحتیِ حرفهای بدِ بعد از انتخابات، گذاشته بودم روی صفحهی تلفن همراهم را گذاشتم توی صفحهی اینستاگرامم و زیرش این متن را نوشتم:
"اگه عقیده نباشه، این فیشِ حقوقی ارزشِ جونم رو نداره.."
یه روزهایی بیشتر به بعضی چیزها فکر میکنم؛
به امنیت،
به انصاف،
به جاهای خالی،
به جنگ،
به بمبارون،
به یمن،
به سوریه،
به عراق،
به ترکیه،
به افغانستان،
به پاکستان،
به قطیف،
به " مُلِئَت ظلماََ و جَوراََ "
به ارمیا،
به گلزارِ شهدا و ایستگاهِ حرمِ مطهر،
به دلِ پدر و مادرها و دختربچههایی که حرفهای ما ریش میکنندشون..
•
ما این روزها میخندیم،
بحث رو به اختلاف سلیقهی سیاسی میکشیم،
جوک میسازیم،
حضورِ نیروهای امنیتی برامون عجیبه..
•
من این روزها بیشتر از همه به این فکر میکنم که اگر یه گروه نبودن، این اتفاق خیلی زودتر و خیلی گستردهتر افتاده بود.
من فکر میکنم این بار باید خبردار بایستم جلوی خانوادههاشون که چهقدر خون به دلشون کردیم این مدت.
من فکر میکنم که چی کار برمیاد ازم که وقتی اون آقای مهربون اومد، جواب داشته باشم براش..
من این روزها با افتخار قربون صدقهی یه سریها میرم..
#ترقه_بازی
#برایعاقبتدنیادعاکنیم
پ.ن: برای دوستِ پدر فاتحهای بخوانید و صلواتی.
دو سه ساعت گذشت.
یک کامنت زیر این پست گذاشته شد.
محتوایش این چنین بود که:
تا کی میخواین "دیدید گفتم" راه بندازید و چرا اتحاد رو مخدوش میکنید؟
خشکم زد!
من کی چنین قصدی داشتم؟
دقیقا چی توی ذهنتان بود که از حرفهایی که همیشه من زدم و میزنم چنین برداشتی کردید؟!
خودِ کامنت، از طرفِ یک آدمِ انسانیخواندهی سوادرسانهای بلدِ معلم، برایم دردناک بود.
و اما بعد...
فکر کردم به تفاوتِ برخوردها.
این که نه صرفا این شخص بلکه افرادی با این تیپ، همیشه از من خواستهاند که بیادبیها را طور دیگری تعبیر کنم، خوشبین باشم، فحشها را بشنوم و لبخند بزنم.
و من این کار را کردهام.
همیشه گفتهام که یک تعدادی از این فحشها تقصیرِ خود ماست. که بعضی چیزها را به گند کشیدیم. که بعضی از سیاسیون، دینِ مردم را، شخصیتهای عالمِ عزیز را کردهاند ابزارِ مالهکشیشان. تعدادی از به اصطلاح همجبههایها هم به قدری هزینه دارند که نبودشان بهتر از بودنشان است. که عقل ناقصشان ولیّ را مدام مجبور میکند برای مردم بگوید اینها از ما نیستند و دارند اشتباه میکنند...
و اما آن بخشی که غرض دارند. کم از آنها هم نشنیدم! اما همان " فدای سرِ امام " همیشه توی ذهنم بوده تا جایی که حس کردم این قضیه احترام متقابل را از بین میبرد. تا جایی که آن کامنت را دیدم!
برخورد آدمهایی که من " آسته بیایم آسته بریم " طبقهبندیشان میکنم، برخوردِ مذهبیهای ناز با منِ به اصطلاح مذهبی و یک فرد که ظاهرا به دین معتقد نیست زمین تا آسمان تفاوت دارد!
من باید مراقب رفتارم باشم. نباید فحشهای دوستان را تعبیر به چیزی کنم. مبادا جواب بدهم که ناراحت میشوند. خدا نکند توی بلاگ یا هرجای دیگری چیزی بنویسم که نشان میدهد جو من را گرفته و احساساتیام و نمیفهمم و البته اگر نوشتم باید منتظر هر ادبیاتی باشم و هرکسی مجاز است هرجور دلش میخواهد صحبت کند و گروهی هم مدام لب بگزند که "وای، ناراحت شدن از حرفهات تندرو!"
در طرف دیگر ماجرا، فورواردهای شایعاتِ رفقا اسمِ روشنفکری و تحلیل و انتقاد میگیرد. و حق دارند حرفهای معمولیِ من را هم به هر نحوی برداشت بکنند و اگر جایی در دفاع از حق - که مطلقا یک مسئلهی سیاسی به معنای سخیفِ آن نیست - حرفی بزنم مجازند بگویند " امل متحجر حکومتی "!!
اگر جایی گفتم فلان چیز مشکل دارد و اینطور که شما فکر میکنید نیست و شاهد مثالش هم مادرم در فلان مسئلهی پزشکی که میگوید.. ، حق دارند حرفم را قطع بکنند و بگویند " مامان تو که معلومه چه جوری رفته دانشگاه و الان استاد شده! عملهی رژیمه دیگه! "
و مبادا من احساس بدی پیدا بکنم ها! مبادا بگویم "آخ". چون این آخ تعبیر به از بین بردن اتحاد میشود!
و من باید بغضم را فرو بدهم که سه سال را پر کرده و مادرم، به خاطر عدم وابستگیاش به جریان سیاسی حاکم - دقت کنید عدم وابستگی و نه وابستگی به جناح حریف یا هر چیز دیگری! - معلق بین دانشگاه علوم پزشکی شهیدبهشتی و ایران و وزارت بهداشت است!
که مادرم با مقطع استادیار تمام وقت جغرافیایی و طبابت و 6 روز کاری از ساعت 7 صبح تا 6 بعد از ظهر، 6 میلیون و 200 هزار تومان حقوق میگیرد.
که مادرم به خاطر نوع پوششش باید چشم نازک کردنِ همکارهایش را ببیند؛ هرروز.
من باید بغضم را فرو بدهم.
مبادا کسی که مستقیما توی چشمهایم زل زده و این را گفته ناراحت بشود!
شاید کسی که تقوایش بسیار باشد بتواند چنین کاری بکند؛ من نمیتوانم...
به برخوردهای محیطهای کاریمان نگاه کردم.
همیشه آخرین نفری هستم که بهم اطلاع داده میشود و باید قبول کنم! با قرارداد یا بدونِ آن!
و کسانی که یک روز کار کرده باشند متوجه میشوند که قرارداد، هرچند با مبلغ 500 تومن ماهیانه، چه اعتمادبهنفسی به آدم میدهد.
و در مقابل؛
خبر دادن از سه ماه قبل و قرارداد آماده و برخورد خوب توی کار!
یادم هست کسی روزی بهم گفت آن قدری فشار را بپذیر و زیر گردهاش را بگیر که میدانی توانش را داری.
من با آدمهای متفاوت با خودم هم دوستیِ بسیار میکنم و هم کارهای بسیار. دور و برم پر از آدمِ متفاوت است. ولی الان به این نتیجه رسیدم که من مطلقا توانِ تحملِ بیانصافی و بیادبی و بیتفاوتی را ندارم. نمیتوانم بپذیرمش. تا یک هفته هر برخورد این مدلی به هم میریزد من را. ترجیحم این است که دور و برم را خالی کنم از آدمهای دارای این صفات. شاید لزوما چنان صفاتِ بدی نباشند و هزار صفت بدتر وجود داشته باشد ولی نقطه ضعفِ من اینهاست!
پذیرششان را ندارم.
این آدمها را از دایرهی ارتباطم گذاشتم بیرون؛ قرار نیست با عالم و آدم ارتباط داشته باشم که!
امیدوارم که بپذیرید که حرفهایم نه به قولِ بعضیها صندلی شکستنِ بعد از باخت توی استادیوم است و نه کوری خواندن و نه بحثی راجع به مسائلِ جزئی. هرچند که نقد دارم به مشابهِ این "امل متحجرها " و " عملهی رژیمها " که نه از سمتِ هم مسیرهایم بهم زده شد، بلکه آن را مقامات عزیز کشورم زدند، ولی هیچوقت زبانم باز نشد به توهین.
راستش یادم رفت به آن هممدرسهایِ قدیمی بگویم که الحمدلله که ما عملهی این نظامایم..
الحمدلله که بعد از همهی این جریانات چیزی هست که قلبمان را آرام میکند؛ این که کسی دیده. کسی همهی این حرفها را شنیده. کسی همهی اتفاقها را ضبط کرده. این که زورِ من اینقدر بود..
الحمدلله که بیاحترامیای به کسی نکردم.
الحمدلله که شرمنده نشدم...
خدا کند که نرسد روزی که نبینم عیبهای بزرگ و بویناکِ خودم را. خدا کند نرسد روزی که احساس طلب کنم از دینِ عزیزمان...
پ.ن:
این حرفها را به کسی نگفته بودم. ماجرای مادر را کسی نمیدانست. حتی توی جوابی که به آن کامنت دادم هم حرفی از این چیزها نزدم. لازم نیست همه، همهچیز را بدانند...
فقط خواستم برای آدمهایی که دلشان از ما پر است بگویم که اوضاعِ ما هم به لحاظ رفاه چنین خوب نیست. هرجایی که میرویم جلویمان خم و راست نمیشوند. حتی با پای شکسته، به سمت پلهها راهنماییمان میکنند! حقوقِ پدر و مادرمان ماهی 80 میلیون نیست! ماشینمان آخرین مدلِ سالِ BMW نیست. خانهمان حوالیِ ولنجک نیست. کسی بورسیه بهمان نمیدهد به خاطرِ چادرمان!
خواستم بگویم که من و خیلی از شما، دردِ مشترک داریم.
دردِ مشترکمان فساد است، دروغ است، بیایمانیست.
دردِ مشترکِ ما سهمخواهی از انقلاب است. سهمخواهی از آزادشدنِ خرمشهری که امام گفت خدا آزادش کرد.
دردِ مشترکِ ما تعصبمان است که نمیگذارد اشتباهات آدمها را ببینیم و چشممان را میبندیم و دهانمان را به توهین باز میکنیم..
خواستم بگویم که یک روزی دیگر ما نیستیم؛ آن روز که شاید زیاد دور نباشد. آن روز که باید جوابِ اعمالمان را خودمان پس بدهیم..
برای آن روز آماده هستم...؟
برای آن روز آماده هستم...؟
۹۶/۰۳/۲۹
و اما جملهی آخر؛
بزرگی گفت در روز حساب نسبتها (بین افراد مثل پدری و فرزندی و ...) از بین میروند و ما میمانیم و کارهایمان!
پس بهتر است تمام نسبتها و رودربایستیها و حتی جناحهایمان را کنار بگذاریم و فقط به فکر اعمالمان باشیم که آخر خودمان میمانیم و خودمان!