کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ

بعد دخترانه ام

بسم الله...

 

سلام!

 

+

 

پیش نویس:

 

این نوشته حاصل درگیری فکری دو سال و نیمه ی بنده است. درگیری از ارتباطات آدم ها شروع شد، با حضور زن در اجتماع ادامه پیدا کرد و پروژه ی " من حجاب را دوست دارم" فعلا به پایان رساندش.

 

رنگ دلی نوشته قطعا بیش از رنگ کارشناسی آن است...

 

1:

 

خانم بازیگر نسبتا معروف و محترم (و یا شاید برعکس!) تلویزیون گوشه ی چشم هایش را نازک می کند و سرش را به صورت موزونی بر می گرداند. لحن صحبتش عوض می شود و نگاهش را جور دیگری جلوی لنز دوربین جا به جا می کند.

 

من هیچ حس خوبی نسبت به خانم بازیگر ندارم. گوشه ای از وجودم از روزی که فیلم را دیده ام  زخم شده انگار. قسمتی از روحم درد می کند. آن قسمتی که هیچ وقت دلش نخواسته به خاطر وجوه جنسیتی اش توی جامعه مطرح باشد.

 

برعکسِ خیلی ها از چند دقیقه ای که جلوی تلویزیون نشسته ام آن قدر ها ناراحت نیستم. بیش تر به وجه توانمند وجودم بر خورده است. ناراحتم از کسی، تفکری که آن قدر خودش را ناتوان تصور کرده که دست به دامن تمایزات جنسی اش شده. 

 

بعد دخترانه ی وجودم بسیار عصبانی است. دلش می خواهد اصلا مدتی هیچ ابراز وجودی را نبیند. بعد دخترانه ی وجودم حسابی توقع عذرخواهی دارد؛ از سوی خانم بازیگری که هر جایی، وقت و بی وقت و الکی خرجش می کند و از او مایه می گذارد.

 

2:

 

یکی از گعده های انتهایی هیئت عقیله ی عشق است. من به بهانه ی نوشته ی آخر هر مراسم که یک سالی می شود به عهده ام است تا انتهای جلسه را می مانم. گعده حول و حوش شبکه های اجتماعی ست. حد و حدود آدم ها و مقدار استفاده شان از این ابزار و نمود تکنولوژی. من با وجود حساب کابری که توی اینستاگرام دارم فعالیت زیادی نمی کنم ولی حرف های آن روز بچه ها کنجکاوم می کند برای جست و جو میان تارهای این شبکه ی اجتماعی. نتیجه اش هم می شود پیدا کردن تعدادی از دوستان هم مدرسه ای که اگر عکس های سلفی شان با در و دیوار مدرسه نباشد نمی شناسمشان.

 

 از طریق ناظم یکی از مدارس دولتی به صفحه ی چند نفر از دخترهای دبیرستانی محصل توی این جنس مدارس هم سر می زنم و بازهم خدا را بابت بهتر بودن وضع مدرسه ی خودمان شکر می کنم. حالم حسابی گرفته می شود. طی دو هفته ی بعدی با سه نفری که تقریبا می شمناسمشان راجع به این قضیه صحبت می کنم و دو نفرشان عکس های پروفایلشان درست می شود. هنوز هم استدلال های منطقی توی مدرسه ی ما جواب می دهد. هنوز هم بچه ها حتی روی : |  زیر عکسشان حساس اند  و دلیل را از تو جویا می شوند و وقتی حرفت را منطقی می بینند قبولش می کنند. برای کم تر اذیت شدن بعد دخترانه ی وجودم فعالیتم را توی شبکه های اجتماعی محدودتر می کنم.

 

3:

 

مادر وسواس غیرقابل وصفی روی انتخاب روپوش پزشکی اش دارد.  

یکی از معلم هایمان چندین هفته دنبال چادر مناسب کوه نوردی می گردد.

یکی از دوستانم به سختی موهای بافته ی بلند و پرپشتش را چندین دور می پیچاند که از زیر مقنعه بیرون نیاید.

بعد دخترانه ی وجودم حسابی حال می آید... 

و این سختی دادن را می ستاید.

 

4:

 

من حجاب را دوست دارم؟

 

اولین بار وقتی با زینب راجع به این سئوال حرف زدم روی جواب خودم  شک کردم.

به این نتیجه رسیدم که اگر خداوند حجاب را واجب نکرده بود شاید حجاب نداشتم.

 تردید می کنم در جواب "بله" به سئوال بالا. دوست داشتن حجاب کار سختی ست. 

آیا من حجاب را دوست دارم ؟

 

5:

 

حالا که حجاب دارم فکر می کنم درباره ی این موضوع می توانم سهم خودم از اصلاح را کامل ادا شده در نظر بگیرم.

حالا حتی جرئت می کنم توی دلتنگی خیابان 16 آذر و شهرهای مرزی سوریه و عراق "چند روایت از مردهای سرزمینم" را بنویسم. 

"برای چادرم" با شرمندگی تمام نوشته می شود برای تکه پارچه ی سیاه روی سرم که حالا تقریبا به آن عادت کرده ام.

حالا کمی احساس رضایت می کنم. 

حالا انجام کاری که زیبایی ظاهری ام را می پوشاند راحت تر می شود.

فکر می کنم بعد دخترانه ام هم شدیدا سر کردن چادر را می پسندد.

 

6:

 

باید سوار تاکسی خط هفت تیر- بیمارستان امام (ره) شوم که از مدرسه بیایم خانه. رمضان گرمی ست. ساعت پنج است و چهار ساعتِ باقی مانده تا افطار قرار است کش بیاید! پیاده روی خیابان سرپرست تا سر بلوار هم خسته ترم می کند. 

یک پیکان سفید می ایستد. غرغری می کنم توی دلم که این هم از بال مَلَکی که قرار است بنده رویش سوار شوم و من را تا درب خانه برساند! سوار می شوم.

راننده به محض ورودم کولر ماشین را روشن می کند. چند متر از مسیرم تا خانه که مسیر خط نیست را هم می بردم. یک جورهایی انگار دربست سوار شده ام. حتی می خواهد بپیچد توی کوچه ی بن بست که می گویم:" پیاده می شوم. "

تابستان امسال کرایه ها بسته به فتوای شخصی هر راننده متغیر است. کرایه ی مسیر من هم از پانصد تومان شروع می شود تا هشتصد تومان. هشتصد تومان به راننده تاکسی می دهم و منتظرم دویست تومان دیگر هم طلب کند. راننده سیصد تومان پول خردِ روی اسکناس پانصد تومانی را پس می دهد. زیر لب چیزی می گوید که فقط کلمه ی "مرض قند" ش را می شنوم. می گوید :" سر افطار ما رو هم دعا کن دخترم. خدا خودش براتون جبران کنه. روزه ی هفده ساعتی توی آفتاب تابستون خیلی سخته باباجون. ما رو هم دعا کن." و می رود. 

من می مانم و عذاب وجدان قضاوت هنگام ورودم: بطری آبی که ناشیانه لای دستمال یزدی پیچیده بود و پنهانش کرده بود و همه ی فکر های ناجوانمردانه ای که راجع به او کردم...

 

حلال خوری و شوق بندگی آدم را به کجاها نمی رساند...

 

7:

 

شاید از اولین روزی که خانم محمدی بحث "من حجاب را دوست دارم" را مطرح کردند تا همین امروز ده تا پیکسل " من حجاب..." گرفته باشم.

هر بار هم به یک هفته نمی رسد که یا کسی پیدا می شود که صاحب بهتری ست و پیکسل مال او می شود و یا پیکسل گم می شود و یا از روی کیف ناپدید.

چند بار اول اصلا توجه نکردم. دفعه ی آخر یک ماه پیش بود که با فائزه از کیهان یکی دیگر خریدیم و بازهم به یک هفته نرسیده بود که...

فارغ از بحث دینی و اثرات اجتماعی اش حجاب یک خودداری فردی است. یک عمل است که قطعا اثراتی برای خود شخص دارد. یک محدودیت برای شکل دادن به شخصیت آدم. حجاب عملی ست که انجامش اراده ی آدم را قوی می کند. حجاب از سه جهت خوشایند روح من است و از یک جهت ناخوشایند. شاید همین برآیند مثبت باشد که سر کردن چادر و روسری و پوشیدن مانتو توی گرمای تابستان را شیرین می کند.

یک شیرینی شبیه لحظه ی افطارِ روزی که کار، آن قدر دهانت را خشک کرده که لب هایت از هم باز نمی شوند. 

این که فقط یک پیکسل است. یک نشانه ی بسیار کوچک.

من نشانه های بزرگ تری را هر روز با خودم حمل می کنم...

 

8:

 

آدمی که نقش خودش را توی دنیا بداند، آدمی که ارزش داشته باشد و این ارزش را بشناسد، آدمی که مطمئن باشد به هدفش توی راهِ رو به رو می رسد، دیگر نیازی به بعضی چیزها ندارد. 

بعد دخترانه ی وجودم ناراحت است جاهایی پیدا شده که اصلا جایش نیست.

دم خروس از کنار این ماجرا به صورت واضحی بیرون زده!

کسی که ادعای رعایت حقوق زن را دارد،

کسی که معتقد است به زن ها به خاطر عدم حضورشان توی اجتماع ظلم شده، 

کسی که حرف از توانایی خانم ها برای حضور در جامعه می زند

باید از بعد دخترانه ی  وجود من معذرت بخواهد؛ توی روزگاری که نوع پوشش و برخورد یک خانم توی محل کار و خیابان کاملا شبیه یک مهمانی خانوادگی صمیمی است و این نامش احقاق حق و انتقام خانم ها از جوامع سنتی ست...

بله. به خانم ها ظلم شده و البته متاسفم که این را می گویم: فعل این جمله را باید به صورت مضارع مستمر استفاده کرد. به خانم ها دارد ظلم می شود. حتی چیزی فراتر از آن: به خانم ها دارد توهین می شود. 

اگر من را به عنوان یک فرد مذهبی نمی شناختید شاید بهتر می توانستم جدایی این بحث از دین اسلام را نشانتان بدهم.

شاید بهتر می توانستم اثر یک مادر خوب را روی آینده ی جامعه نشانتان بدهم.

شاید می توانستم این توهین بزرگ به بعد دخترانه ام را شفاف سازی کنم.

در انتهای این نوشته می خواهم از همه ی کسانی که دل کوچک من را قرص کردند تشکر کنم:

از آقای راننده ی تاکسی.

از شیشه ی پیشخوان ترنجستان سروش و برچسب "من حجاب..." رویش.

از تک تک پیکسل های "من حجاب..." که برق می زنند ازدور.

از دوست هم مدرسه ای ام و دسته ی موهای بافته ی بلندش.

از عکس های پروفایل صفحه ی اینستاگرام.

از کارخانه ی تولیدی حریر اسود به خاطر پارچه های چادری سبکش!

از خانم های عرب برای چادرهای کاربردی شان.

از تن پوش پارسی و وتن درست و آندیا به خاطر مانتوهای شدیدا دوست داشتنی شان.

و از تمام روسری های رنگی و نخی بزرگ : )

آدم نسبت به همه ی کسانی که دلگرمش می کنند مسئول است.

 

ممنونم از همه ی شما...

  

پ.ن :

 

پذیرای همه ی نقدهای شما هستیم : )

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۱
فاء

نظرات  (۱)

۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۲ مجید رحیمی
بسیار عالی بود.
سپاسگزارم.
پاسخ:
سلامت باشید.
بنده از شما سپاس گزارم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی