کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۲ ب.ظ

-شاید- رضایت به مرگ

بسم الله...

 

سلام!

 

+

 

این روزها از همیشه ی دوران تحصیلم تشنه تر شده ام.

 

بعد از تولدم که مائده برایم جانستان کابلستان امیرخانی را خرید و من دوباره خواندمش تشنه تر شدم. سرلوحه ها را خواندم و تشنه تر شدم. راجع به مناظره ی هفته ی پیش با فائزه حرف زدم و تشنه تر شدم. مصاحبه ی دکتر اژه ای را خواندم و تشنه تر شدم.

 

تصمیم گرفتم همین فردا بروم و جلوی خانم اژه ای را توی مدرسه بگیرم که من باید با آقای اژه ای حرف بزنم و بخواهم که فکری به حال این سیستم خراب بکنند...

 

کلاسور نوشته های قدیمی خودم را از توی کمد پیدا کردم و نوشته های دوران راهنمایی را خواندم و نامه ی سرگشاده ام را به مدیریت جدید آن موقع و حالم بد شد از این اوضاع.

 

سر کلاس های پیش دانشگاهی وقتی معلم ها به سمپاد تیکه می اندازند و سمپادی های جدید، دلم می خواهد بگویم شما چه کردید برای سمپاد؟

 

و از طرفی هم می دانم حرفشان درست است...

 

***

 

می گویند سمپادی دین و ایمان درست حسابی ندارد.

 

بله. من هم سه تا از دوستان نزدیکم توی فرزانگان چادرشان را برداشته اند ولی آمار بچه های مدارس مذهبی را هم لازم است بدهم؟

 

خروجی ها را هم لازم است مقایسه کنم؟

 

لازم است از کسی بگویم که عمق ارتباط عاشقانه اش با خدا و تلاشش برا بهتر کردن این رابطه من را از خودم خجالت زده می کند...؟

 

حالم را به هم می زند بعضی حرف های بعضی ها.

 

و آن وقت است که از آقای احمدزاده می پرسم – مثلا – چرا وزیر نفت نمی شوند...

 

***

 

یک بنیاد دانش جویی فیلم سازی هست که فارغ التحصیل ها و دانش جو های دانشگاه شریف می چرخانندش. اسمش سفیر فیلم است و مستندهایی مثل میراث آلبرتا هم مال همین بنیاد دانش جویی ست.

 

حدود دو ماه پیش آمده بودند مدرسه ی ما برای تهیه ی یک مستند جدید. من با همه ی تلاشم دلم می خواست کمکشان کنم. یک سئوال پرسیدم برای دلگرمی خودم: چرا مدرسه ی ما؟

 

و منتظر جواب هایی شبیه این بودم که این جا کمی فرق می کند و قرار است بچه های این مدرسه بزرگ های جامعه باشند و...

 

جواب احمقانه تر از حد تصورات من بود: چون این جا بهمون مجوز دادن.

 

و تازه توی یک ربع پایانی صحبت بود که فهمیدند این جا مدرسه ی سمپاد است و ما – به اصطلاح – نخبه ایم.

 

از همان لحظه نگاهم نسبت بهشان عوض شد. اصلا دلم نمی خواست با آن ها همکاری کنم. حتی دوست داشتم بازخواستشان کنم که چرا بی اطلاع آمده اید اینجا؟ اصلا چرا باید به شما برای مدرسه ی ما مجوز بدهند؟ کار درخشانی داشته اید که حالا بیایید و با بچه های خلاق این مدرسه – که رویایی بیش نیست این خلاقیتشان... – حرف بزنید؟

 

هیچ وقت دیگر از کنار سفیر فیلم رد هم نمی شوم...

 

***

 

یک خانمی آمده بودند مدرسه ی ما باز هم برای تحقیق!

 

پایان نامه ی ارشدشان را روی این که چرا مدارس سمپاد به هدف غایی شان نرسیدند برداشته اند و حالا آمده اند مدرسه ی ما.

 

اولین نفری که می بینند من هستم.

 

صحبت می کنیم و من می پرسم خودشان سمپادی بوده اند که جواب منفی ست. دلیل علاقه مندی شان را می پرسم که چیز جالبی دستم را نمی گیرد ولی خب ذوق می کنم که کسی هنوز به فکر ماست...

 

برایشان از فشار اجتماعی می گویم که خب چون خودشان این فضا را تجربه نکرده اند کمی سخت است توجیه کردنشان نسبت به این قضیه.

 

برایشان از اذیت های آموزش و پرورش می گویم و دل نگرانی های بزرگ دوران کودکی مان.

 

وقتی از دوست داشتنی هایم می گویم ماجرا شروع می شود. جبهه می گیرند.

 

فکر می کنم طرح مستند "از میان انبوه سیب ها" حتی اگر به سرانجام هم نرسد برای من یک خیر بزرگ داشت: این که بنشینم و سلایق و عقایدم نقد شود و من آرام و با اتکا به عقل و استدلال دفاع کنم حتی اگر فرد مقابل قصد دعوا دارد. حتی توهین بشنوم و منطقی حرف بزنم. اگر هم قرار است احساسی را برانگیخته کنم هوشمندانه این کار را بکنم.

 

وقتی جبهه گیری شان شروع می شود اول کمی سعی می کنم قانعشان کنم. چند باری حتی فکر می کنند با یک بچه ی دو ساله طرف اند که قدرت تشخیص ندارد و سلیقه اش هم هیچ ارزشی ندارد.

 

نگاهشان که ذره ای تحقیرآمیز می شود شورم می خوابد برای کمک بهشان.

 

و خداوند خودش می داند که این بی انگیزگی به خاطر این نیست که دوست داشتنی های من را دوست ندارند بلکه به خاطر این است که رویاهای یک نوجوان بین باهوش ها را مسخره کرده اند و تحقیر.

 

حرف هایشان که حزبی و جناحی می شود کلا بیخیال پروژه شان می شوم. فکر می کنم که چه خوب شد شهید بهشتی، شهید تهرانی مقدم، شهید باقری و... شهید شدند. آرزو می کنم آقای اژه ای هم شهید بشوند. خدا را شکر می کنم که حالا اگر کسی بخواهد هم نمی تواند شکی در حسن نیت و توانایی و مخلص بودن شهید بهشتی بکند.

 

دلم می خواهد خانم محقق را بازخواست کنم که آمدی اطلاعات سیاسی از من بیرون بکشی؟

 

آمدی دنبال چه حرفی؟ آزادگی از خصوصیات سمپادی ها بوده. شاید همه شان مومن نبودند و نماز نمی خواندند ولی همه ی آن هایی که تحت نظام فکری آموزشی سمپاد بزرگ شده اند آزاده بوده اند.

 

آمده اید سمپاد را هم بزنید پشت قباله ی یک حزب و جناح و خیالتان راحت شود...؟

 

دلم می خواهد همه ی این ها را توی یکی از همان بارهایی که سعی می کنم طوری تردد کنم که نبینندم رو در رو بهشان بگویم ولی نمی شود...

 

***

 

مگر نه این که مسئول باید دلسوز باشد؟

 

مگر نه این که باید دنبال نیروی انسانی و ابزارهایی باشد که بتواند سیستمش را پیش ببرد؟

 

حالا گیریم اختلاف سلیقه ی جزئی هم با او داشته باشد.

 

آیا این اختلاف سلیقه دلیل خوبی ست برای حذف نیروی کار سرآمدی که اتفاقا هیچ توقعی هم ندارد جز این که قدرش را بدانند و بگذارند کار بکند. این را می گویم چون آدم هایی را دیده ام که بعد از کلی سر و کله زدن برای کار کردن توی صنعت و نتیجه ندادن این تلاش، معلم شده اند و بین مدارس غیرانتفاعی با حقوق نجومی و مدارس سمپاد با تقریبا هیچ، سمپاد و تقریبا هیچ را انتخاب کرده اند...

 

چه بوسیدنی ست دست های معلم های سال های پایه ی مدارس سمپاد که هنوز مانده اند.

 

چه قدر دلم می خواهد خانم کاظمی و آقای اصلاح پذیر و آقای صادقی و خانم بهبهانی و خانم رفیعی و خانم سالمی این نوشته را بخوانند...

 

***

 

می توانید این نوشته را بگذارید به حساب فشار کنکور که نگارنده را وادار کرده این طور بنویسد.

 

می توانید هم یک بار حرف های یک نوجوان را بی غرض بخوانید و بگذارید برایتان از اوضاع دلهره آور این روزهای مدرسه اش بگوید. تا این جای یادداشت را با اسم و منبع نوشتم چون عمیقا دلم می خواست آن خانم محقق و تهیه کننده و کارگردان آن پروژه ی سفیر فیلم حتما این نوشته را بخوانند. از این جا به بعد، یک گزارش واقعی ست از بهترین مدرسه ی دخترانه ی تهران و بلکم ایران...

 

من دوازده ساله بودم و تازه با مامان از جهرم، شهر دوره ی طرح دکترای تخصصی اش به تهران برگشته بودیم. هیچ دیدی هم از فضای پیش رویم که راهنمایی بود نداشتم. اضطراب ویژه ای را هم برای آزمون تیزهوشان تجربه نکردم. نهایتش این بود که یک مدرسه ی غیرانتفاعی و یا یک مدرسه ی دولتی خوب می رفتم. ولی اواسط تیر ماه بود که شدم یکی از دانش آموزان مدارس سمپاد.

 

از همان روز دوستان دوران دبستان که خیلی هم زیاد نبودند یک جور دیگری نگاهم کردند. همه ی این ها را گذاشتم توی پوشه ی خاطراتم و وارد ساختمان شیراز جنوبی شدم. سال دوم راهنمایی به نیمه رسیده بود که زمزمه ها شروع شد: قرار است مدارس سمپاد منحل شوند.

 

چه قدر زیاد بود اضطراب این خبر. اضطراب جدا شدن از دوستانی که بلد بودند فکر کنند، هر چیزی را قبول نمی کردند و بیش تر از همه ی این ها یک چیز من را آزار می داد. این که نتوانم نویسنده بشوم.

 

رویای نوشتنی که از کودکی توی سرم بود و نمونه ای که آن روزها "ارمیا" را از او خوانده بودم نشان می داد در این سازمان راهی برای نوشتن هست. و لازمه ی نوشتن هم اندیشه است و دغدغه.

 

کم کم آرزوهایم پر رنگ تر شد. نمی خواستم مثل بقیه باشم. می خواستم فرق کنم.

 

آن روزها آن قدر غرق آزمایشگاه شیمی و کارسوق قومیت و بانک و بیمه و مسابقه ی علمی بودم، آن قدر درگیر کتاب غیر درسی خواندن بودم که وقت نداشتم به نبود این سازمان حتی فکر کنم.

 

همه چیز توی ذهنم شکل گرفته بود:

 

من درسم را توی دبیرستان فرزانگان تمام می کنم و بعد معلم خواهم شد توی همین مدرسه.

 

فکر کنم مبینا بود که تابستان آن سال زنگ زد خانه و گفت ثبت نامش قبل از من بوده و کلاس های فوق برنامه ی مدرسه کنسل شده و یک ساعت کمتر مدرسه خواهیم بود. مدیر مدرسه هم عوض خواهد شد.

 

باورم نشد.

 

گفتم: "حتما اشتباه می کنی. اصلا امکان ندارد همچین اتفاقی."

 

دو ماه از سال تحصیلی سوم راهنمایی نگذشته بود که مدیریت مجموعه عوض شد و یادداشت پایان کار دکتر اژه ای را توی نشریه ی مدرسه خواندم و کلاس های پژوهشی مان کنسل شد و خیلی از معلم ها تغییر کردند و ...

 

اضطراب آن روزها، حتی با وجود معلم هایی که مدام آراممان می کردند که همه چیز درست خواهد شد وصف ناشدنی ست.

 

وقتی اوضاع مدرسه از سامان خارج شد انگار یکهو تمام فشارهای بیرونی هم فرصت کردند خودشان را به من نشان بدهند.

 

نگاه های آدم ها توی کلاس زبان آن قدر بد بود که تصمیم گرفتم هیچ وقت حرفی از سمپادی بودنم نزنم.

 

برخوردها توی خوارزمی آنقدر بد بود که از خیر شرکت توی این جشنواره بگذرم.

 

خیلی تلاش کردم که از جامعه دور نشوم ولی فشار اجتماعی خود به خود من را پرت کرد بیرون جامعه.

 

سال سوم راهنمایی جنگیدنمان شروع شد و شور دوران نوجوانی صرف اثبات مضر نبودنمان شد. مضر نبودن. باور می کنید؟

 

باور می کنید که دلهره ی نبودن مدرسه مان برای ما خیلی بیشتر از اضطراب آن امتحان اول بود؟

 

باور می کنید خیلی ها ما را شبیه ظالمانی می دیدند که حقشان را خورده ایم چون قرار است یاد بگیریم فکر کنیم؟

 

دوران دبیرستان هم با فشار بیشتری گذشت. فشار اجتماعی وحشتناک و فشار قدیمی های مدرسه که مدام هشدار می دادند:

 

"قبلی هاتون این شکلی نبودند..."

 

درس هایمان تک تک کم حجم شدند و منابع درس خواندنمان از توماس و مورتیمر و شاهنامه ی فردوسی شدند کتاب های پر از غلط علمی گاج و قلم چی.

 

مانا یک حرف خوبی توی آن جلسه ی پیش تولید مستند زد:

 

"مهم نیست هدف سمپاد چی بوده ولی قطعا هدفش این نبوده که یه سری آدم بسازه که جامعه پرتشون کنه بیرون."

 

من تحت این سیستم فکری-آموزشی تبدیل به آدمی شده ام که غصه ی پذیرفته نشدن یک فارغ التحصیل سمپاد توی نهادهای دولتی را می خورم.

 

غصه ی بیکار بودن یک فارغ التحصیل سمپاد و شریف و تهران را می خورم که هیچ چیزی نمی خواهد جز این که اجازه ی کار به او بدهند.

 

غصه ی ادبیات جدیدا رایج بین سمپادی ها را می خورم.

 

غصه ی قتل قانونی خلاقیت را می خورم.

 

غصه ی نظام آموزشی را می خورم که رسالتش شبیه کردن همه به هم است و مسئولی که وقیحانه از عملکردش دفاع می کند.

 

توی رفتارشناسی یک قضیه ای ست به نام شرطی شدن فعال.

 

مکانیسم هم این چنین است که با انجام یک امر خاص، شما با پاداش و یا تنبیه باعث انجام یا عدم انجام آن کار توسط یک موجود می شوید.

 

دانش آموز سمپاد چندین بار تلاش کرده چیزهایی که می فهمد را در اختیار بقیه بگذارد برای این که جامعه اش بهتر شود اما با تنبیه مداوم اجتماعی شرطی شده که دیگر چیزی نگوید...

 

بفهمد و فقط غصه بخورد.

 

بفهمد و جرئت نکند حرفی بزند.

 

بفهمد و اگر خیلی پوست کلفت باشد نهایتا توی وبلاگش چیزی بنویسد...

 

نسل به نسل دانش آموز سمپاد خالی تر شد.

 

چون کسی نبود برایش مشق کند که این خاک به او نیاز دارد و اگر می رود بهتر است برگردد و یک نهال هم این جا بکارد.

 

کسی نبود برایش بگوید آدم توی وطن خودش قدرت چانه زنی بیشتری دارد.

 

همه ی بیرونی ها می گفتند کل بودجه ی دولت را می خورَد با وجود این که دولت فقط قبض آب و برق و گاز مدرسه را می داد.

 

بیشتر داخلی ها هم هی مقایسه اش می کردند.

 

مدرسه خیلی معمولی تر از تصورات بیرونی بود.

 

تنها چیزی که متمایزش می کرد معلم هایش بودند و دانش آموزانی که محصول اندیشه ی آزاد همین معلم ها بودند.

 

***

 

من توی محیطی با چگالی هوش بالا بزرگ شدم.

 

توی محیطی که قابلیت شاد بودن را به صورت بالقوه داشت.

 

محیطی که شیطنت هایش هم از جنس دیگری بود.

 

من حالا یک آرزو دارم:

 

بروم و بین آدم های با چگالی هوش بالا که حداقل چهار سال از من کوچک ترند بنشینم و برایشان بگویم از وطنشان، از قابلیت هایشان، از عمرشان که نباید تلفش کنند، از زمانی که باید نهایت تلاششان را بکنند تا چیز یاد بگیرند.

 

می خواهم بگویم بروند سفر و یاد بگیرند سختی بکشند...

 

آرزو و آرمان داشته باشند.

 

با ادب باشند و بدون شناخت حرفی نزنند..

 

***

 

شاید خیلی ها تمام این دو هزار و اندی کلمه را بگذارند پای همان فشار کنکور که اولش گفتم.

 

فشار کنکور هست. از همه طرف هم هست.

 

از طرف خانواده و معلم ها و دوستان و جالب تر از همه از طرف همان مسئولی که به دستور ایشان سیستم گرمایشی  مدرسه ی ما از نیمه ی آذر راه می افتد. حالا به جهنم که چند دانش آموز سرما بخورند و همه سه لایه لباس روی هم بپوشند.

 

مهم این است که مسئول عزیز وقتی به اجبار مسندش را ترک می کند چندین عکس دارد با همین دانش آموزها و مدال هایشان و بعد ها اگر خوش شانس باشد افتخار خواهد کرد که دانش آموز تحت مدیریت او نوبل ریاضی گرفته.

 

فشار کنکور هست.

 

و غصه ی تغییر تدریجی سمپادی هم این فشار را بیشتر کرده. بچه ها این قدر جنگیدند خسته شده اند. خسته شده ایم. کم کم میان این جنگیدن مان هدف را هم فراموش کرده ایم و حالا یک سری آدم خسته ی ناامیدیم...

 

ما با نظام آموزشی می جنگیم که همه ی هدفمان اصلاحش بود.

 

من دیگر خسته شده ام؛ خیلی زیاد.

 

چهار سال پیش و بعد از انتشار "استعدادهای درخشان، ردیف چند؟ قطعه ی چندِ؟" آقای امیرخانی کلی خرده گرفتم به ایشان که این چه وضعش است و چرا کاری نمی کنید و چرا انقلابی نمی کنید و چرا جلوی این همه دشمنی با سمپاد سینه سپر نمی کنید؟

 

حالا شاید جوابشان را بهتر بفهمم.

 

آدم های این روزهای سمپاد غایتشان شده کنکور. خلاقیتشان را سر بریده اند و بالای سر جنازه اش ایستاده اند و تست می زنند.

 

آدم های این روزهای مدرسه ی من به زور ده جلد کتاب غیر درسی خوانده اند و از سال دوم دبیرستان، خودشان را با کلاس خصوصی خفه می کنند که جامعه بابت رتبه ی یکشان به آن ها افتخار کند.

 

باور می کنید؟

 

باور کنید هیچ عداوتی با هیچ کس ندارند. فقط دلشان می خواهد استفاده بشوند. دلشان می خواهد بگویند می توانند.

 

من حالا در نقطه ی اوج این خواستن قرار گرفته ام.

 

فشار کنکور به ماکسیمم مقدار خودش رسیده.

 

فشار کنکور هست.

 

ولی من این را نوشتم که اگر روزی زمان اجازه نداد به آرزوهایم برسم این جا ثبت بشوند...

 

نوشتم که اگر روزی اتفاقی افتاد و کسی از قدیمی های سمپاد این یادداشت را خواند، اگر دکتر اژه ای روزی این یادداشت را خواند، اگر آدم هایی که مخاطب دارند و دلشان هم کمی برای سمپاد می سوزد این یادداشت را خواندند بدانند که بچه های نسل جدید سمپاد دارند فکر کردن را فراموش می کنند. دارند آزادگی را فراموش می کنند.

 

نوشتم که کمی آرام بشوم هرچند که تشنگی ام هنوز پا بر جاست ...

 

.

 

.

 

.

 

این زورهای آخر است.

 

من کم کم دارم رضایت می دهم این دستگاه ها که چهار سال است سمپاد را توی کما زنده نگه داشته اند را جدا کنند...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۱
فاء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی